Loading...
error_text
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی :: نشریه صفیر حیات
اندازه قلم
۱  ۲  ۳ 
بارگزاری مجدد   
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی :: گوشه هایی از اخلاق محمد (ص) (اثری از آیت اللّه مجتهد زنجانی(قدس سره)):

گوشه هایی از اخلاق محمد (ص) (اثری از آیت اللّه مجتهد زنجانی(قدس سره)):

گرچه سيره نويسان، مورخان و اصحاب حديث از صدر اسلام تاكنون، جزئيات احوال رسول اكرم را در هزاران آثار و تأليفات خود گرد آورده اند و منابع بسيار غني و ارزنده در دسترس اهل تحقيق نهاده اند، ولي چون در بيشتر آن ها خصوصيات زندگي آن حضرت نه به طور دسته بندي منظم، بلكه در ضمن مطالب ديگر به شكل پراكنده ذكر شده است، اطلاع يافتن بر آن بر همه كس آسان نيست زيرا اغلب اين آثار به زبان عربي است و جز اهل آن زبان، ديگران قادر به استفاده از آن نيستند؛ به علاوه زندگاني ماشيني اين عصر كه مي بايست وقت و فراغت بيشتري براي افراد بشر ذخيره كند، برخلاف انتظار، موجب كمي فرصت شده و مردم را از صرف وقت جهت خواندن تأليفات مفصل باز داشته است. بنابراين نگارنده با توجّه به اهميت موضوع و اعتراف به كم بضاعتي خود، مي كوشد به اندازه اي كه در حوصله يك مقاله است، خلاصه اي از روش زندگاني آن حضرت را مطابق آنچه كه مورد اتّفاق و يا مشهور در ميان مورخان و معتمدان اصحاب حديث است به طور فشرده در دسترس علاقه مندان قرار دهد و بار ديگر به قصور و ناتواني خود اعتراف مي كند.

آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم به قدر تشنگي بايد چشيد

در كودكي

هنگامي چشم به جهان گشود كه پدرش عبدالله در سن جواني دور از زاد و بوم و خويشاوندان خود، سر به زير خاك فرو برده بود، بي آنكه بداند چه ميراث گرانبهايي براي عالم انسانيت از خود باقي گذاشته است.

عبدالله محبوب ترين فرزندان عبدالمطلب بود و صد شتر قرباني، فداي او كرده و به مستمندان بخشيده بود. عبدالله از سفر تجارت شام برنگشت و در شهر مدينه پس از چند روز بيماري درگذشت و در خانه يكي از قبيله هاي بني النجار به خاك سپرده شد. عبدالمطلب از صدمه اين مصيبت، سخت اندوهگين گرديد و عكس العمل آن همه اندوه باطني و سوز دل به صورت مهر و عشق سرشار، متوجّه نواده نوزاده اش، يگانه يادگار عبدالله گشت و آرامش خاطر افسرده را در وجود او مي يافت. روز هفتم تولدش نام او را محمّد نهاد و اين اسم در ميان عرب شايع نبود و به نظر آنان غريب مي نمود، وي در جواب آنها مي گفت: آرزومند و اميدوارم كه اين فرزند من در پيشگاه خالق آسمان ها و هم در نظر خلق روي زمين پسنديده و ستوده شود. (2) گويي در باطن امر از سرنوشت او آگاهي داشت و اين اسم كه بامسمّي جلوه مي نمود، بر او الهام شده بود.

رسم و عادت اعيان قريش چنين بود كه فرزندان خود را به زنان نجيب باديه نشين به شيرخواري مي سپردند و به تجربه دريافته بودند كه زندگي در هواي سالم و فضاي آزاد در پرورش نيروي جسماني و رشد عقلي و فصاحت گفتار و دليري كودكان اثر بسزايي دارد. به همين سبب عبدالمطلب حضانت و پرستاري او را به حليمه دختر عبدالله بن حارث كه از خاندان اصيل قبيله سعد بود واگذار كرد. او قريب شش سال در ميان قبيله به سر مي برد و با گذشت زمان، رشد عقلي و جسمانيش فزوني مي يافت و از هر جهت از همسالان خود برومندتر شد و در نظافت و شادابي و علو طبع بر همه امتياز داشت. در شش سالگي حليمه او را به مادرش آمنه تسليم كرد. اين بانوي گرامي از حسرت و اندوه مرگ شوهر محبوب خود همچنان مي سوخت و فكر يتيمي اين يگانه فرزند نيز، دل نازك او را درهم مي فشرد.

او بنابر حس وفاداري و به منظور تخفيف آلام قلبي و تجديد عهد با تربت همسر ناكامش، بار سفر دور و دراز مدينه را بست و فرزند دلبندش را نيز همراه برد، تا چون دست نوازش پدر و سايه او را بر سر نديده و لبخندي به روي پدر نزده است، باري بر مزارش اشكي بريزد و با مادر همناله شود. يك ماه در مدينه به سر برد، همه روزه در كنار قبر عبدالله مي نشست و شعله هاي دل آتشين را با آب ديدگان فرو مي نشاند. اين منظره جانفرسا در خاطر كودك نقش بسته بود و در موقع هجرت هنگام عبور از كوچه هاي مدينه، همين كه چشمش به آن خانه افتاد، آنرا شناخت و گفت: با مادرم در اين خانه منزل كرديم و اينجا قبر پدر من است. (3)

تألم قلبي و شكست روحي در بامداد زندگي زناشويي، كار خود را كرد و مرگ زودرس به سراغ آمنه آمد. در مراجعت به مكّه در نيمه راه بيمار شد و در محلّي به نام ابواء ديده از جهان فروبست و محمّد از مادر نيز يتيم شد. ديگر خدا مي داند با از دست رفتن مادر در عين نيازمندي كه به وجود او داشت، چه سوز و گدازي در دل نازك و حساس اين كودك شش ساله برافروخته شد و چه اندوه فراموش نشدني، روح لطيفش را درهم فشرد و پژمرده ساخت.

اين قدر مي دانيم كه پس از پنجاه سال در سفر عمرة القضا همين كه گذارش به مزار مادر افتاد، چنان اشك از ديدگانش فرو ريخت كه همه حاضران را به گريه انداخت و گفت مهر و محبت مادرم را به خاطر آوردم. (4)

دركفالت عبدالمطلب

ام ايمن او رابه مكه رسانيد و به جدش عبدالمطلب سپرد. بي مادر شدن كودك، حس شفقت و دلسوزي هرچه بيشتر عبدالمطلب را برانگيخت و عشق و علاقه اش نسبت به فرزندزاده فزوني يافت و او را از همه فرزندان خود بيشتر دوست مي داشت(5) و هرگز از خود جدا نمي كرد، حتي در مجلس بزرگان قريش كه در مسجد الحرام منعقد مي شد و عبدالمطلب صدرنشين محفل بود، او را بر روي مسند خود مي نشانيد و هرگاه عموهايش مي خواستند، كودك را از جايگاه پدرشان به كناري ببرند، مانع مي شد و مي گفت:

فرزندم را آزاد بگذاريد و به الهام و يا فراست پيشگويي مي كرد كه اين فرزند من آينده بس درخشاني دارد. (6)

اما آيا اين همه مهر و عطوفت پدربزرگش مي توانست خلأي را كه از فقدان پدر و مادر در زندگانيش پديد آمده بود پر كند؟ هرگز نه، چه آنكه بارها اندوه و سوز دلش را در ضمن اين تعليم اخلاقي نمايان مي ساخت و مي فرمود: يتيمان را نوازش كنيد و غريبان را گرامي بداريد، من در كودكي به درد يتيمي مبتلا شدم و در بزرگي به رنج غريبي گرفتار گشتم. (7) و در تشويق آنها به دستگيري و همراهي اين دسته از محرومان اجتماع فرمود:

هر كس يتيمي را سرپرستي كند و او را پرورش بدهد و در عرصه زندگي به استقلال برساند، در دار آخرت با من هم درجه خواهد بود. (8)

به قضاي الهي، اين وضع جديد كه در زندگانيش پيش آمده بود و مي رفت كه آرامشي پيدا كند، ديري نپاييد. هشت ساله بود كه روزهاي عمر عبدالمطلب به پايان رسيد و رخت از اين جهان بربست و غم تازه بر غم هاي كهن او افزود. اشكريزان به دنبال جنازه عبدالمطلب مي رفت و كلمه اي بر زبان نمي آورد. (9)

عنايت الهي، تاب تحمّل اين همه مصيبت را به او بخشيده بود و از هم اكنون او را براي مواجه با محنت ها و رنج هايي كه قرار است در دوران رسالتش پديد آيد، آماده مي ساخت. آري، كسي كه مي بايست غمخوار همه دردمندان و محرومان جهان باشد، لازم بود از همان اوان كودكي با غم و درد آشنا شود و به شكيبايي و بردباري مجهز گردد.

در كفالت ابوطالب

عبدالمطلب كه در حال احتضار او را دربر گرفته و اشك مي ريخت، رو به فرزند ارشد خود ابوطالب كه جانشين پدر و بزرگ خاندان هاشم و مورد احترام قبايل عرب بود كرده و گفت: فرزند! به خاطر بسپار كه پس از من، از اين درّ يگانه كه بوي دلاويز پدر نشنيده و از مهر مادر برخوردار نشده است، سرپرستي و حمايت كني و او را مانند دل و جگر خود از هر گزندي حفظ نمايي. من در ميان عرب، كسي را سراغ ندارم كه پدرش مثل پدر او در بهار عمر، آرزوهاي جواني را دور از زاده و بوم خود به گور برده و مادر او در حسرت و اندوه و ناكامي زندگي را به درود كرده و او را تنها گذاشته باشد. آيا اين آخرين وصيّت مرا درباره او مي پذيري؟ ابوطالب گفت: آري، پدر و خدا را بر آن شاهد مي گيرم. سپس دست خود را به دست پدر داده و به رسم بيعت پيمان بست. عبدالمطلب گفت: اكنون ديگر مرگ بر من سبك و آسان شد و براي وداع بازپسين، نواده عزيزش را به سينه چسبانيد و او را بوييد و بوسيد و نفس آخرين را فروكشيد. (10)

ابوطالب در حفظ حرمت و در حمايت برادرزاده خود، متجاوز از چهل سال و تا دم مرگ با كمال شهامت و اخلاق و با فداكاري بي نظير همت گماشت و همسرش فاطمه نيز كه از شيرزنان قريش به شمار مي رفت، هماهنگ با شوهر به پرستاري او برخاسته و با مهر و محبت مادرانه كه هيچ گاه رسول اكرم آن را فراموش نمي كرد، در آسايش او بيشتر از اولاد خودكوشش مي كرد. رفتار و كردار او در خانه ابوطالب توجه همگان را جلب كرده و ديري نگذشت كه مهرش در دل ها جايگزين شد. (11)

او به عكس كودكان همسالش كه با موهاي ژوليده و چشمان آلوده و با رنگ پريده به حضور مي آمدند، مانند بزرگسالان و كساني كه در ناز و نعمت به سر مي برند، موهايش را مرتب مي كرد و سر و صورت خود را تميز نگه مي داشت، او به چيزهاي خوراكي مطلقاً حريص نبود، كودكان همكاسه اش چنان كه رسم اطفال است، با دستپاچگي و شتابزدگي غذا مي خورند، و گاهي لقمه از دست يكديگر مي ربودند، ولي او به غذاي اندك اكتفا و از حرص ورزي در غذا امتناع مي كرد. (12)

در همه احوال، متانت بيش از حدّ سن و سال از خود نشان مي داد. بعضي روزها همين كه از خواب برمي خاست به سر چاه زمزم رفته، از آب آن جرعه اي چند مي نوشيد و چون به وقت چاشت به صرف غذا دعوتش مي كردند، مي گفت:

احساس گرسنگي نمي كنم و ميل به غذا ندارم(13) او نه در كودكي و نه در بزرگسالي هيچ گاه از گرسنگي و تشنگي سخن به زبان نمي آورد. (14)

ابوطالب، او را هميشه در كنار بستر خود مي خوابانيد. مي گويد:

روزي به او گفتم: رخت از تن به در آور و داخل بسترت شو، ديدم دستور مرا با كراهت تلقّي كرد و چون نمي خواست مخالفت بكند به من گفت عمو روي خود را از من بگردان تا بتوانم جامه ام را به در آورم. من از سخن او در اين سن و سال بسي متعجب شدم. من هرگز كلمه اي دروغ از او نشنيدم و كار ناشايسته و خنده بيجا از او نديدم. او به بازيچه هاي كودكان رغبت نمي كرد و گوشه گيري و تنهايي را دوست مي داشت و در همه حال متواضع بود. (15)

شباني گوسفندان

روزگاري كه در كفالت حليمه به سر مي برد، روزي از او پرسيد: برادرانم (فرزندان حليمه) روز ها به كجا مي روند؟ حليمه گفت: گوسفندان ما را به چراگاه مي برند. گفت: من هم از امروز با آن ها خواهم بود. (16)

در هفت سالگي او را ديدند كه خاك و كلوخ در دام ريخته و در خانه سازي عبدالله بن جدعان به او كمك مي كند. در طول زندگاني او ديده نشد كه روزي را به بطالت بگذراند. در مقام نيايش هميشه مي گفت:

خدا از بيكارگي و تنبلي و زبوني به تو پناه مي برم. (17)

مسلمانان را به كار كردن تحريص مي كرد و مي فرمود:

خدا كارگر امين را دوست مي دارد، عبادت هفتاد جزء دارد و بهترين آن ها كسب حلال است. دعاي كسي كه در گوشه خانه بنشيند و از خدا، بدون دست زدن به كاري روزي بخواهد مستجاب نمي شود. (18) هرگاه يكي از شما بار هيمه بر دوش بكشد، بهتر از آن است كه از ديگري چيزي بخواهد، پس آيا به او بدهد يا ندهد. (19) 
و شايد به واسطه همين علاقه به كار و نيز براي اينكه خوش نمي داشت در ميان خانواده زندگي كند، بي آنكه گوشه اي از امور زندگاني آنها را بر عهده بگيرد، به شباني گوسفندان ابوطالب پرداخت. (20)

به علاوه از اوان كودكي به فضاي آزاد و دامن صحرا انس داشت و فكر عزلت و انزوا در خاطرش قوت مي يافت، گويي ملهم شده بود از هم اكنون، دور از تنگنا و جنجال شهر با ديده بصيرت به مطالعه كتاب آفرينش بپردازد و صفحات آن را با دقت ورق بزند، چه نيروي فكر نيز مانند امواج نور در فضاي آزاد بدون برخورد با مانع به خوبي پخش مي شود و گسترش مي يابد. از سوي ديگر سر و كار داشتن با اين جانوران زبان بسته و نگاهداريشان از آسيب درندگان و از خطر پرتگاه ها و باز داشتن آن ها از منازعه با يكديگر نوعي تمرين براي روش آينده اش بود؛ مگر نمي بايستي عمري با مردم نادان و گمراه و زبان نفهم و سرسخت روبرو گردد و از مهلكه هاشان برهاند. پيش از او هم برادرانش موسي و داود روزگاري به شغل شباني مي پرداختند(21) و شباني كارست نه عار.

در كار تجارت

چند سفر بازرگاني به سوي شام و يمن كرد و اولين سفرش به همراهي ابوطالب به شهر بُصري بود. رموز كار تجارت را در ضمن آن فرا گرفت. در سفر آخرين، اجير خديجه شد و مال التجاره او را در شام به فروش رسانيد و با سود فراوان بازگشت. او هميشه جانب عدل و انصاف را رعايت مي كرد.

دروغ و تدليس كه روش بيشتر بازرگانان است، هيچ گاه در كارش نبود و هيچ گاه در معامله با احدي سخت گيري نمي كرد.

سائب بن أبي السائب مي گويد:

در دوران جاهليت در كار تجارت با او شريك بودم و او را از هر جهت بهترين شريكان يافتم، نه با كسي مجادله مي كرد و نه لجاجت مي نمود و نه كار خود را به گردن شريكش مي انداخت. (22)

در راستگويي و درستكاري آن چنان شهرت يافت كه همگي به امانت او اذعان داشتند و او را محمّد امين مي خواندند. (23)

پس از بعثت كه قريش به عناد و دشمني با او برخاستند، باز هم اموال خود را نزد او به امانت مي سپردند، چنان كه هنگام هجرت به مدينه، علي را مأمور كرد در مكه بماند و امانت هاي مردم را به صاحبانش مسترد نمايد. او صدق گفتار و اداي امانت را قوام زندگي مي دانست و مي فرمود: «اين دو در همه تعاليم پيغمبران تأييد و تأكيد شده است».

امانت در نظر او مفهوم بسيار وسيع دارد، و شامل همه كس در هر كاري است كه به عهده او واگذار شده است، مي فرمود:
كلكم راع و كلكم مسؤول عن رعيته؛ همه شما يك نوع سرپرستي به عهده دارد و در آن مورد مسؤول هستيد. (24)

با ستمديدگان

در دوران جاهليت نظام و قانوني كه حدود و حقوق افراد را تأمين بكند و يا سازماني كه مرجع دادخواهي و احقاق حق بوده باشد، وجود نداشت و جز افرادي كه به قدرت و يا نفوذ شخصي و يا به عصبيت قبيله اي متكي بودند، باقي مردم، در معرض همه گونه تعدي به جان و مال و ناموس واقع مي شدند و خوي وحشيانه آكل و مأكول و قانون جنگل همه جا حكمفرما بود.

در شهر مكه نيز همين وضع نابسامان جريان داشت، مخصوصاً با غريبان بيشتر بدرفتاري مي كردند و بسيار مي شد در روز روشن، اموال آن ها را از دستشان گرفته و احياناً خود آن ها هم به اسارت و بردگي مي كشاندند. البته در ميان اين جمع بي بند و بار، عده قليلي هم يافت مي شدند كه فضايل انساني را به يك جا ترك نگفته بودند و اثري از عواطف رحم و مروت در دلشان به جاي مانده بود و طبعاً از اين وضع ناهنجار رنج برده و به ستوه آمده بودند.

روزي واقعه اي پيش آمدكه آن ها را به شدت تكان داد و نارضايتي شان جنبه مثبت پيدا كرد.

مرد غريبي از قبيله زبيد، كالايي در بازار مكه عرضه كرد و عاص بن وائل كه از سركشان قريش بود كالاي زبيدي را خريده و از دادن بهاي آن امتناع كرد. مرد مال باخته به هر دري كه رو آورد، كسي به دادش نرسيد. مأيوسانه، بالاي كوه ابوقبيس، صدا به دادخواهي بلند كرد و مي گفت: اي خاندان فهر (جد اعلاي قريش كه به مردانگي شهرت داشت) من غريب ديار شما هستم و هنوز مراسم عمره را انجام نداده ام. حرمت مرا رعايت نكردن و مالم را به ستم ربودند، كجايند جوانمرداني كه به دادم برسند و حق مرا بازستانند؟ آه مظلوم در فضاي مكه پيچيد و دل اين عده ناراضي را به تپش انداخت. محمد به اتفاق عمويش زبير به عبدالمطلب به پاخاست و با همكاري چند نفر از سران قبايل قريش در خانه عبدالله بن جدعان تيمي گرد آمده، هم قسم و هم پيمان شدند، كه بدين هرج و مرج پايان بدهند و متفقاً به دادرسي ستمديدگان برخيزند. آن گاه به حالت اجتماع نزد عاص بن وائل رفتند. او كه ياراي مقاومت در برابر اين نيروي تحريك شده و عصباني را در خود نمي ديد به ناچار تسليم شد و مال اعرابي را پس داد. (25)

رسول اكرم بعدا از اين ماجرا يادكرده و مي فرمود:

در پيماني كه خانه عبدالله بن جدعان بسته شد حضور داشتم و به هيچ قيمتي به شكستن آن تن در نمي دهم و هم اكنون نيز حاضرم در چنين پيماني شركت نمايم. (26)

از نظر او همه افراد جامعه موظف به مقاومت در برابر ستمكاران هستند و نبايد نقش تماشاگر ايفا نمايند و مي فرمود: برادرت را چه ظالم باشد و چه مظلوم، ياري نما. اصحاب گفتند معني ياري كردن به مظلوم را فهميديم ولي ظالم را چگونه ياري كنيم؟ فرمود دستش را بگيريد تا نتواند به كسي ستم كند. (27)

با خانواده

با همه نيرو و نشاط جواني، به واسطه عفت طبع و علو همت، هرگز تمايلات و هوس هاي عهد شباب به دلش راه نمي يافت. پيش از ازدواج با خديجه، هيچ گاه ديده يا شنيده نشد كه با زنان انس و الفت داشته باشد، ولي پس از هجرت به مدينه و در سن كهولت كه همسران متعدد اختيار كرد، هر يك مبتني بر مصلحتي بود و اگر قصد كامجويي داشت، به سراغ پيرزنان سالخورده نمي رفت. برايش بسيار سهل بود كه از دوشيزگان ماهر و تمتّع بگيرد. او كساني را كه ازدواج را فقط وسيله لذت جويي قرار مي دهند، لعن و محكوم كرده است. (28)

اولين همسرش خديجه دختر خويلد اسدي است كه از خاندان سرشناس و خود بانوي اول قريش به شمار مي رفت. خديجه به عفت و شرافت آراسته بود و بدين امتياز او را طاهره مي ناميدند(29) و يكي از ثروتمندان مكه بود. بارها اعيان قريش از او خواستگاري مي كردند و چون مي دانست، كه آن ها به طمع ثروت به سراغش مي آيند، به همه جواب رد مي داد. حسن شهرت و فضايل اخلاقي محمد امين توجه خديجه را جلب كرده و گم گشته خود را در وجود او يافت و به همسريش درآمد. زناشويي آن ها به هوس جاه و مال و جمال و يا به عنوان معامله و تفاخر كه در بيشتر پيوندهاي آن عصر متعارف بود، صورت نگرفت بلكه بر شالوده تجانس اخلاقي و حبّ فضيلت و ائتلاف روحي و محبت متقابل استوار شده بود و اين پيوند، در پيشبرد دعوت اسلام و دلگرمي رسول اكرم عاملي مؤثر و بسيار سودمند گرديد. اين زن بافضليت و فداكار، همه جا شريك رنج و راحت و در تحمل شدائد يار و مددكار همسر خود بود. همه ثروت و دارايي خود را در راه اعتلاي كلمه توحيد و كمك به مستمندان بخشيد. خديجه اولين زني است كه به دين اسلام گرويد و پشت سر همسر خود به نماز ايستاد و تا او در قيد حيات بود، رسول اكرم زن ديگري اختيار نكرد.

رسول اكرم(ص)، با همسران خود با عطوفت و عدل رفتار مي كرد و ترجيح بين آن ها قائل نمي شد و در مسافرت ها به هر كدام از آن ها، قرعه اصابت مي كرد او را همراه مي برد. (30)

او مطلقاً خشونت اخلاقي نداشت، خاصه در مورد زنان نهايت رفق و مدارا را به كار مي برد و تندخويي و بدزباني همسران خود را تحمل مي كرد، چنان كه بعضي از آنها گستاخي را به جايي رساندند كه اسرار داخلي او را فاش ساختند و با توطئه چيني و تباني آزارش دادند و به همين جهت آياتي از قرآن مجيد در تهديد و توبيخ آن ها نازل شد. (31)

پس از جنگ با بني نضير و بني قريظه، بعضي از همسرانش به تصور اينكه گنجينه هاي يهود به تصرف رسول اكرم درآمده است، به فكر زندگاني اشرافي و تجملي افتادند و تقاضاي زر و زيور كردند. او كه نمي خواست عدل اجتماعي را فداي هوس زنان بكند و بيت المال را مورد استفاده خصوصي قرار بدهد، از قبول تقاضايشان امتناع ورزيد و سخنان درشت آن ها را نشنيده گرفت. ابوبكر و عمر كه از ماجرا خبر يافتند درصدد تنبيه و تأديب دختران خود عايشه و حفصه برآمدند و رسول اكرم آن ها را منع كرد(32) و تنها به اعراض و كناره گيري از همسران خود اكتفا كرد. پس از يك ماه متاركه، با نزول آيات قرآن دستور رسيد كه زنان خود را مخير كن، تا يكي از اين دو راه را انتخاب كنند: هر كدام از آن ها كه به ادامه همسري تو علاقه مند است، بايد افزون طلبي را ترك كند و به همين زندگاني ساده و قناعت آميز بسازد و به اجر و ثواب بيشتري اميدوار باشد، و هر يك از آن ها كه مال دنيا و زندگاني پرتجمل را بر تو ترجيح بدهد، او را با تجهيزات كافي و به نحو شايسته رها كن. (33)

رسول اكرم در دوراني كه زن را داراي روح انساني و حقوق بشري نمي دانستند، مقام و رتبه زن را به پايه يك انسان داراي حق و استقلال و متصرف در جان و مال خود بالا برد و هميشه حتي در لحظات آخر حياتش مداراي با زنان، يعني در رعايت مقتضيات فطرت زن را توصيه مي كرد در مقام توضيح و تمثيل مي فرمود:

زنت به استخوان خميده دنده ها مي ماند و در همان وضعي كه هست سودمند است و اگر بخواهند آن را راست كنند مي شكند و ضايع مي شود. (34)

نقشه خلقت و مرزهاي فطرت را نمي توان تغيير داد و آنچه كه در صلاحيت مردان است، از زنان ساخته نيست و در دستگاه آفرينش هر كدام موقعيت و مواهب مخصوص به خود را داراست. در حسن معاشرت با زنان تأكيد فرموده و مي گفت:

همه مردمان، داراي خصلت هاي نيك و بد هستند و مرد نبايد تنها جنبه هاي ناپسند را در نظر بگيرد و همسر خود را ترك بكند، چه هرگاه از يك خصلت او ناراضي مي شود، خلق ديگرش مايه خشنودي اوست و اين دو را بايد روي هم به حساب بياورد. (35)

و كساني را كه از تلاش در آسايش خانواده خودشان كوتاهي مي نمايند، مورد لعن و نفرين قرار داده و گفت:
از رحمت خدا بدور باد كسي كه خانواده خود را ضايع كند و آن ها را به حال خود واگذار بنمايد. (36)

رسول اكرم با فرزندان خود نيز با مهر و عطوفت رفتار مي نمود و مي فرمود:
فرزندان ما به منزله جگر پاره ما و تن ما هستند.
در تربيت فرزندان خود كوشش مي كرد و به آن ها ادب اسلام مي آموخت و مي گفت: فاطمه پاره اي از تن من است، او قلب و روح من است، هر كس او را بيازارد مرا آزرده است،(37) حسن و حسين از منند و من از آن هايم.

حسن و حسين در حال سجده نماز به گردن و پشتش مي نشستند و او آن قدر سجده را طول مي داد تا آنها پايين بيايند و گاهي به آرامي آن ها را پايين مي آورد و از سجده برمي خاست، آن ها را در بر مي گرفت و به صورتشان بوسه مي زد. روزي يكي از حاضران گفت: ما هرگز فرزندانمان را نمي بوسيم. فرمود: «وقتي كه خدا رحمت را از دل شما كنده است من دربارة شما چه مي توانم كرد».

روزي ديگر كه حسن را روي زانو نشانده و صورتش را مي بوسيد، أقرع بن حابس گفت:

من ده فرزند پسر دارم و تا به امروز حتي يك بار هم آن ها را نبوسيده ام.
فرمود: «كسي كه رحم در دل ندارد خدا هرگز بر او رحمت نمي كند».(38)

او نه تنها فرزندان خود، بلكه اطفال ديگران را هم مورد نوازش قرار مي داد و دست به سر و صورت آنها مي كشيد و دربر مي گرفت و به آن ها سلام مي كرد. (39) 
موج رأفت و عطوفت رسول اكرم خدمتكارانش را نيز فراگرفته بود. انس بن مالك گفت در مدت ده سال به خدمتش قيام مي نمودم و شبانه روز در خانه اش بودم، حتي يك مرتبه تندخويي و حرف درشت از او نديده و نشنيده ام. (40)

خلاصه آنكه او با خانواده خود رفيقانه رفتار مي كرد، نه استبداد و تحكّم و مي فرمود:
بهترين شما آن ها هستندكه با زن و فرزند خود به نيكي رفتار كند و من از همه شما خوشرفتارترم. (41)

با بردگان

برده گيري، يكي از عادات زشت و معرف خوي ستمگري بشر است و از صدر تاريخ پيدايش انسان متداول بوده و رفته رفته جزء حقوق اربابان و از اصول مسلّم اجتماعي به شمار رفته و در همه جوامع بشري آن چنان رسوخ يافته بود كه حتي عقلا و دانشمندان ملل نيز آن را مستحسن مي دانستند. در هيچ يك از تمدّن ها نه تنها در برانداختن آن، بلكه در تعديل آن نيز قدمي برداشته نشده است. فلاسفه يونان معتقد بودند كه اساساً افراد بشر دو نوع آفريده شده اند: نخست آزادگان و دوم بردگان و اين نوع اخير تنها براي خدمت به نوع اول آفريده شده است.

ارسطو، نظام بردگي را يكي از ضروريات مجتمع بشري دانسته و گفته است در كارهايي كه به نيروي جسماني بيشتري نيازمند است، دولت بايد تنها از بردگان استفاده كند، نهايت آنكه به بهبود زندگي آن ها هم توجّه نمايد!

رسول اكرم با عقل رشيد و وجدان سليم دريافته بودكه افراد بشر در اصل طينت و مواهب فطري نظير يكديگرند و همه آنان داراي روح و اراده و عواطف و احساسات انساني هستند و تفاوت در نژاد و رنگ و زبان و زاد و بوم و حتي امتياز در تقوا و دانش نيز، مطلقاً منشأ تبعيض در حقوق نمي تواند بود، پس چرا بعضي از افراد بشر، بعضي ديگر را به بردگي بگيرند و علاوه بر سلب آزادي، آن ها را از تمام حقوق بشري نيز محروم بدارند؟

او نيك مي دانست كه زدودن يك فرهنگ هزاران ساله كه در دماغ هر دو دسته اربابان و بردگان رسوخ كرده است، جز از راه ايجاد تحول در طرز تفكر جامعه ميسر نمي گردد و با وضع يك ماده قانوني، بدون ضمانت اجرا از داخل نفس مالك و مملوك، يك نظام طبقاتي ريشه دار را نمي توان از ميان برداشت، چه اربابان اين ظلم فاحش را جز حقوق اساسي خود مي پنداشتند.

بردگان نيز به حكم عادت و مرور زمان نيروي اراده شان از كار افتاده و قدرت استقلال و تصرف را از دست داده بودند و حس آزادگي و آزاد زيستن در وجودشان كاملاً تخدير شده و باورشان شده بود، كه حق حياتشان در همين وضع مرگ آساست. پس بايد اين شكل اجتماعي را به تدريج و با پيشرفت رشد جامعه و اتخاذ تدابير حكيمانه حل كرد.

ابتدا به هر مناسبتي به گوش هر دو طبقه فرا مي خواند كه اربابان و بردگان، برادر يكديگر و همه آن ها از يك نژاد هستند و منشأ اصلي همگي از همين خاك زمين است(42) و سفيدپوستان را بر سياه پوستان هيچ گونه مزيت طبيعي نيست و بدترين مردم نزد خدا همانا آدم فروشانند. (43) بردگان برادران شمايند كه زيردست شما واقع شده اند و داراي حقوق هستند. شما بايد از هر نوع غذا كه مي خوريد به آن ها بخورانيد و از هر آنچه كه به تن خودتان مي پوشانيد به آن ها بپوشانيد و به كار طاقت فرسا وادارشان نكنيد و در كارها به آن ها كمك نماييد. (44) هرگاه آن ها را صدا مي زنيد، ادب را رعايت كنيد و نگوييد «بنده من، كنيز من» مردان همه شما بندگان خدايند و همه زنان، كنيزان خدايند و مالك همگي او است، بلكه بگوييد «پسرك من، جوانك من».(45) اين منطق رسا و دلنشين كه از اعماق قلب يك انسان دوست واقعي به عنوان پيام الهي تراوش مي كرد، در شكستن كبر اربابان و از بين بردن عقده حقارت و زبوني از دل بردگان و در تحول فكري و ايجاد ترديد در آنچه كه قرن ها اصل مسلّم مي پنداشتند، تأثير مي كرد و طبعاً به تجديد نظر وادارشان مي كرد و كم كم نتيجه مي گرفتند، پس چرا برادر، برادر خود را تسخير مي كند.

رسول اكرم، سپس با تدابير عملي، مردم را به آزاد كردن برده ها چه به وسيله تشويق و وعده اجر و ثواب و چه به عنوان كفاره گناهان و گروگان و قبول توبه و يا به طور بازخريد؛ بدين معني كه بردگان، مبلغ معيني به اقساط، از دستمزد عمل خود به صاحبان خودشان پرداخت نموده و يا از بيت المال عمومي اين مبلغ به آن ها داده شود؛ راه آزاد ساختن بردگان را گشود و از سوي ديگر سرچشمه وارداتي آن را نيز بسته و يا بسيار محدود كرد، تا به مرور زمان خشك شود و عملاً پيشقدم شده و زيد بن حارثه، غلام خود را كه همسرش خديجه به او بخشيده بود آزاد كرد و براي اينكه حس حقارت و زبوني و زيردستي را از فكر او بيرون كند، در ميان جمع قريش او را پسرخوانده خود معرفي كرد و همين كه زيد به سن رشد رسيد، به منظور الغاي برتري نژادي كه دنيا آن روز و مخصوصاً قبايل عرب روي آن حساب مي كردند، دختر عمه خود زينب را به همسري او درآورد تا به ديگران درس عملي بدهد و قانون مساوات را پايه گذاري كند.

نظافت

چنان كه اشاره شد، رسول اكرم، از اوان كودكي به پاكيزگي علاقه داشت و در نظافت بدن و لباس بي نظير بود. علاوه بر آداب وضو، اغلب روزها خود را شستشو مي داد و اين هر دو را جزء عبادات قرار داد. موي سرش را كه تا بناگوشش مي رسيد با برگ سدر مي شست و شانه مي كرد و روغن بنفشه مي ماليد و خود را با مشك و بخور عنبر خوشبو مي كرد، به حدّي كه از هر كجا كه عبور مي كرد، تا مدّتي بوي عطرش شنيده مي شد. روزانه چند بار، مخصوصاً شب ها پيش از خواب و پس از بيداري دندان هايش را با دقت مسواك مي كرد. جامه سفيدش كه تا نصف ساق هايش را مي پوشانيد، هميشه تميز بود. پيش از صرف غذا و بعد از آن دست و دهانش را مي شست و از خوردن سبزي هاي بدبو پرهيز مي كرد. شانه عاج، سرمه دان، مقراض، آينه و مسواك، جزء اسباب مسافرت او بود. خانه اش با همه سادگي و بي تجملي هميشه پاكيزه بود. تأكيد مي نمود، زباله ها را به هنگام روز بيرون برند و تا شب به جاي خود نماند. نظافت تن و اندامش با قدس طهارت روحش هم آهنگي داشت و به ياران و پيروان خود تأكيد مي كرد كه سر و بر و جامه و خانه هايشان را تميز نگاهدارند و بالخصوص روزهاي جمعه وادارشان مي كرد، كه خود را شستشو داده و معطر سازند كه بوي بد از آن ها استشمام نشود و آنگاه در نماز جمعه حضور يابند. (46)

دستور مي داد در مقابر و كنار نهرهاي آب و زير سايه درختان به قضاي حاجت ننشينند و آب ها را مطلقاً آلوده نسازند و در موقع شستشوي بدن داخل آن نشوند، بلكه آب را در كناري به سر و بر خود بريزند. (47)

آداب معاشرت

در ميان جمع، بشّاش و گشاده رو و در تنهايي سيماي محزون و متفكر داشت. هرگز به روي كسي خيره نگاه نمي كرد و بيشتر اوقات چشم هايش را به زمين مي دوخت. در سلام كردن به همه، حتي بردگان و كودكان پيشدستي مي كرد. اغلب دو زانو مي نشست و پاي خود را جلو هيچ كس دراز نمي كرد و هرگاه به مجلسي وارد مي شد، نزديك ترين جاي خالي را اختيار مي كرد. اجازه نمي داد كسي جلوي پايش بايستد و يا جا برايش خالي كند. سخن همنشين خود را قطع نمي كرد و با او طوري رفتار مي كرد كه او تصوّر مي نمود، هيچ كس نزد رسول خدا از او گرامي تر نيست.

بيش از حدّ لزوم سخن نمي گفت، آرام و شمرده سخن مي گفت و هيچ گاه زبانش را به دشنام و ناسزا آلوده نمي ساخت. در حيا و شرم حضور بي مانند بود. هرگاه از رفتار كسي آزرده مي گشت، ناراحتي در سيمايش نمايان مي شد ولي كلمه اي گله و اعتراض بر زبان نمي آورد. از بيماران عيادت مي كرد و در تشييع جنازه حضور مي يافت. جز در مقام دادخواهي، اجازه نمي داد، كسي در حضور او عليه ديگري سخن بگويد و يا به كسي دشنام بدهد و يا سعايت كند.
روزي، چند نفر از يهوديان بر او وارد شدند و با لحن مخصوصي كه دوپهلو بود، سلام كردند، در جواب آن ها گفت «و عليكم». عايشه به قصد آن ها متوجّه شد و با عصبانيت شروع به پرخاش و ناسزاگويي كرد، رسول اكرم فرمود:

عايشه آرام بگير و بدزباني نكن، مگر نمي داني خدا رفق با همه كس را دوست مي دارد. (48)

بخشايش و گذشت

بدرفتاري و بي حرمتي را نسبت به شخص خود با نظر اغماض مي نگريست، كينه كسي را در دل نگاه نمي د اشت و درصدد انتقام برنمي آمد. روح نيرومندش كه در سطح بسيار بالاتر از انفعالات نفساني و عقده هاي روحي قرار داشت، عفو و بخشايش را بر انتقام ترجيج مي داد.
حسّاسيتش در مقابل ناملايمات از حدّ حزن و اندوه تجاوز نمي كرد. در جنگ احد با آن همه وحشيگري و اهانت كه به جنازه عموي ارجمندش حمزه بن عبدالمطلب روا داشته بودند و از مشاهده آن به شدت متألم بود، دست به عمل متقابل با كشتاركنندگان قريش نزد و بعدها كه بر مرتكيبن آن و از آن جمله هند، زن ابوسفيان، دست يافت. در مقام انتقام برنيامد و حتي ابوقتاده انصاري را كه مي خواست، زبان به دشنام آن ها بگشايد، از بدگويي منع كرد. (49) پس از فتح خبير، جمعي از يهوديان كه تسليم شده بودند، غذايي مسموم برايش فرستادند، او از سوء قصد و توطئه آن ها آگاه شد، امّا آن ها را به حال خود رها كرد. (50) بار ديگر زني از يهود، دست به چنين عملي زد و خواست زهر در كامش كند، او را نيز عفو كرد. (51)

عبدالله بن ابّي سردسته منافقان كه با اداي كلمه شهادت مصونيّت يافته بود، در باطن امر از اينكه با هجرت رسول اكرم به مدينه، بساط رياست او برچيده شده بود، عداوت آن حضرت را در دل مي پرورانيد و با يهوديان مخالف نيز سر و سرّي داشت و از كارشكني و كينه توزي و شايع سازي عليه رسول اكرم فروگذار نبود، هم او بود كه در غزوه بني المصطلق مي گفت: چنانچه به مدينه برگشتيم، اين طفيلي هاي زبون را (مقصودش مهاجرين است) از خانه خود بيرون مي رانيم. ياران رسول اكرم كه دل پرخوني از او داشتند، از آن حضرت اجازه خواستند تا او را به سزاي اعمالش برسانند. آن حضرت نه تنها اجازه نداد، بلكه با كمال مدارا با او رفتار كرد و در حال بيماري به عيادتش رفت و سر جنازه اش حاضر شد و بر او نماز گذارد. (52) در مراجعت از غزوه تبوك، جمعي از منافقان به قصد جانش توطئه كردند كه به همگام عبور از گردنه، مركبش را رم بدهند تا در پرتگاه سقوط كند و با اينكه همگي صورت خود را پوشانده بودند، آن ها را بشناخت و با همه اصرار يارانش، اسم آن ها را فاش نساخت و از مجازاتشان صرف نظر كرد. (53)

حريم قانون

از هر نوع بدرفتاري كه به شخص مقدسش مي شد، عفو و اغماض مي كرد، ولي در مورد اشخاصي كه به حريم قانون تجاوز مي كردند، مطلقاً گذشت و مجامله نمي كرد و در اجراي عدالت و مجازات متخلف، هر كه بود، مسامحه روا نمي داشت. چه، قانون عدل، سايه امنيت اجتماعي و حافظ كيان جامعه است و نمي شود آن را بازيچه و دستخوش افراد هوسران قرار داد و جامعه را فداي فرد كرد. در فتح مكه، زني از قبيله بني مخزوم مرتكب سرقت شد و از نظر قاضي جرمش محرز گرديد. خويشاوندانش، كه هنوز رسوبات نظام طبقاتي در خلاياي مغزشان به جاي مانده بود، اجراي مجازات را ننگ خانواده اشرفي خود مي دانستند به تكاپو افتادند، تا بلكه بتوانند مجازات را متوقف سازند، اسامة بن زيد را كه مانند پدرش نزد رسول خدا محبوبيت خاصي داشت، وادار كردند به شفاعت برخيزد، او همين كه زبان به شفاعت گشود، رنگ صورت رسول خدا از شدت خشم برافروخته شد و با عتاب و تشدد فرمود: چه جاي شفاعت است، مگر مي توان حدود قانون خدا را بلااجرا گذاشت؟ و دستور مجازات صادر كرد. اسامه متوجّه غفلت خود گرديد و از لغزش خود عذر خواست و استدعاي طلب مغفرت كرد. براي اينكه فكر تبعيض در اجراي قانون را از مخيله مردم بيرون بنمايد، به هنگام عصر در ميان جمع به سخنراني پرداخت و در ضمن عطف به موضوع روزكرده و چنين گفت:

اقوام و ملل پيشين دچار سقوط و انقراض شدند، بدين سبب كه در اجراي قانون عدالت، تبعيض روا مي داشتند، هرگاه يكي از طبقات بالا مرتكب جرم مي شد، او را از مجازات معاف مي كردند و اگر كسي از زيردستان به جرم مشابه آن مبادرت مي كرد، او را مجازات مي كردند، قسم به خدايي كه جانم در قبضه اوست، در اجراي عدل درباره هيچ كس فروگذاري و سستي نمي كنم، اگرچه مجرم از نزديك ترين خويشاوندان خودم باشد. (54)

او خود را مستثني نمي كرد و فوق قانون نمي شمرد. روزي به مسجد رفت و در ضمن خطابه فرمود:
خدا سوگند ياد كرده است كه در روز جزا از ظلم هيچ ظالمي درنگذرد، اگر به كسي از شما ستمي از من رفته و از اين رهگذر حقي بر ذمه من دارد، من حاضرم به قصاص و عمل متقابل تن بدهم.

از ميان مردم شخصي به نام سوادة بن قيس به پا خاست و گفت يا رسول الله، روزي كه از طائف برمي گشتي و عصا را در ست خود حركت مي دادي، به شكم من خورد و مرا رنجه ساخت. فرمود:

حاشا كه به عمد اين كار را كرده باشم. معهذا به حكم قصاص تسليم مي شوم. فرمان داد همان عصا را بياورند و به دست «سوادة» داد و فرمود هر عضو بدن تو را كه خسته است به همان قسمت از بدن من بزن و حق خود را در همين نشأة دنيا از من بستان.
سواده گفت: «نه، من شما را مي بخشم».
حضرت فرمود: «خدا نيز بر تو ببخشيد».(55)

آري، چنين بود رفتار يك رئيس و زمامدار تامّ الاختيار دين و دولت در اجراي عدل اجتماعي و حمايت قانون.

عبادت

از همان اوايل زندگاني كه در سرزميني به نام اجياد در اطراف مكه به شباني مي پرداخت، با عزلت و تنهايي مأنوس بوده و در آن سكوت صحرا ساعت ها به فكر فرو مي رفت و در امر وجود و حيات غور مي كرد. او در دنيايي، غير دنياي قوم خود مي زيست و هيچ گاه در مجالس لهو تفريح آن ها حضور نمي يافت و در جشن ها و مراسمي كه به نام بت ها برپا مي داشتند، شركت نمي كرد، و با گوشت قرباني كه تقديم بت ها مي شد دست و دهان آلوده نمي ساخت. (56) او سير و تفكر خود را در جزء اول كلمه توحيد و نفي ماسوي، خيلي زود به پايان رسانده بود، از بت ها تنفر داشت و مي گفت هيچ چيز را به قدر اين بت ها دشمن نمي دارم. (57) روح علوي و فكر سيال خدادادش در جستجوي جزء دوم كلمه توحيد اوج گرفته، در آسمان ها و سياره ها نيز متوقف نشد، از مرز ماده و طبيعت گذشت و در پس پرده اين پديده هاي چشم گير و در عين حال ناپايدار و زودگذر، پديدآوردنده و آفريدگار نيرومند و جاوداني را درك كرد و به زبان دل مي گفت: «إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ».(58)

از اين پس دلبستگي اش به عزلت و خلوت نشيني بيشتر شد و كوه حرا را با منظور خود مناسب تر يافت، و اكثر اوقات خود را در آنجا به سر مي برد و در هر نوبت چندين شب متوالي با اندك توشه، در آنجا معتكف مي شد و به پرستش خداي يگانه مي پرداخت. (59) افسوس كه تاريخ درباره چگونگي پرستش و عبادتش در دوران غارنشيني سكوت كرده است و اگر نمي كرد چه مي توانست بگويد؟ مگر در آن خلوتكده كسي را راه بود. ما نمي دانيم، در آن حال، آيا زانو به زمين مي زده و يا دست به دعا و نيايش برمي داشته و يا پيشاني به خاك مي سوده است؟ شايد همه اين ها را يك جا انجام مي داده است، هرچه بوده به حقيقت عبادت پي برده بود، مگر عبادت جز توجه به خدا و انكار ذات(60) و رضا و تسليم در برابر حق تعالي مفهوم ديگري هم دارد. پس از بعثت، فرشته خدا، آداب وضو و نماز را به شكلي كه در شريعت وارد شده است به او تعليم كرد و از آن پس با همين شرايط و اركان و با حضور قلب به نماز مي ايستاد. قسمت مهمي از شب ها را در نماز و دعا و مناجات به سر مي برد و از طول قيام، پاهايش متورّم مي شد، او عبادت را وظيفه عبوديت مي دانست، با شوق و علاقه بدان قيام مي كرد و به نظر سوداگري، و به دست آوردن مزد و يا ترس از مؤاخذه بدان نمي نگريست، گاهي بي خبران از اين عوالم به عنوان دلسوزي مي گفتند: شما كه بار گناه بر دوش نداريد، ديگر چرا اين همه به خودتان رنج مي دهيد. مي گفت: «آيا يك بنده وظيفه شناس و سپاسگزار نباشم؟»(61)

علاوه بر ماه رمضان و قسمت مهمّي از شعبان در ساير ايّام سال، يك روز در ميان روزه دار بود. (62) دهه آخر ماه رمضان را در مسجد به عبادت معتكف مي شد. (63) ولي نسبت به ديگران تسهيل مي نمود و مي فرمود:

كافي است در هر ماه سه روز روزه بگيريد. هميشه به اندازه وسع خودتان به عبادت بپردازيد، عمل مداوم نزد خدا، محبوب تر از عمل بسيار و خسته كننده است. (64) 
او اگرچه خصوصيت زمان و مكان را شرط صحت و يا فضيلت بعضي از اعمال عبادي قرار داده است ولي در عبادات به طور كلّي وسعت نظر داشت و خداپرستي را محدود به محل خاص و يا به مراسم و آداب معيّن و يا زير نظر افراد مخصوصي، نكرده است. همه جاي زمين را مسجد و همه بندگان را بدون وساطت احدي، مرتبط با خدا و هر عمل نيك را عبادت مي دانست، به شرط آنكه عمل، في حدّ ذاته، مشروع و توأم با خلوص نيّت باشد.

در اوايل امر، كه به منظور تأسيس پايگاه دين اسلام، دستور مهاجرت به مدينه رسيد، اين نكته را بر همگان گوشزد كرد كه هر كس به قصد به دست آوردن مال و غنيمت يا ازدواج با همسري، زاد و بوم خود را ترك كند و با ما همكاري نمايد، هجرتش به سوي مال و متاع دنيوي است و مزدش همان خواهد بود و اگر براي رضاجويي خدا و رسول است، هجرت او هجرت به سوي خدا و ارزش اجر و ثواب خواهد داشت. مقياس اعمال مردم را بدين كلمه معيّن كرد و فرمود: «انّما الاعمال بالنيّات و لكلّ امرء مانوي».(65) هر عملي كه از سرچشمه اخلاق تراوش كند، اگرچه يك كار عادي و روزمره بوده باشد، عبادت به شمار مي آيد، حتي اگر شخصي لقمه غذا را در دهان همسر خود بگذارد(66) و يا به قصد حفظ عفت و آلوده نشدن به گناه با او درآميزد،(67) و هر جا كه نيّت خالص در ميان نباشد، نماز و روزه نيز از حساب خدا خارج مي شود، اگرچه به ظاهر آراسته جلوه كند.

حفظ توازن را در امور معاش و معاد و حوايج روح و بدن، لازم مي ديد و اجازه نمي داد كسي راه افراط و يا تفريط بپيمايد. رهبانيّت و توغّل در شهوات حيواني را، به يك نسبت محكوم ساخته است و حدّ وسط بين اين دو را با گفتار و رفتار خود نشان مي داد و آن ها را كه مي خواستند، همه وقت خود را در نماز و روزه صرف كنند و به كارهاي زندگي بي اعتنايي نمايند از انحراف مانع مي شد و مي فرمود:
بدن شما و زن و فرزند و يارانتان، همگي حقوقي بر شما دارند و مي بايد آن ها را رعايت كنيد. (68)

در يكي از سفرها كه بعضي از اصحاب، كج فهمي كرده و روزه دار بودند، از شدت گرما هر يك به گوشه اي افتاده و از حال رفتند. سايرين به نصب چادرها و سيراب نمودن چارپايان و خدمات ديگر مي كوشيدند. فرمود همه اجر و ثواب متعلق به كساني است كه اين كارها را انجام مي دهند. (69)

در خلوت و در حال انفراد، ساعت هاي طولاني در تهجّد و شب زنده داري به سر مي برد و به نماز و مناجات قيام مي كرد، امّا وقتي كه به نماز جماعت مي ايستاد، براي رعايت حال نمازگزاران به اختصار مي كوشيد و مي فرمود:
دلم مي خواهد بيشتر در نماز بايستم ولي همين كه صداي گريه طفل يكي از زنان را كه در صف جماعت ايستاده است مي شنوم، از قصد خود منصرف شده و نمازم را كوتاه ادا مي كنم. (70)

روزي مرد مسلماني كه همه روز را آبياري كرده بود، پشت سر معاذ بن جبل به نماز ايستاد، معاذ به خواندن سوره بقره آغاز كرد، آن مرد طاقت ايستادن نداشت و منفرداً نماز خود را به پايان رسانيد. معاذ به او گفت: «تو نفاق كردي و از صف ما جدا شدي».
رسول خدا از اين ماجرا آگاه و چنان خشمگين شد كه نظير آن حالت را از او نديده بودند و به معاذ فرمود:
شما مسلمانان را رم مي دهيد و از دين اسلام بيزارشان مي كنيد، مگر نمي دانيد كه در صف جماعت بيماران، ناتوانان، سالخوردگان و كاركنان نيز ايستاده اند. در كارهاي دسته جمعي بايد طاقت ضعيف ترين افراد را در نظر گرفت. چرا از سوره هاي كوتاه نخواندي؟(71)

بلند كردن صدا را به ذكر و دعا كه غالباً شيوه مردم متظاهر و رياكار است، خوش نمي داشت. در يكي از سفرها، خطاب به يارانش كه هرگاه مشرف به دره مي شدند، صدا به تكبير و تهليل بلند مي كردند، فرمود:
آرام بگيريد، كسي كه او را مي خوانيد نه گوشش كر است و نه جاي دور رفته است، او همه جا با شما است و شنوا و نزديك است. (72)

زهد و پارسايي

زوايد معيشت را از زندگاني خود حذف كرده بود و نقش يك قدوه صالح را ايفا مي كرد. او بر روي زمين مي نشست و زيراندازش قطعه حصيري بود(73) و بالشي از چرم كه درونش را از ليف خرما انباشته بودند، زير سر مي نهاد. (74) قوت غالبش نان جوين و خرما بود و هرگز سه روز متوالي از نام گندم سير نخورد. (75) روزه را با چند دانه خرما و اگر خرما در دسترس نداشت. به شربت آبي افطار مي كرد. (76) عايشه مي گويد گاهي يك ماه بر ما مي گذشت و دود از مطبخ ما بلند نمي شد. (77) 
از غذاهايي كه بدان رغبت نمي كرد، عيب جويي نمي نمود. (78) به مركب بي زين و برگ سوار مي شد و يك نفر را هم پشت سر خود رديف مي كرد. جامه و كفش خود را وصله كاري مي كرد و با دست خود شير مي دوشيد و دست آس مي كرد. (79) در ساير كارهاي منزل به خانواده اش كمك مي نمود و چون بانگ اذان مي شنيد، به نماز مي رفت. (80) او و يارانش كه مي خواستند انسانيت را از سقوط نجات بخشند و بنياد بت پرستي را براندازند و بندگان خدا را آزاد سازند، نمي توانستند نفس پرستي كنند و يا بنده هوس خويش گردند، وگرنه چگونه ممكن بود، سه سال با سختي معيشت در شعب ابوطالب كه سركشان قريش آن ها را محبوس و محصور ساخته و راه ورود مواد غذايي را به رويشان بسته بودند پايداري كنند(81) و يا آوارگان (اصحاب صفّه) با نداشتن خوراك و پوشاك و مسكن روي سكوي كنار مسجد مدينه زندگي كنند و با هيچ بسازند و پايداري كنند و يا در غزوه تبوك، آن همه شدايد و گرسنگي و تشنگي را در برابر آفتاب گرم جزيرة العرب تحمل كرد و خم به ابروي مردانگي نياورند. (82) آن ها مانند درخت صحرايي مي توانستند با اندك آبي، به زندگاني خود ادامه بدهند.

به علاوه، همت عالي زمامداران عادل و بشردوست، اجازه نمي دهد مادام كه فقر و بدبختي همه انسان ها را از ميان برنداشته اند و همه آن ها را از يك زندگاني متوسط برخوردار نكرده اند، خودشان در ناز و نعمت به سر برند.
رسول اكرم با تحصيل مال از راه حلال و صرف آن در راه هاي مشروع نه تنها مخالف نبود، بلكه بدان تشويق مي كرد. مگر نفرمود: «نعم العون علي تقوي الغني».(83) او مال را وسيله قوام زندگي در جامعه مي دانست،(84) چه در پيشرفت كارها، هيچ سلاحي قاطع تر از آن نيست.

استقامت

او نه براي هدايت يك قبيله و يا يك ملّت فرستاده شده بود، بلكه مأموريت جهاني داشت، «لِيَكُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيرًا».(85) مي بايست بشريت را از ظلمت شهوت و جهالت و پرستش بت هاي جاندار و بي جان و استبداد و تحكّم فرمانروايان و تقليد بي چون چرا از كاهنان و دجالان و تعصبات نژادي و طبقاتي و فقر مادي و معنوي نجات بخشد و از اين همه زنجيرها كه بر گردن ناتوانش فشار آورده و جسم و جانش را فرسوده بود، آزاد كند و نيز مقياس هاي ساختگي و دروغين كه قرن ها وسيله سنجش عادات و اخلاق، شناخته شده و زشتي ها در نظر مردم زيبا مي كرد و باطل را در لباس حق جلوه مي داد، به هم بزند و مقياس واقعي نيك و بد را به جريان اندازد، و خلاصه دنيايي را خراب كند و دنياي بهتري از نو بسازد.

قريش در دهه اول كه هنوز دستور دعوت علني از جانب خدا نرسيده بود و عده كمي به اسلام گرويده بودند، تصوّر مي كردند او نيز يكي از حنفا و در رديف زيد بن عمرو بن نفيل و عثمان بن حويرث و ورقة بن نوفل است كه گاهگاه، مطالبي در الهيات اظهار مي نمايند و كاري به كار مردم ندارند. رابطه گروندگان را با او تقريباً رابطه مرشدي و مريدي مي پنداشتند، و اگرچه مزاحمتي نمي كردند وليكن به نظر شبهه و نگراني بدان مي نگريستند. (86) رسول اكرم از اينكه آشكارا به نماز و عبادت بپردازند، باكي نداشت و گاهي مشاهده مي كردند كه آن حضرت به اتفاق علي و همسرش خديجه، در كنار خانه كعبه به نماز ايستاده اند. روزي عفيف كندي آن ها را در آن حالت ديد، از عباس بن عبدالمطلب پرسيد: اين ها چه كساني هستند و اين چه آيين است؟ او گفت: اين آيين برادرزاده من محمّد است كه مي پندارد، خدا او را به نبوت برگزيده است و اين زن، همسر او و اين جوان، برادرزاده من علي بن ابي طالب است. (87)

پس از سه سال به فرمان خدا، دعوت علني را آغاز كرد و خلاصه دعوتش چنين بود:
من راه و روش نيكوتري از براي دنيا و آخرت شما آورده ام. شما كه به وراثت و تقليد از پدرانتان، اين بت ها را مي پرستيد، در غفلت و اشتباه هستيد. اين ها بر هيچ گونه سود و زيان قادر نيستند و تنها آفريدگار جهان درخور ستايش است كه مي تواند به كارهاي نيك و بد شما پاداش بدهد و كيفر بنمايد. من شما را از اين راه كه در پيش گرفته ايد و به عذاب سخت گرفتارتان خواهد ساخت، مي ترسانم.

اين سخنان كه به گوش سرسختان قريش سنگيني مي كرد، آنان را به خشم و هيجان آورده و اولين كلمه رد دعوت را، عمويش ابولهب، با لحن پرخاش و ناسزا به زبان آورد. از اين روز به بعد به مخالفت و مقاومت با پيشرفت آيين اسلام برخاستند و مخالفت آن ها، تنها از نظر تعصب به معتقدات و مقدسات ديني شان نبود، بلكه دنياي خودشان را نيز در معرض خطر مي ديدند، چه منفعت و موقعيت اجتماعي شان بسته به همين وضع موجود بود و اگر انقلاب و تحولي پيش مي آمد، طبعاً اوضاع زير و رو مي شد و بساط سيادت و امتيازاتشان برچيده مي گرديد. آن ها سيصد و شصت بت در حريم كعبه جا داده بودند(88) و هر يك از قبايل عرب يك و يا چند تاي آن را مي پرستيدند. از سوي ديگر كعبه را خانه خدا مي دانستند و خود را سرپرست و نگهبانان آن جا زده بودند و بدين وسيله، سيادت خود را بر همه قبايل عرب تحميل مي كردند و به خيال خود خداي آسمان و خدايان زمين را يك جا گرده آورده بودند، تا هر كس معبود و دلخواه خود را در آنجا پرستش كند. حال، اگر بنا بر اين باشد كه بت ها را كنار بگذارند، بايد از امتيازات و از آن همه منفعت سرشار كه از راه ورود و خروج زائران و قرباني ها و نذرهاي ايشان به دست مي آورند، چشم بپوشند.

گذشته از اين ها، عامل كبر يا حسد كه ديده بصيرتشان را كور كرده بود، در تشديد مقاومت اثر بسزايي داشت و ابوجهل به صراحت مي گفت: ما و خاندان عبد مناف در همه مناصب و افتخارات، همچشمي و رقابت كرديم و در ميدان مسابقه از آنها عقب نمانديم، اينك مدعي مي شوند كه پيغمبري از آنها مبعوث شده است و مي خواهند بر ما پيشي گيرند! اين هرگز نخواهد شد. (89)

از اين پس، سخت گيري بر رسول اكرم و پيروانش شدت يافت. آن ها را از اداي مراسم ديني باز مي داشتند. در نتيجه ناچار شدند در ميان درّه هاي اطراف مكه، دور از نظر مردم به نماز و عبات بپردازند(90). به طور وحشيانه آن ها را شكنجه مي دادند و گرسنه و تشنه در برابر آفتاب سوزان مكه به زمين انداخته و سنگ هاي تفتيده و سنگي بر پشت و سينه عريانشان مي نهادند و مي گفتند: از آيين محمد برگرديد و اقرار كنيد كه لات و عزّي خدايان شمايند. (91) به گردنشان ريسمان بسته و كشان كشان در ميان درّه ها مي گرداندند، زره فولادين بر تن عريانشان پوشانده و در زير آفتاب سوزان نگه مي داشتند. بعضي را مي زدند و گرسنه و تشنه زنداني مي كردند. رسول اكرم از اين همه ظلم كه به پيروانش مي شد، به شدت رنج مي برد. روزي نگاهش به عمّار و پدرش ياسر و مادرش سميه افتاد كه در زير شكنجه از تاب و توان رفته بودند، فرمود: «آل ياسر شكيبايي كنيد وعده گاه شما بهشت برين است».

لحظه اي بعد، ياسر در زير شكنجه و سميه به دست ابوجهل به شهادت رسيدند. (92) اين زن و شوهر اولين شهيدان راه اسلام بودند.

كفار قريش در برخورد با شخص رسول اكرم نيز از ناسزاگويي و توهين خودداري نمي كردند. روزي در مسجد الحرام در حال سجده بود، عقبة بن ابي معيط، مقداري خون و فضولات احشاء شتري را كه در گوشه اي ريخته بودند، برداشته و پشت سر و گردن رسول اكرم نهاد و دخترش فاطمه، آن ها را از سر و دوش پدر برداشت و بار ديگر كه به نماز ايستاده بود، همين شخص بالاپوش خود را به گردنش پيچيد و به سختي فشار داد و نزديك بود خفه اش كند، كه ابوبكر فرا رسيد و دستش را گرفت و به كناري كشيد.

رسول اكرم در برابر اين همه فشار و آزار بردباري مي كرد و پيروان را هم به شكيبايي توصيه مي فرمود. روزي به ديوار كعبه تكيه كرده و در سايه آن آرميده بود، خبّاب بن ارت از مظالم قريش شكوه كرد و گفت: آيا وقت آن نرسيده است كه براي ما از خدا فرج بخواهي.

حضرت برخاست و نشست و در حالتي كه رنگ رخسارش برافروخته بود، گفت:
هنوز به پاي خداپرستان پيشين نرسيده ايد، بدن آن ها را با شانه هاي آهنين آن چنان مي خراشيدند كه تا به استخوان مي رسيد، با ارّه به دو پارشان مي كردند و آن ها همچنان در راه دين و عقيده شان استقامت مي كردند. سوگند مي خورم كه خدا دين خود را سرانجام پيروز خواهد ساخت. (93)

بار ديگر گفتندش درباره مشركان نفرين كن. فرمود:
من نه از براي لعنت، بلكه به جهت رحمت فرستاده شده ام. (94)

در برابر استقامت رسول اكرم، سركشان قريش نيز بر لجاجت خود مي افزودند و درصدد برآمدند با لكه دار كردن نام نيك و حسن شهرت او دعوتش را عقيم كنند. همه جا مي گفتند او ديوانه است، شاعر است، كاهن است، ساحر است و با جادوگري، ميان پدر و فرزند و زن و شوهر جدايي مي اندازد و به زعم خود نقطه ضعف او را جستجو مي كردند. در موسم حج سر راه غربا و حاجيان را گرفته و آن ها را با اين ياوه سرايي از ارتباط با او برحذر مي داشتند. (95)

قريش، ابتدا از راه تهديد وارد شدند. به سراغ ابوطالب، يگانه حامي بزرگ او رفتند، كه او را از حمايت وي منصرف كنند، ابوطالب تسليم نشد. همين كه ديدند تهديدشان به جاي نرسيد، راه تطميع در پيش گرفتند. عتبة بن ربيعه را نزدش فرستادند و پيشنهاد كردند، هر آنچه از مال و جاه بخواهد در اختيارش بگذارند و حتي او را به حكومت و سلطنت برگزينند و او از دعوت خود صرف نظر كند. اما او با قاطعيت و صراحتي كه در شأن پيغمبران خداست، اعلام كرد:
سوگند به خدا اگر آفتاب را در دست راست و ماه را در دست چپ من قرار بدهيد، از وظيفه خودم دست برنمي دارم تا آنكه دين خدا در روي زمين گسترش يابد و يا جان خود را بر سر آن گذارم. (96)

خلاصه نه تهديد و نه تطميع و نه كارشكني و نه حصار سه ساله شعب ابوطالب و نه گرسنگي و نه محرومي و نه آوارگي نتوانست استقامت او را درهم شكند و پس از بيست و سه سال مبارزه، هدف خود را از پيش برد و دين اسلام را گسترش داد.

احترام به افكار عمومي

در موضوعاتي كه به وسيله وحي و نصّ قاطع، حكم آن معين شده است، اعم از عبادات و معاملات توقيفي، چه براي خود و چه ديگران، حق مداخله و اظهار نظر قائل نبود و اين دسته از احكام بدون چون و چرا و با تمام حدود مقرّر مي بايست اجرا شود و تخلف از آن كفر به خدا محسوب مي شد. «وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ».(97) اما در موضوعات مربوط به كار و زندگي، اگر جنبه فردي داشت و در عين حال يك امر مباح و مشروع بود، افراد استقلال رأي و آزادي عمل داشتند، كسي حق مداخله در كارهاي خصوصي ديگري را نداشت(98) و هرگاه مربوط به جامعه بود، حق اظهار نظر را براي همه محفوظ مي دانست و با اينكه فكر سيال و هوش سرشارش در تشخيص مصالح امور بر همگان برتري داشت، هرگز به طور تحكّم و استبداد رأي رفتار نمي كرد و به افكار مردم بي اعتنايي نمي نمود. نظر مشورتي ديگران را مورد مطالعه و توجه قرار مي داد و دستور قرآن مجيد را عملاً تأييد كرده و مي خواست مسلمين، اين سنّت را نصب العين قرار بدهند.

در جنگ بدر در سه مرحله اصحاب خود را به مشاوره دعوت كرده و فرمود: نظر خودتان را ابراز كنيد. اول درباره اينكه اصلاً به جنگ با قريش اقدام كنند و يا آن ها را به حال خود ترك كرده و به مدينه مراجعت كنند، همگي جنگ را ترجيح دادند و ايشان تصويب فرمود. (99) دوم محل اردوگاه را به معرض مشورت گذارد. نظر حباب بن منذر مورد تأييد واقع شد. سوم در خصوص اينكه با اسراي جنگ چه رفتاري بشود به شور پرداخت. بعضي، كشتن آن ها را ترجيح دادند و برخي تصويب كردند، آن ها را در مقابل فديه آزاد كنند و رسول اكرم با گروه دوم موافقت كرد. (100)

در جنگ احد، روش مبارزه را در معرض شور قرار داد كه آيا در داخل شهر بمانند و به استحكامات دفاعي بپردازند و يا در بيرون شهر اردو بزنند و جلو هجوم دشمن را بگيرند، كه شق دوم تصويب شد. (101)

در جنگ احزاب، جلسه شورا تشكيل دادكه در خارج مدينه آرايش جنگي بگيرند و يا در داخل شهر به دفاع بپردازند و پس از تبادل نظر بر اين شدند كه كوه سلع را تكيه گاه قرار داده و در پيشاپيش جبهه جنگ، خندق حفر كنند و مانع هجوم دشمن گردند. (102)

در غزوه تبوك كه امپراطور روم از نزديك شدن مجاهدان اسلام به سرحد سوريا به هراس افتاده بود، چون به لشكر خود اعتماد نداشت به جنگ اقدام نمي كرد. رسول اكرم به مشورت پرداخت كه آيا پيشروي كنند و يا به مدينه برگردند. بنا به پيشنهاد اصحاب، مراجعت را ترجيح داد. (103)

چنانكه مي دانيم، همه مسلمانان به عصمت و مصونيّت او از خطا و گناه ايمان داشتند و عمل او را سزاوار اعتراض نمي دانستند ولي در عين حال، رسول اكرم انتقاد اشخاص را (اگرچه بي مورد بود) با سعه صدر تلقّي مي كرد و مردم را در تنگناي خفقان و اختناق نمي گذاشت و با كمال ملايمت با جواب مقنع، منتقد را به اشتباه خود واقف مي كرد. او به اين اصل طبيعي اذعان داشت كه آفريدگار جهان، وسيله فكر كردن و سنجيدن و انتقاد را به همه انسان ها عنايت كرده است و مختص به صاحبان نفوذ و قدرت نيست. پس چگونه حق سخن گفتن و خرده گرفتن را مي توان از مردم سلب كرد و مخصوصاً دستور داده است كه هرگاه زمامداران كاري برخلاف قانون عدل مرتكب شدند، مردم در مقام انكار و اعتراض برآيند.

رسول اكرم به لشكري از مسلمانان مأموريت جنگي داد و شخصي را از انصار به فرماندهي آن ها نصب كرد. فرمانده در عرض راه بر سر موضوعي بر آن ها خشم گرفت و دستور داد، هيزم فراواني جمع كنند و آتش بيفروزند. همين كه آتش برافروخته شد، گفت: آيا رسول اكرم به شما تأكيد نكرده است كه از اوامر من اطاعت كنيد؟ گفتند: بلي. گفت: فرمان مي دهم، خود را در اين آتش بيندازيد. آن ها امتناع كردند. رسول اكرم، از اين ماجرا مستحضر شد و فرمود:

اگر اطاعت مي كردند براي هميشه در آتش مي سوختند (مقصود آتش بيدادگري است) اطاعت در مورديست كه زمامداران مطابق قانون دستوري بدهند. (104) 
در غزوه حنين، كه سهمي از غنائم را به اقتضاي مصلحت به نومسلمانان اختصاص داد، سعد بن عبده و جمعي از انصار كه از پيشقدمان و مجاهدان بودند، زبان به اعتراض گشودند كه چرا آن ها را بر ما ترجيح دادي؟ فرمود: همگي معترضين در يك جا گرد آيند، آن گاه به سخن پرداخت و با بياني شيوا و دلنشين آن ها را به موجبات اين تبعيض و به اشتباه خودشان واقف كرد، چنان كه همگي آن ها به گريه افتادند و پوزش خواستند. (105) هم در اين واقعه، مردي از قبيله بني تميم به نام حرقوص (كه بعدها از سردمداران خوارج نهروان شد) اعتراض كرده، با لحن تشدّد گفت: با عدالت رفتار كن. عمر بن خطاب از گستاخي او برآشفت و گفت: اجازه بدهيد، هم اكنون گردنش را بزنم. فرمود: نه به حال خودش بگذار. و رو به سوي او كرده و با خونسردي فرمود: «اگر من به عدالت رفتار نكنم پس چه كسي رفتار خواهد كرد؟»(106) در صلح حديبيّه، عمر بن خطاب در خصوص معاهده آن حضرت با قريش انتقاد مي كرد كه چرا با شرايط غير متساوي پيمان مي بندد. رسول اكرم با منطق و دليل، نه با خشونت، او را قانع كرد. (107) 
شخصي از آن حضرت طلب داشت و در مطالبه حق، درشتي مي كرد، رسول اكرم همچنان ساکت بود، ولي اصحاب برآشفتند و درصدد تأديب او برآمدند. فرمود: «متعرض او نشويد، بگذاريد صاحب حق، حرف خود را بزند».

آن گاه دستور داد كه شتري همسال شتر او خريده و به او بدهند، گفتند به همسال آن دسترس نيست و هرچه هست بهتر از مال اوست. فرمود: «همان بهتر و جوان تر را به او بدهيد».(108)

رسول اكرم با اين روش خود، عدل و رحمت را به هم آميخته بود و راه و رسم حكومت را به فرمانروايان دنيا مي آموخت، تا بدانند كه منزلت آن ها در جوامع بشري مقام و مرتبه پدر مهربان و خردمند است، نه مرتبه آقا و مالك الرقاب، و مي بايد همه جا صلاح امر زيردستان را در نظر بگيرند و نه اينكه هوس هاي خودشان را بر آن ها تحميل نمايند. مي فرمود: «من به رعايت مصلحت مردم از خود آن ها نسبت به خودشان اولي و شايسته ترم و قرآن مقام و منزلت مرا چنين معرفي كرده است: «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»(109) پس هر كس از شما از دنيا برود، چنانچه مالي از خود به جا گذارد، آن متعلق به ورثه اوست و هرگاه وامي داشته باشد و يا خانواده مستمند و بي پناهي از او بازمانده باشد، دين او بر ذمه من و سرپرستي و كفالت خانواده اش به عهده من است».(110)

***

تا آنجا كه امكان داشت در اين مختصر، شمه اي از سلوك و سيرت نبوي مندرج شد و بايد دانست كه سيره و روش رسول اكرم، همانا ترجمه كامل و تفسير عملي كتاب آسماني او قرآن مجيد است كه در حالات مختلف حيات خود، آن را مجسم كرده است.
اخلاق انساني و ملكات عاليه رسول اكرم، در زماني كوتاه آنچنان گسترش يافت و در دل مسلمين صدر اول ريشه دوانيد كه از هيچ همه چيز درست كرد. او كبر عرب را به تواضع، قساوت را به رأفت، پراكندگي را به يگانگي، جدايي را به همبستگي، كفر را به ايمان، بت پرستي را به توحيد، بي پروايي را به عفت، انتقام جويي را به بخشايش، بيكاري را به كار وكوشش، خودخواهي را به نوع دوستي، درشتي را به نرم خويي، بخل را به ايثار و سفاهت را به عقل و درايت مبدّل ساخت.

1. خلاصه اي از اين مقاله را استاد شهيد مرتضي مطهري ـ قدس سره ـ در كتاب وحي و نبوّت خويش آورده و بدين گونه ياد كرده است: «آنچه در ذيل مي آيد خلاصه اي از سيره و خلق و خوي شخصي رسول اكرم(ص) در اينجا مخصوصاً از مقاله علامه بزرگ معاصر آقاي حاج سيد ابوالفضل مجتهد زنجاني در جلد اول محمد خاتم پيامبران، نشريه مؤسسه اسلامي حسينيه ارشاد استفاده شده است» (مجموعه آثار شهيد مطهري، ج 2، ص 252).

پانوشت ها در دفتر نشريه موجود است.

عنوان بعدیعنوان قبلی




کلیه حقوق این اثر متعلق به پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی می باشد.
منبع: http://saanei.org