|
شادي و غم انساني (سيدعلي خميني)
اشاره : نشريه نسيم بيداري در شماره 51 خويش سؤالاتي را به شرح زير براي نوه بنيانگذاري جمهوري اسلامي، حجت الاسلام و المسلمين سيد علي خميني، ارسال کرد: شادي در اسلام چه مستنداتي دارد؟ 1- شادي مورد توصيه در اسلام چه شاخصه ها و مولفه هايي دارد؟ 2- اين تلقي وجود دارد که ديني بودن جامعه ما، سبب ناشادماني شده است. واقعيت دين چيست و اگر اسلام با حزن مخالف است، جا افتادن اين تلقي را ناشي از چه کاستي هايي مي انيد؟ 3- ممکن است گفته شود ضعف و برداشت اشتباه مديريت اجرايي در کشور، سبب اين تلقي اشتباه درباره کارکردهاي دين شده است. ضمن پذيرش اين ضعف ها، اين پرسش به صورت جدي وجود دارد که که چرا علما و روحانيون هم کمتر در اين باره سخن و توصيه دارند. 4- عوامل و راه هاي به وجود آوردن شادي با حفظ اصول ديني چه مي تواند باشد؟ 5- نظر بنيان گذار جمهوري اسلامي درباره شادي چه بود؟ ايشان مرزهاي در جامعه را کجا مي دانستند؟ نشريه صفير حيات با توجه به شماره ويژه خود به باز نشر پاسخ هاي جناب آقاي سيد علي خميني مي پردازد. شادي در شرع و ادبيات به نظرم پاسخگويي به اين سؤالات و سؤالات احتمالي ديگري که در اين موضوع مطرح مي شود نيازمند مقدمه اي است؛ مقدمه اي ديني- فلسفي که در آن هم نگاه اسلام را و هم نگاه عقل تنها را به مقولات اين جهان توضيح بدهيم؛ البته آنچنان که به ذهن قاصر خودم مي رسد و آن چنان که فهم کرده و انديشيده ام. اول بايد به روح جاري در گزاره هاي اسلامي نظر پيدا کنيم. به نظر من مهم ترين کاري که اسلام کرده و مهم ترين کاري که پيامبر عظيم الشأن اسلام انجام داده، رنگ بخشيدن به رفتار و اعمال انسان است. اين کار انقلاب هاي شگرفي را ايجاد کرده که من به چند نمونه اش اشاره مي کنم؛ بعد روي بحث خودمان منطبق خواهم کرد. البته تأکيد هم دارم که اين نگاه من فراديني است، يعني از ديد فلسفه دين به اين رويکردها نگاه خواهم کرد، لذا معتقدم مانند تمام گزاره هاي اين چنيني پاي سخنان من بر دوش تاريخ و فلسفه استوار است نه نقل و تعبد. لذا در پاسخ به سؤال شما که شايد جنبه درون ديني داشت من خواستم يک جنبه فلسفي به قصه بدهم تا پنجره اي باز شود و بعد مي شود با نگاهي درون ديني بحث را کامل کرد، اما به هرصورت گمان من اين است که اگر مطالبي که اينجا عرضه مي دارم منقح شود و از پس نقدهاي احتمالي بر آيد، بحث را روشن تر مي کند. به هرصورت گفتم که رنگ بخشي به افعال بزرگترين کار پيامبر اسلام است و نمونه اي از اين ها را ذکر مي کنم: و آن انقلاب اخلاقي ياري مظلوم است. عرب جاهلي مي گفت: «انصر اخاک ولو کان ظالما» برادرت را ياري کن ولو اينکه ظالم باشد. ببينيد چقدر از رذالت و سخافت اخلاقي بهره مند است؟! يعني عدل که گوهر هستي بشر است، زير پاي نسبت ها و روابط خرد مي شود و اين تنها در حيطه عمل نمي ماند که گزاره اخلاقي برايش درست مي شود. انصر اخاک ولو کان ظالما. اساسا فرق جامعه جاهلي و جامعه زمان ما در اين است که اگر چه ما هم رفتارمان خيلي وقت ها جنبه جاهلي دارد، اما اين که به جامعه ما اطلاق جامعه جاهلي نمي شود، اين است که ما حداقل در حيطه آرمان هايمان کمال گرا هستيم، اما جامعه جاهلي پيش از پيغمبر اين رذيلانه ترين عمل را به صورت جمله آرماني انصر اخاک ولو کان ظالما درمي آورد. خوب حالا پيغمبر با اين جمله چه کرد؟ با اين نگاه و شيوه و رسم زندگي جاهلي چه کرد؟ پيغمبر آمد و رنگ اين گزاره را گرفت و رنگ ديگري بدان بخشيد. فرمود: بله، من هم قبول دارم که بايد برادر ظالم را ياري کرد! اما ياري برادر ظالم به اين است که جلوي ظلم او را بگيري و نگذاري ظلم کند! مي بينيد! با يک اصلاح اخلاقي رذيلانه ترين گزاره اخلاقي را به گزاره اي گوهرين و درخشان تحويل برد و تبديل کرد. رنگ اين نگاه را از سياه به سپيد مبدل ساخت. صبغة الله بدان بخشيد. (در قرآن هم صبغة الله داريم؛ به معناي رنگ خدا). من اين يک مورد به ذهنم رسيده بود و در چند جا که بحث داشتم و يک جا که در مورد اخلاق بحثي داشتم، مطرح کردم و همان جا گفتم که روش پيامبر در مورد برخي از رسوم جاهلي، انقلابي بود، در مورد برخي ديگر اصلاحي و بعد به نمونه هايي از برخوردهاي انقلابي او نيز اشاره کردم. بعدها ديدم جناب آقاي حکيمي بزرگوار هم در الحياة مواردي را ذکر کرده و عنوان انقلاب هاي اخلاقي پيامبر را رويش گذاشته که از حيث محتوا چيزهايي را شمرده که من در حيطه اصلاحات اخلاقي پيامبر مي شمرم. حالا بحث در لفظ نيست، ولي ايشان هم چند مورد را ذکر کرده، اگرچه به گمانم اين بحث انصر اخاک را آن جا نياورده است، ولي به هرحال موارد متعددي را ذکر کرده که علاقه مندان مي توانند به آنجا هم مراجعه کنند.[منظور نويسنده محترم کتاب ارزشمند الحياة است که از مجموعه اي از احاديث توسط استاد محمد رضا حکيمي جمع آوري و تدوين شده است]. خلاصه آنچه تا اينجا مي خواستم عرض کنم اشاره اي به تغيير رنگ و محتوايي است که پيامبر با اعجاز فکر و انديشه اش در رفتار و افکار آدميان ايجاد کرده است. حالا با اين نگاه به سراغ شادي مي آييم. من معتقدم شادي هم رنگ دارد، مي تواند رنگ انساني داشته باشد و مي تواند رنگ جاهلي داشته باشد. آنچه انسان «بما هو انسان» بايد به دنبالش باشد شادي انساني است؛ شادي اي که چه بسا با غم عجين باشد، شادي اي که به وضوح با سرخوشي جاهلانه متفاوت است! دغدغه من در اين نوشته، بيان همين نکته است و اميدوارم بتوانم حس دروني خودم را به شما و خوانندگاني که از طريق کلمات حرف هاي مرا مي خوانند منتقل کنم. لذا مي خواهم در اين زمينه کمي بسط سخن دهم و حرف هايي که مي زنم انديشه هايي است که بدان معتقدم و بارها به آن ها انديشيده ام. اميدوارم اين افکار پراکنده را بتوانم در بيان منسجم القا کنم. در اين زمينه مي بايد چندين مطلب روشن شود که پازل سخن من کامل گردد. يکي از اين ها، بحث لبخند و گريه است و رابطه آن ها با شادي و غم. لبخند و گريه شادي و غم نيستند، بلکه مبرز آن ها هستند، آن هم مبرز مشترک يعني گاهي در شادي به کار مي آيند و گاه در غم. همه خنده ها از شادي نيست که: « اي بسا خنده که از گريه غم انگيزتر است». يا به قول شاعر: پشت اين نقاب خنده پشت اين نگاه شاد، چهره خموش مرد ديگري است، مرد ديگري که سال هاي سال نااميد نااميد نااميد زيسته، مرد ديگري که پشت اين نقاب خنده، هر زمان به هر بهانه با تمام قلب خود گريسته. همين طور است گريه؛ مگر ما گريه شوق نداريم، اشک است اما اشک شادي. بنابراين خنده و گريه دو مبرزند؛ آن هم مبرز مشترک مثل اشتراک لفظي در الفاظ و وضع آن ها. با اين تفاوت که دلالت مشترک لفظي بر مدلول خود وضعي است، اما دلالت اين دو علامت و دال بر مدلول خود طبعي است، هم چنان که علماي منطق اصل اين تقسيم بندي را دارند که دال يا عقلي است يا طبعي است و يا وضعي. نکته ديگري که بايد بدان بينديشيم، اين است که انسان بما هو انسان در اين جهان مادي که از در و ديوارش حوادث غم آلود مي بارد چگونه مي تواند شاد باشد؟ شما از من بخواهيد که سياهي هاي اين دنيا را به شما نشان دهم. مگر کم است؟! انسان اگر انسان باشد وقتي از در خانه بيرون مي آيد صحنه هاي رقت آور را مي بيند؛ از کودک کار، از معلول رها شده، از آسمان تيره، از خبرهاي ناگوار قتل و غارت و تجاوز، از غزه و عراق، از درياي آبي سابق و سياه امروز! از دوري از معبود، از يلگي و رهايي استبداد و استعمار. اين ها از در و ديوار اين جهان مي ريزد! اين ها که گفتم کافي است که انسان بما هو انسان غم بر غم بيفزايد؛ اضافه کنيد غم عزيزان را که چون کوه انباشته مي شود و کاه کاه فراموش مي گردد! غم فقدان پدر، مادر، برادر سهل است که حتي مرگ هرکس انسان و روحيه انساني را غم اندود مي کند! حالا شادي چه؟.... شادي چه؟ بايد فکر کنيم پيدا کنيم. يک تحقيق ميداني کنيد؛ برويد از مردم بپرسيد چند خبر غمبار بگويند و چند خبر خوشحال کننده؟ مي ترسم خوشحالي هايمان به برد تيم ملي واليبال و امثال آن محدود شود! اين ها که من دارم مي گويم طرح مسأله است. پاسخش را هم خواهم داد، شادي و غم را هم تعريف خواهم کرد. از طرف ديگر؛ از ميان شاعران حکيم، مگر خيام معروف به شادي و شادخواري و دم غنيمت داني نيست؟ مگر صدا نمي زند که: مي نوش که جاوداني اين است. يا نمي گويد: ساقي غم فرداي حريفان چه خوري پيش آر پياله را که شب مي گذرد اما همين خيام حکيم در همين منظومه شعري اش سرخوش نيست؛ به دنبال شادي است، به دنبال خوشي است. مي گويد: من در پي آن دمم که ساقي گويد يک جام دگر بگير و من نتوانم مي گويد من در پي آنم يعني فاقد آن است. اساسا آقايان! زندگي بشر مالامال از غم انساني است. اين مقدمه را هم حفظ کنيد تا در نتيجه گيري از آن استفاده کنم. نکته ديگري که براي تنقيح بحث لازم مي دانم مورد اشاره قرار دهم بحث غم انساني و غم غير انساني و نيز شادي انساني و شادي غير انساني است. يا بگو شادي و غم متعالي و شادي و غم غير متعالي. ادعاي من در اين گفتار که تلاش مي کنم آن را تبيين کنم و از دل اين پراکنده گويي ها بدان نائل شوم، بحث اين هماني شادي و غم انساني و اين هماني شادي و غم غير انساني است. مي خواهم بگويم که غم انساني، همان شادي است و شادي غير انساني همان غم است. ممکن است اشک غم متعالي از ديده کسي جاري باشد، اما من او را شادي مي نامم نه آن که لبخند جهل مي زند و با قرص روان گردان قهقهه سر مي دهد. کلمه غم در آثار شرعي و ادبي، بسيار است. من ادعا مي کنم که قاطبه غم هايي که در ديوان حافظ شما مي بينيد عين شادي است و غم نيست. غم انساني همان شادي است. آزادي همان شادي است، اشک جاري به خاطر مظلوم اگرچه تلخ است، اما شادي چيزي غير آن نيست. از اين منظر، هرچه جامعه انساني تر شود شادتر مي شود و هرچه جامعه حيواني تر شود غمناک تر مي شود. غم حقيقي غم دوري از انسانيت است. اشک برخاسته از انسانيت، عين شادي است. دقت کنيد! من نمي خواهم بگويم غم هاي انساني به شادي منجر مي شود، من نمي خواهم بگويم اين دنيا را در غم بسر ببر تا در دنياي ديگر شادي را تجربه کني، نه؛ حرف من اين است که اصلا شادي و غم اگر انساني باشند يکي هستند. حرف من اين است که همان طور که وقتي مي بيني کودکي دارد به زمين مي خورد و ناگاه به کمک دست پدرش نجات مي يابد شاد مي شوي و اين شادي حقيقي است، مي گويم اگر آن کودک زمين خورد و تو از سر انسانيت گريستي اين هم شادي است؛ شادي انساني و شادي انسان بودن. اين غم ها منجر به شادي نمي شود، بلکه اصلا شادي چيزي غير از اين غم ها نيست. غم واقعي غم پوچي است. ببينيد! هرکس در زندگي اش ممکن است لحظه اي به سرش بزند و فکر خودکشي کند، بعضي از اين ها صرف تصور است. عصبانيتي زودگذر است، اما وقتي غم حقيقي باشد و دست در دست پوچي بدهد، خودکشي از روي عصبانيت به سراغ آدم نمي آيد بلکه در شکل عاقلانه اش رخ مي نماياند. اين نکته را در کتاب خاطرات جناب سايه ديدم که او بدان اشاره کرده، نکته درستي است. آقاي ابتهاج مي گويد فرايند خودکشي صادق هدايت ساعت ها طول کشيده، چون خانه اش خيلي منفذ داشته و او سر فرصت با دقت فراوان آمده و تمام اين منفذها را بسته، بعد گاز را روشن کرده و خودکشي کرده است. غم او، بله غم است که به پوچي مي انجامد، به نيستي مي رسد و به عدم مي خواند، اما غمي که در ميان شاعران قرون گذشته هست، من ادعا مي کنم قاطبه اش عين شادي است. غم عشق چيست؟ غير از شادي است؟ به اين نکته دقت کرده ايد که شادي خيام عين غم حافظ است؟ چون هردو يکي است. به تعبيري خيام هم انسان غمناکي است اتفاقا چون انسان است غم انساني دارد (البته در پرانتز بگويم که وقتي مي گويم خيام يا حافظ اصلا کاري به اين دو فردي که در يک تاريخي زيسته اند ندارم، بلکه اين ها در آثارشان متولد شده اند و يک حقيقت انديشه اي دارند، لذا مي بينيم ويتگنشتاين که يک نفر بوده، در تاريخ انديشه مبدل به دو نفر مي شود: ويتگنشتاين اول و ويتگنشتاين دوم! درحالي که جسم او يک نفر بوده و ما در بحث از انديشه نام را برکسي مي گذاريم که از دل مجموع انديشه هايي متولد شده است، لذا شادي و غم حافظ را من نمي روم تاريخ بخوانم تا استخراج کنم شايد آدم بي خيالي بوده باشد، من حافظ پساآثار را مي گويم.) نمي دانم چقدر توانستم مراد خود را و فهم خود را تبيين کنم، اما من معتقدم که با برنامه طنز و با لباس قرمز و آبي و در شکل پست تر با قرص و افيون نمي توان شادي آورد و گفت اين کشور شاد است يا نه. در جمع بندي عرايضم تا اينجا مي گويم که اسلام با آن رويکرد رنگ بخشي و متعالي خود - با نگاه فلسفه ديني عرض مي کنم- به دنبال شادي و غم متعالي است. دنبال انسانيت است که همان شادي است، به دنبال غمي است که همان شادي است. به دنبال هويتي است که همان شادي است. اين انقلاب معنايي است که به شادي و غم رنگ مي دهد. ما بارها و بارها شنيده ايم که امام حسين(ع) هرچقدر به ظهر عاشورا نزديک تر مي شد برافروخته تر مي شد. يعني چه؟ اين شادي انسانيت است. تأکيد مي کنم غمي نيست که به شادي منجر شود، بلکه شادي چيزي نيست غير از همين انسان شدن؛ انسان بودن و فهم انسان بودن شادي است. آزادي شادي است، آزادي بله، اما آزادي آويخته، آزادي از دل لاجبر و لاتفويض بيرون آمده، آزادي همان سان که حاجي سبزواري مي گويد «لکن کما الوجود منسوب لنا، الفعل فعل الله و هو فعلنا.» يا شعري ساخته بودم: مجبور مخوان ما را، ما سايه مختاريم ما سايه مختاريم مختار مخوان ما را. از جام جم ار پرسي، انجام جمت گويم همخانه اسکندر، همسايه با دارا! حالا با اين ترسيم من مي گويم حکومت ديني حکومت شادي متعالي است و از نگاه معلول به علت: اگر شادي متعالي در جامعه اي هست آن جامعه، جامعه اسلامي است و الا آن جامعه، جامعه کفر است. در اينجا مي خواهم پنجره ديگري را باز کنم و مربوط به بحث خودمان نمايم. قبلا گفته بودم که به عقيده من، ملاک جامعه مطلوب ميزان رضايتمندي جامعه است. نه آزادي است، نه اقتصاد است، بلکه معجوني است که آن را ميزان رضايتمندي جامعه ناميده بودم. ببينيد در تاريخ انديشه سياسي، ليبرال ها تمام نظرشان به آزادي بود يا بهتر بگويم وجه غالب نظرشان آزادي تضمين شده بود و کمونيست ها بر مساوات و خلق و توده ممحض شده بودند يا اقتصاد سوسياليستي در دوره اي ملاک رسيدن به جامعه مطلوب تصور مي شد، اما اين ها هيچ يک جامعه آرماني نيست. جامعه آرماني معجوني است که در آن ميزان رضايتمندي مردم بالاتر است. در همان بحث گفتم که بياييد، دو مقطع را باهم بسنجيم: چند سال قبل از انقلاب و چند سال بعد از انقلاب را. از نظر اقتصادي آمارها گوياي اين است که دوران قبل از انقلاب با همه مشکلات اقتصادي و غيره که بود، وضع کشور از نظر اقتصادي بهتر از مثلاً سال 60 است که کشور تازه تأسيس شده و با مشکلات اقتصادي عديده روبرو است و با جنگي تمام عيار دست به گريبان است، اما ميزان رضايتمندي قاطبه مردم، چيز ديگري است. مردم به هردليل و صد دليل در دوران پهلوي راضي نبودند، ولذا انقلاب کردند. اما در سال 60 مثلا ميزان رضايتمندي مردم به مراتب بالاتر است. حالا نمي خواهم بحث را مفصل کنم و تفصيل دهم، بلکه به نظرم مي رسد در تکميل آن سخن و انديشه اينجا بگويم که رضايتمندي، فرع شادي انساني و شادي متعالي است؛ لذا هرچقدر جامعه انساني تر باشد شادتر است ولو يک برنامه طنز هم از صداوسيمايش پخش نشود، ولي هرچقدر جامعه از انسانيت دور شود و به منيت شيطاني دچار شود غم بارتر شده و رضايتمندي مردم هم از آن پايين تر مي آيد. حال هرچه مي خواهيد فيلم طنز بسازيد و شعر طنز چاپ کنيد و لباس رنگي را در ميان مردم رواج دهيد. لذا هنر امام اين بود که نگاه ها را عوض کرد، دل ها را دگرگون کرد، غم خود و ديگران داشتن را به ما آموخت؛ همين پديده پردامنه صدور انقلاب برخاسته از روح حاکم بر مردم آن دوران است. اين چقدر شريف است که مردمي خود، بدون زور و پول حکومت، دغدغه کشورهاي غريبه ديگر را داشته باشند. اين چقدر نجيبانه است که مردم يک کشور بدون آن که داعيه استکباري و استعماري داشته باشند به دنبال اشتراک گذاشتن فهم نوين خود از زندگي باشند. لذا به شدت معتقدم انقلاب ما يک انقلاب اسلامي و انساني بود. انسان متعالي در آن پررنگ بود. هنر امام، بخشيدن نگاه انساني جديد به مردم بود يا بهتر بگويم بسيج انسان ها بود. امام به دنبال انسان بود، به دنبال ساختن انسان و چه خوشبخت بود که توانست در دوره اي، ثمره تلاش خود را ببيند و آدم هايي را ببيند که به مرز انسانيت نائل شده بودند، خود را نمي ديدند انسانيت را مي ديدند. حالا ببينيد چقدر مرده است و غم بار و غم افزاست انديشه اي که در پي شکم خود و خانواده و محله و استان و کشور خويش است. من گمان نمي کنم سياست نظام که کمک به فلسطين و لبنان و تمام مظلومان عالم باشد مورد قبول ملت نباشد، بلکه ممکن است برخي انتقاد داشته باشند که برخي شعار مي دهند و عمل نمي کنند و مقاصد ديگري دارند و الا اصل غم انساني داشتن و با نداري به کمک مظلوم رفتن، از بالاترين مصاديق انسانيت است که ملت ما در جاي جاي تاريخ خود آن را اثبات کرده است.
|