|
بهار و طبيعت در آيينه ادب فارسي
برخيز که مي رود زمستان بگشاي درِ سراي بستان نارنج و بنفشه بر طبق نه منقل بگذار در شبستان برخيز که باد صبح نوروز در باغچه مي کند گل افشان خاموشي بلبلان مشتاق در موسم گل ندارد امکان بوي گل بامداد نوروز و آواز خوش هزاردستان بس جامه فروخته ست و دستار بس خانه که سوخته ست و دکان چشمي که به دوست برکند دوست بر هم ننهد ز تيرباران سعدي چو به ميوه مي رسد دست سهلست جفاي بوستان بان (سعدي شيرازي) اکنون پس از زمستاني سرد و خاموشي بلبلان و پژمردگي باغ و بوستان، روزهاي اعتدال بهاري از راه مي رسد و دستِ صانع روزگار و برآورندة گل در لاله زار، طبيعت را به سرسبزي بهار نويد مي دهد. بهاري که با ورود خود هم گرمابخش روزها و شبهاست و هم آرايندة طبيعت خداداد. آغار اين نوشتار با سروده اي از استاد سخن سعدي شيراز همراه است که خبر از گذشت زمستان و آمدن فصل نارنج و بنفشه مي دهد. خبر از حرکت و خروش و نشاط و شادابي. با آنکه همة روزها و فصلها روزهاي عمر ماست و همة زمان مخلوق پروردگار، آمدن بهار انسان را نيرويي ديگر و روح و رواني تازه مي بخشد. گويي آدميان نيز چون گلها و درختان و سبزه ها و کوه و صحرا، نشاطي ديگر و جاني تازه مي يابند و همنوا با طبيعت سرسبز، فصلي تازه را در زندگي از سر مي گيرند. از سعدي و سخن او گفتيم؛ چه بهتر که رشتة سخن را به قلم شيواي او بسپاريم که چه دل انگيز و سِحرآميز، ديباچة گلستان خويش را -که خود با نگاه به بهار طبيعت به رشتة تحرير درآورده- به سپاس از پروردگار آراسته و با زباني بي همتا به سرافرازي در عرصة سخن برخاسته و ديدة دل را به تماشاي جمال کلام خود کشانده و شيريني گفتار خويش را اينگونه به خوانندگان چشانده: «منّت خداي را عزّ و جلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزيد نعمت؛ هر نفسي که فرومي رود مُمِدّ حيات است و چون برمي آيد مفرِّح ذات؛ پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمت شکري واجب. از دست و زبان که برآيد کز عهدة شکرش به در آيد؟ اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قليلٌ مِن عباديَ الشَّکور. بنده همان به که ز تقصير خويش عذر به درگاه خداي آورد ورنه سزاوار خداونديش کس نتواند که به جاي آورد» آنگاه با زباني اديبانه و دوسويه که هم بارش باران و پيامد آن يعني گسترش سبزه ها در طبيعت و بهره مندي بني آدم از اين سفرة پرنعمت را به يادمي آورد و هم از سويي رحمت بي پايان پروردگار را نسبت به بندگان بي مقدار و خطاکار در پيش چشم مي گذارد چنين مي نگارد: «باران رحمت بي حسابش همه را رسيده و خوان نعمت بي دريغش همه جا کشيده؛ پردة ناموس بندگان به گناه فاحش ندَرد و وظيفة روزي، به خطاي منکر نبُرد؛ اي کريمي که از خزانة غيب گبر و ترسا وظيفه خور داري دوستان را کجا کني محروم تو که با دشمن اين نظر داري؟!» سعدي از آن سخن پردازاني است که استادانه اما بي هيچ دشواري و پيچيدگي، کلامش را مانند صفحه اي از طبيعت و منظره و تصويري دلنشين در برابر خواننده مي گذارد. منظره اي که خواننده آرام و شادمان پا به پاي شاعر حرکت مي کند و صحنه هاي نقاشي شدة در کلامش را به تماشا مي ايستد و با جاني سيراب از اين مناظر مي گذرد. در قسمتي ديگراز ديباچة گلستان مي بينيم که استاد سخن چگونه بادِ صبا را به فرش گستر و سبزي طبيعت را به فرش، ابر بهاري را به دايه و گياهان تازه روييده را به نوزادان و ... تشبيه کرده و سخني آفريده که پس از او از هيچ شاعر و سخنوري برنيامده است: «فرّاشِ بادِ صبا را گفته تا فرش زُمرّدين بگسترد و داية ابر بهاري را فرموده تا بناتِ نبات را در مهد زمين بپرورد؛ درختان را به خلعت نوروزي قباي سبز ورق در بر کرده و اطفالِ شاخ را به قدوم موسم ربيع کلاه شکوفه بر سر نهاده؛ عصارة نالي به قدرت او شهد فايق شده و تخم خرمايي به تربيتش نخل باسق گشته». سعدي را شاعر شيرين سخني و شادابي مي دانيم و او را سخنوري آشنا به روان انسان و واقعيت وجود بشر مي شناسيم. او در هرجاي و به مناسبت و اقتضاي کلام، هربار به گونه اي شهد کلام خود را به کام خواهندگان و خوانندگان سخنش ريخته و ذهن مخاطب را به شيريني و گيرايي کلامش آميخته. شيراز شهر گل و بلبل است و سعدي فرزند آن شهر. طبيعت بهاري و سرسبزي فروردين و اردي بهشتِ شيراز هميشه روح نواز بوده است. اکنون شاعر در توصيف يک صبح دل انگيز بهاري و آنگاه که هوا هنوز اصطلاحاً گرگ و ميش است ما را به صبح خيزي و گشت و گذار در صحرا فرامي خواند تا با ديدن صحنه هاي چشم نواز و زيباييهاي جان بخش دل را به تأمل و تفکر در قدرت پروردگار واداريم و با شنيدن نواي بلبلان، هوشيار شويم و سپاسگزار آفريدگار باشيم؛ کسي که با تماشاي اين زيباييها و نواي پرندگان به قدرت خالق اقرار نکند دل ندارد؛ گويي موجودي سنگدل است: «بامدادي كه تفاوت نكند ليل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار بلبلان، وقت گل آمد كه بنالند از شوق نه كم از بلبل مستى تو، بنال اى هشيار آفرينش همه تنبيهِ خداوند دل است دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود هر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار كوه و دريا و درختان همه در تسبيحاند نه همه مستمعى فهم كند اين اسرار خبرت هست كه مرغان سحر مىگويند آخر اى خفته، سر از خواب جهالت بردار؟» او درس خواندة مکتب توحيد و آرايندة سخن خود به آيه هاي نور است. کسي را که در اين دنيا چشم بينايي براي ديدن و درک توحيد و قدرت آفريدگار ندارد، در آن سراي نيز بي چشم و محروم از نظر به خداوند مي شمارد؛ پس با برشمردن بخشي از آفريده ها و زيباييهاي خداداده در فصل بهار، هشدار مي دهد که نبايد غافل بود: «هر كه امروز نبيند اثر قدرت او غالب آن است كه فرداش نبيند ديدار تا كى آخر چو بنفشه سرِ غفلت در پيش حيف باشد كه تو در خوابى و نرگس بيدار كه تواند كه دهد ميوة الوان از چوب؟ يا كه داند كه برآرَد گل صد برگ از خار؟ آدمى زاده اگر در طرب آيد نه عجب سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار باد بوى سمن آورد و گل و سنبل و بيد درِ دكّان به چه رونق بگشايد عطار؟ خيرى و خطمى و نيلوفر و بستان افروز نقشهايى كه درو خيره بماند ابصار عقل حيران شود از خوشة زرين عِنَب فهم عاجز شود از حُقّة ياقوتِ انار سپس شاعر مانند نگارگري چيره دست، منظرة دل انگيزي از درختان و ميوه ها و چگونگي شکل و ترکيبشان را در قالب کلمات نقاشي مي کند؛ به گونه اي که خواننده، خود را در باغي پر درخت و خرّم، تصوّر مي کند و از طبيعت ناب و فرح بخش آن تازگي و سرزندگي مي گيرد: بندهاى رطب از نخل فرو آويزند نخلبندانِ قضا و قدر شيرين كار تا نه تاريك بود ساية انبوه درخت زير هر برگ، چراغى بنهند از گلنار سيب را هر طرفى داده طبيعت رنگى هم بدان گونه كه گلگونه كند روى، نگار شكل اَمرود، تو گويى كه ز شيرينى و لطف كوزة چند، نبات است مُعلّق بر بار آب در پاى ترنج و به و بادام، روان همچو در پاى درختانِ بهشتى انهار هدف سرايندة اين بيتهاي دلنشين فقط اين نيست که آمدن بهار را فرياد کند يا قدرت سحرآميز شاعري خويش را در پيش چشم بنمايد بلکه سرمست از اين هواي روح نواز، ذهن و زبان را به سوي خداوند مهربان مي کشاند تا حکمت و قدرت بي همتاي او را در اين سرمستي ناشي از طبيعت يادآوري کند و ما را از افتادن به دام غفلت برهاند: گو نظر باز كن و خلقت نارنج ببين اى كه باور نكنى فى الشَّجرِ الاَخضرِ نار پاك و بى عيب خدايى كه به تقدير عزيز ماه و خورشيد مسخّر كند و ليل و نهار چشمه از سنگ برون آرد و باران از ميغ انگبين از مگس نحل و دُر از دريا بار نيك بسيار بگفتيم درين باب سخن و اندكى بيش نگفتيم هنوز از بسيار تا قيامت سخن اندر كرم و رحمت او همه گويند و يكى گفته نيايد ز هزار آن كه باشد كه نبندد كمر طاعت او؟ جاى آن است كه كافر بگشايد زنار نعمتت، بار خدايا، ز عدد بيرون است شكر انعام تو هرگز نكند شكر گزار پس از اين همه يادآوري نعمتها و گشودن زبان به ثنا و ستايش پروردگار، خاضعانه از خداوند آمرزش و گذشت را طلب مي کند و آرزوي سعادت دارد: اين همه پرده كه بر كردة ما مىپوشى گر به تقصير بگيرى نگذارى ديّار نااميد از در لطف تو كجا شايد رفت؟ تابِ قهر تو نداريم خدايا، زنهار! فعلهايى كه زما ديدى و نپسنديدى به خداوندى خود پرده بپوش اى ستّار حيف ازين عمر گرانمايه كه در لغو برفت يارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار درد پنهان به تو گويم كه خداوند منى يا نگويم كه تو خود مطّلعى بر اسرار سعديا، راست روان گوى سعادت بردند راستى كن كه به منزل نرسد كج رفتار نگاه به نوروز و بهار و دگرگوني طبيعت در ديد هر شاعر حاوي نکته اي عبرت آموز و راهگشاست. حکيم عمر خيام نيشابوري، نويسنده و شاعر قرن پنجم هجري است. يکي از آثار مهم وي رباعيات است که شهرت عالمگير دارد . اين شاعر نام آشنا و دم غنيمت شمار ادب فارسي نيز نوروز و بهار را فرصتي براي توجه به اين نکته مي داند که نبايد در گذشته و ديروز ماند بلکه بايد اين زمان و اين روز را در عمر خويش قدر دانست. حکيم خيام کلامش مملو از استدلال و آگاهي دادن است و هر خواننده اي را وادار به تفکر مي کند . در اينجا به دو رباعي او که بيشتر در باره نوروز، گل، طربناکي بلبل و ناپايداري گل و سبزه است، نگاهي مي کنيم و دريافت و نگاه او را از ديد مي گذرانيم. برچهرة گل شبنم نوروز خوش است در صحن چمن روي دل افروز خوش است از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است *** بنگر ز صبا دامن گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده در ساية گل نشين که بسيار اين گل از خاک برآمده است و در خاک شده عطار شاعر عارف و نامدار قرن ششم در بيشتر اشعارش حال و هواي عرفاني دارد و شاعران عارف بعد از وي از اشعار او الهام گرفته اند. اين عارف سوخته دل نيز همراه با طبيعت به وجد آمده و نشاطي را در کلام خويش چنين جاري کرده است: جهان از باد نوروزي جوان شد زهي زيبا که اين ساعت جهان شد شمال صبحدم مشکين نفس گشت صباي گرم رو عنبر فشان شد تو گويي آب خضر و آب کوثر ز هر سوي چمن جويي روان شد مولانا جلال الدين محمد بلخي شاعر شوريدة شورانگيز عرفان اسلامي و ادب فارسي است. غزليات او صحراي نشاط دل و بوستان سرسبز خرّمي و سرخوشي بنده اي است که در اشتياق وصال به دوست بي همتا يعني آفريدگار عالم، هر صحنه و منظره و آفريده اي را نشاني از او مي بيند و انديشيدن در آن را تفکري در طريق رسيدن به او. مولوي همه چيز را زنده و در گفت و گو مي بيند. گفت و گو از يار؛ ياري که همه جا پر است از آفريده هايش. همه چيز از اوست؛ پس خوشايند دل و بهار جان است همچنان که طراوت بهار و سبزه و کوهسار خوشايند طبيعت و دوست داران آن است: بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد خوش و سرسبز شد عالم اَوانِ لاله زار آمد ز سوسن بشنو اي ريحان که سوسن صد زبان دارد به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد گل از نسرين همي پرسد که چون بودي در اين غربت همي گويد خوشم زيرا خوشي ها زان ديار آمد سمن با سرو مي گويد که مستانه همي رقصي به گوشش سرو مي گويد که يار بردبار آمد بنفشه پيش نيلوفر درآمد که مبارک باد که زردي رفت و خشکي رفت و عمر پايدار آمد شاعر رازهاي دل، شمس الدين محمد حافظ شيرازي نيز ما را به پيشباز نوروز مي برد اما او هم از ما مي خواهد که نه فقط با چشم سر بلکه با چشم دل به استقبال بهار برويم؛ زيرا بهار نسيمي است که از کوي يار برخاسته و کسي مي تواند از اين نسيم بهره ببرد که چراغ دل را برافروزد و از جان آن را درک کند. برافروختن چراغ دل، توجه قلبي به عظمت آفرينش و راز دگرگوني هاي زمانه و طبيعت به دست خالق آن و تامل در هدف پروردگار از اين آفرينش است. بهره بردن از اين نشاط بهاري و طبيعت زنده هم به اين است که دل به ناپايداري هاي آن نسپاريم و فرصت کوتاه زندگي را قدر بدانيم و دور از غم بگذرانيم، به گشت و گذار صحرا برويم؛ با بلبلان و ديگر پرندگان خوش آواز همنوا شويم و دل را با طراوت اين بهار خدادادي مصفا کنيم : ز کوى يار مي آيد نسيم باد نوروزى از اين باد ار مدد خواهى چراغ دل برافروزى چو گل گر خُرده اى دارى خدا را صرف عشرت کن که قارون را غلطها داد سوداى زراندوزى ز جامِ گل دگر بلبل چنان مست مى لعل است که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزى به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانى به گلزار آى کز بلبل غزل گفتن بياموزى چو امکان خلود اى دل در اين فيروزه ايوان نيست مجال عيش فرصت دان به فيروزى و بهروزى طريق کام بخشى چيست ترک کام خود کردن کلاه سرورى آن است کز اين ترک بردوزى سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آى که بيش از پنج روزى نيست حکم مير نوروزى ندانم نوحه قمرى به طرف جويباران چيست مگر او نيز همچون من غمى دارد شبانروزى جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين اى شمع که حکم آسمان اين است اگر سازى و گر سوزى به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بيا ساقى که جاهل را هنيتر مي رسد روزى نوروز و آمدن بهار و طراوت دوباره طبيعت مورد توجه همه شاعران و سخنوران فارسي زبان در دوره هاي گوناگون از گذشته تا امروز بوده و هست و هر يکي با توجه به زمينة فکري خود به نوعي به وصف نوروز و جلوه هاي زيباي طبيعت پرداخته اند. ملک الشعراي بهار (1266-1330) که از بزرگترين اديبان دورة معاصر بود، در قصيده اي زيبا در وصف بهار – که ابياتي از آن را در اينجا مي خوانيم- بسيار هنرمندانه اين صحنة دل انگيز طبيعت را در شعر به تصوير کشيده و همچون خود بهار شعر خويش را طراوت و زندگي بخشيده است. او نيز مانند سعدي به سراغ باد صبا رفته و او را مانند خياطي شمرده که لباسهاي رنگين بر پيکر گلها دوخته است: دگرباره خياطِ باد صبا بر اندام گل دوخت رنگين قبا يکي را به بر ارغواني سَلَب يکي را به تن خسرواني ردا ز اصحاب بستان که يکسر بُدند برهنه تن و مفلس و بي نوا به دست يکي بست زيبا نگار به پاي يکي بست رنگين حنا بياراست بر پيکر سروبُن يکي سبز کِسوت ز سر تا به پا آنگاه اين باد صبا چون مردماني که آيين و سنت هديه دادن را در نوروز اجرا مي کنند و به فرزندان و خويشان و دوستان عيدي مي دهند دست بخشش باز کرده و به گلها و شکوفه ها عيدي داده است: بسي ساخت بازيچه و پخش کرد به اطفالِ باغ از گل و از گيا به دست يکي پيکري خوب چهر به دست يکي لُعبتي خوش لقا يکي بسته شکلي به رخ بُلعجب يکي هِشته تاجي به سر خوش نما يکي را به بر، طُرفه اي مُشک بيز يکي را به بر حُقّه اي عطرسا سلمان هراتي از شاعران جواني بود که متاسفانه دست اجل مجال نداد که شاهد شکوفايي و اوجگيري او در ادب امروز باشيم. او در بيست و هفت سالگي به سوي سراي باقي پرکشيد و حسرت دوستداران سخنش را بر دل نشاند. اين شاعر جوان با نگاهي به زمستانِ سپري شده و توجه به بهار فرارسيده، ضمن يادآوري خاطرات تلخ و گذشتة ناخوش، آمدن بهار را نويدي براي اميد و زندگي دوباره مي داند و همراه با همدردي چشم به روزهاي پرحرارت و درخشندگي خورشيد اميد و سرزندگي دوخته است. حال و هواي تنفسي اين شعر که مربوط به سه دهه پيش است گذشتة باصفايي را نشان مي دهد که دريغا چنان نماند و گرد و غبار دنيازدگي صفحة پاکش را تيره کرد. با سخن شاعر همراه مي شويم و دل را به درياي آرامش کلام او مي سپاريم: ديروز اگر سوخت اي دوست، غم برگ و بار من و تو امروز مي آيد از باغ، بوي بهار من و تو آن جا در آن برزخ سرد، در کوچه هاي غم و درد غير از شب آيا چه مي ديد، چشمان تار من و تو ديروز در غربت باغ، من بودم و يک چمن داغ امروز خورشيد در دشت، آيينه دار من و تو غرق غباريم و غربت، با من بيا سمت باران صد جويبار است اينجا، در انتظار من و تو اين فصل فصل من و توست، فصل شکوفايي ما برخيز با گل بخوانيم، اينک بهار من و تو با اين نسيم سحرخيز، برخيز اگر جان سپرديم در باغ مي ماند يا دوست گل يادگار من و تو چون رود اميدوارم بي تابم و بي قرارم من مي روم سوي دريا جاي قرار من و تو
|