|
قرن 21؛ توسعه همه جانبه در پرتو توسعه رفتارها و عادات (محسن رناني)اشاره
اشاره: قرار اصلي بر اين بوده است که با موضوع اقتضائات توسعه در قرن بيست و يکم در خدمت دوستان باشم. توسعه از آن دست مسائلي است که دست کم در پنجاه سال اخير براي ما تبديل به يک معضل شده است به اين معنا که در راه وصول به آن هزينه هاي زيادي داده ايم، دويديم، غصه خورديم، حرص خورديم، عمرها پاي آن گذاشتيم ولي هنوز به عنوان يک دستاورد براي ما نزديک نيست و دور است. پديده اي که چاه هاي نفت مان را به اميد حصول آن خالي کرديم ولي حاصل نشد. در سال 1355 ژيسکار دستن، رئيس جمهور وقت فرانسه، ملاقاتي با محمدرضا شاه در ايران داشت. (که البته ملاقات بد يُمني براي شاه بود چرا که در آن سفر اين دو به نقاط اختلافي جدي رسيدند و اين باعث شد تا در جريان انقلاب 57، فرانسه از شاه حمايت نکند و در کنفرانس گوادلوپ، به رفتن شاه رأي دهد و خود ژيسکار دستن هم مأمور شد تا خبر موافقت غرب با رفتن شاه را به امام خميني بدهد.) اين سفر با استقبال شاه از رئيس جمهور فرانسه در فرودگاه آغاز شد. در مسير، شاه براي رئيس جمهور فرانسه از نقشه ده ساله ايران براي رسيدن به ژاپن در توسعه با درآمد ناشي از فروش نفت گفت. پس از توضيحات شاه، ژيسکار دستن که وضعيت گل کاري و حصار دور گل هاي خيابان ها را مشاهده کرده بود گفت: «حرف از توسعه زدن براي ملتي که مجبور است گل هاي خيابان هاي خود را با گذاشتن حصار محافظت کند زود است!» معناي اين حرف اين است که توسعه يعني دروني شدن محدوديت ها، حريم ها و قانون و تنظيم رفتارهايمان بر اساس آنها؛ تبديل شدن آنها در درون ما از آگاهي به حکمت. شاه توجهي به اين حرف نداشت و نکرد. با درآمد نفت مشغول شد به راه سازي، سد سازي، نوسازي شهرها و غافل شد از اصلاح و نوسازي انديشه و درونيات افراد؛ در حالي که توسعه اصالتاً يک امر دروني است؛ آنچه بايد توسعه پيدا کند ذهن ماست، نه بيرون. اگر ذهن ما توسعه پيدا کند، توسعه بيروني اولاً به سهولت و ثانياً با هزينه کمتري انجام مي شود. اول ذهن است و بعد رفتار. توسعه بيروني بدون توسعه دروني، کالايي گران و پرهزينه است. نتيجه اين نگاه خالي شدن چاه هاي نفت و همچنان نرسيدن به توسعه است زيرا در آن به هسته مرکزي توسعه توجه نشده است. يکي از نابختياري هايي که ما داشتيم اين بود که دو سال بعد از پيروزي انقلاب مشروطه، اولين چاه نفت ايران فوران کرد و پيدا شد. يعني به محض اين که دولت مدرن مي خواهد شکل بگيرد، دولتي که با مردم رابطه شهروندي و بر اساس قانون دارد، و قانون مي خواهد موضوعيت پيدا کند و رابط شهروندي شود، مدارس و نظام آموزشي نوين ايجاد شود، نظام بهداشتي نوين و دادگستري تشکيل شود، چاه نفت هم فوران پيدا کرد و دولت ها در ايران عادت کردند که نفت را بفروشند و خرج کشور کنند. تقارن ناميمون اين دو اتفاق باعث شد که ما هيچ گاه ياد نگيريم که به اندازه اي که توانايي داريم، دنبال خرج کردن باشيم. انتظاراتمان روز به روز رو به فزوني مي رفت. صد سال از اين آغاز گذشته است و ما همچنان در حال تمرين توسعه هستيم و آنچه امروز محقق است نتيجه اين صد سال تمرين است. گفتيم توسعه يعني دروني شدن محدوديت ها و بروز و ظهور آنها در رفتارهايمان. کاري که در دنياي قديم بر عهده دين بود، در دنياي جديد که ممکن است دين نقش سنتي خود را از دست بدهد، قواعد مدرن ـ که به مجموعه آنها قواعد توسعه مي گوييم ـ قرار است اين نقش را ايفا کنند. به هر ترتيب در اين دوران گذار، که دين ـ نه ايمان ـ در حال از دست دادن برخي از کارکردهاي خود است، اگر آن وجه از توسعه رخ ندهد زندگي ما پرهزينه و پرمخاطره خواهد بود. اين خطايي بود که در سال هاي بعد از جنگ نديديم و هنوز هم نمي بينيم. بعد از جنگ ما شروع کرديم به ساختن سد، راه، کارخانه و... ، بر اين گمان بوديم که توسعه همزاد رشد مادي است. به اندازه اي فرودگاه زديم که تعداد فرودگاه هاي ما داشت از تعداد هواپيماهاي ما بيشتر مي شد. جمعيت ايران بعد از انقلاب دو برابر شده اما تعداد سدها از 19 سد به دويست و اندي سد رسيده است. فراموش کرده ايم که رضايت، متمايز از رفاه است. توسعه بايد به گونه اي باشد که رضايت را به دنبال داشته باشد، صرف رفاه کافي نيست. فراموش کرديم که فراهم آمدن رفاه بدون تامين رضايت، زندگي پر هزينه اي به دنبال خود مي آورد. علت اين فراموشي و ناديده گرفتن اين اصل، داشتن نفت است. اين يکي از خطاهاي اصلي ما در مسير توسعه بود که مظاهر و ظواهر توسعه را، خود توسعه انگاشتيم و بين اين دو خلط کرديم. خطاي دوم اين بود که فکر کرديم رشد، افزايش توليد و افزايش درآمد مقدمه توسعه است غافل از اينکه نتيجه اين مقدمات رفاه است، نه توسعه. جاي تأسف بار اين قضيه اين است که اين انديشه نه تنها مانع توسعه ما شد بلکه حتي همان رفاه را هم براي ما به ارمغان نياورد. اگر همراه با رشد مادي، بخش ذهني توسعه رخ ندهد رشد مادي زندگي ما را پر خسارت مي کند. رفاه، درآمد و سرمايه داري صرفاً تبديل به ابزارهاي جديد هزينه کردن و هزينه دادن مي شوند. براي مثال امروز تلفن همراه در دست ما دقيقا همين وضعيت را دارد. چون هنوز وجه دروني توسعه در ما شکل نگرفته است، تلفن همراه ما تبديل شده است به وسيله اي براي تخريب اخلاق و چهره ها و شايعه سازي ها. ظاهر قضيه اين است که تلفن همراه در ميان ما آمده و بايد رفاه آورده باشد ولي کُنْه قضيه، آسيب هاي جبران ناپذيري است که وارد مي کند. وجه دروني، ذهني و رفتاري توسعه، بخش مغفول توسعه در سي سال بعد از انقلاب بود. قبل از انقلاب اين غفلت در بخش ديگر و به نحو ديگري بود. علت اينکه تا کنون متوجه اين غفلت نشده بوديم اين بود که تا به امروز همواره نفت داشتيم. امروز نفت تمام شده است و مشکلي که باقي مانده عادات رفتاري اشتباهي است که طي اين صد سال بعد از مشروطيت و بيست و پنج سال بعد از جنگ در ما شکل گرفته است که نمي توانيم آنها را تغيير دهيم. براي مثال امروز ما بالاترين مصرف سرانه شکر و ترياک، يکي از بالاترين مصرف هاي سرانه برق و به طور کلي انواع انرژي ها و از بالاترين مصرف هاي سرانه دارو را در دنيا داريم. بخش زيادي از هدررفت هزينه هاي امروز نتيجه ي رسوخ اين بي ضابطگي هاي رفتاري در همه حوزه هاي زندگي ماست و امروز که نفت تمام شده است ما متوجه اين بي ضابطگي ها شده ايم. امروز سي سال است که فقه يکه تاز عرصه قانون گذاري اجتماعي است. اکنون زمان بازنگري و پرسش اين سوال است که آيا اين مسير و اين نحوه حکومت داري و نگاه به زندگي اجتماعي درست است يا بايد نگاه را عوض کرد. هم حکومت و هم دولت به نقطه اي رسيده اند که بايد تکليف خودشان را با توسعه، نفت و جامعه روشن کنند. گذار از اين دوره نيازمند يک همکاري عظيم است. الان نقطه اي است که براي تعيين چگونگي ادامه مسير نيازمند در انداختن يک گفت و گوي ملي هستيم. البته هنوز نظام سياسي آمادگي اين گفت و گوي ملي را ندارد. اگرچه ما هنوز مذاکره با خودمان و گفت و گو با خودمان را بلد نيستيم ولي امروز ديگر ناچاريم اين را ياد بگيريم. بنابراين از يک نظر بايد اين تحولي را که در حوزه نفت شکل گرفته است به فال نيک بگيريم! اين تحول باعث شده است نظام تدبير پر از نخوتي که به هيچ وجه جامعه را به حساب نمي آورد، هر تصميمي مي گرفت عزم خود را براي تحقق آن جزم مي کرد، امروز بايد با مردم خود پاي مذاکره بنشيند و با آنها گفت و گو کند. تا امروز براي اظهار نظر جامعه محلي از اعراب قائل نبود چون خودش بدون اتکاء به مردم غذا و داروي آنها را تامين مي کرد اما امروز ديگر از تامين مايحتاج مردم بدون کمک مردم عاجز شده است و ناچار است با مردم خودش پاي مذاکره بنشيند و با خود آنها به دنبال راه چاره اي باشد. نظام سياسي ما در حوزه سياست قاطع است اما در حوزه اجتماعي و اقتصادي بسيار محتاط است به اين معنا که به جمع شدن مردم دم نانوايي ها و دم پمپ بنزين ها توجه دارد. اين واهمه در بدنه هر نظامي يک نقطه قوت براي جامعه مدني است. جايي که نظامي به بحران هاي پي در پي اجتماعي و اقتصادي مي رسد و دولت از حل آن بر نمي آيد بايد با بدنه جامعه به يک توافق مشترک برسد چون در اينجا ديگر قدرت برتر را ندارد. اما مشکل اينجاست که جامعه ما توانايي مذاکره ندارد. ما يا سکوت و تعظيم و کرنش مي کنيم يا شورش مي کنيم، ناسزا مي گوييم و تخريب مي کنيم؛ حد وسط نداريم. ما گفت و گو، مذاکره، تعامل اجتماعي و جمعي بلد نيستيم: سر شب سر قتل و تاراج داشت جامعه انگلستان هزار سال پيش منشوري براي تنظيم روابط بين پادشاه و ارباب ها و خان ها تنظيم کرد و به آن پاي بند بود و طي اين هزارسال تنها يک پادشاه را کشتند، آن هم با تصويب حکم اعدام او و امضاي شصت نماينده ولي جامعه ما جامعه اي است که حدوداً هر 30 سال يکبار يک پادشاه را يا کشته است يا فراري داده است! شعري که خوانده شد داستان مرگ نادرشاه است که سر شب فرماندهان و سربازان خود را مورد موآخذه قرار داد به خاطر اشتباهي که مرتکب شده بودند و همان شب توسط نظاميان خودش، نظامياني که تا چند ساعت پيش مقابلش کرنش مي کردند، کشته شد. اين روحيه به خاطر نداشتن توان گفت و گو و نقد است. اين در حالي است که نطفه توسعه از گفت و گو شروع مي شود، از توان نقد و گفت و گوي اخلاقي و مسالمت آميز، پذيرش يکديگر در عين اختلاف. نقطه آغازين يادگيري و تمرين اين مهارت خانه است و بعد مدرسه. گفت و گو آغاز ايجاد توانمندي هاي ديگر از قبيل مديريت، کارآفريني، ريسک پذيري، سياست مداري و سرمايه گذاري است. اين در حالي که در نظام خانواده ايراني هيچ فضايي براي گفت و گو در نظر گرفته نشده است. تقسيم کاري را که از اجدادمان به ما رسيده است ـ خانم خانه همواره در حال رسيدگي به امور خانه، مرد خانه مشغول به درآمد زايي، فرزندان به تبع جنسيت کنار پدر يا مادر هيچ گاه اصلاح نشده است. حتي درباره اين گونه تعاملات بين همسران و بين والدين و فرزندان همواره تحکم و زورگويي حاکم بوده است، نه گفت و گو بر سر آنها. گفت و گو و تعامل با ديگران، ويژگي هايي رفتاري است که تعليم آنها از خانه آغاز مي شود در حالي که گاهي در ميان ما گفت و گو دون شأن ما تصور مي شود. طبيعي است که از چنين سيستم اجتماعي اي چنين حکومتي بيرون مي آيد؛ حکومتي که گفت و گو بلد نيست و به ديگران هم اجازه گفت و گو نمي دهد. مثلاً رؤساي قواي ما که بر سر موضوع اتمي با يکديگر اختلاف دارند، به دليل نداشتن مهارت گفت و گو، بر سر اين موضوع با يکديگر تبادل نظر نمي کنند و نتيجه اختلاف نظر آنها دعوايي مي شود که به جامعه سرايت پيدا مي کند. خانم هاي جامعه ما تعامل و تقسيم کار در برگزاري مجلس ختم انعام بلد هستند اما تفاهم و تعامل و تقسيم کار براي تميز کردن و تميز نگه داشتن کوچه شان، بردن زباله ها سر کوچه و آب دادن گلهاي کوچه بلد نيستند. کتابي هست به نام جباريّت (مانس اشپربر، ترجمه کريم قصيم؛ کتابي که يک بار در سال 64 چاپ شد و بعد از آن ديگر اجازه چاپ نگرفت ولي فايل آن در اينترنت موجود است). حرف اين کتاب اين است که امکان ندارد در جامعه اي ديکتاتور پيدا شود مگر اينکه مردم آن جامعه ديکتاتور باشند. او اين نظر خود را در اين کتاب شرح مي دهد و نشان مي دهد چگونه اين چنين حاکمي فقط از دل اين چنين مردمي بيرون مي آيد. تحليل خود را از فضاي خانه آغاز مي کند که کودک از همان ابتدا يا با پدرسالاري و يا با مادرسالاري مواجه مي شود. مي آموزد که هر گاه ضعيف است تعظيم کنيد و هر گاه قوي است ظلم کند. اين فرد نانوا، راننده تاکسي، مغازه دار، کارمند اداره و رئيس جمهور هم که مي شود ديکتاتور است، مهارت گفت و شنود و تاب شنيدن انتقاد را ندارد. در اين سيستم فرد ديکتاتور از پايين توليد مي شود. يکي از عوامل پديد آمدن رفتارهاي ديکتاتوري فقدان گفت و گو و ناتواني در گفت و گو بين ماست. به خيال خودمان با فرستادن خانم ها به دانشگاه ها بعد از انقلاب تاجي بر سر آنها گذاشتيم غافل از اينکه روزي مانند امروز مي رسد که از هر 100 صندلي در دانشگاه 70 صندلي در اختيار خانمهاست. خروجي اين همه هزينه تنها 2٪ است: نرخ مشارکت خانم ها در مديريت جامعه و مشاغل قبل از انقلاب 13٪ بوده است، امروز 15٪ است. به عبارت ديگر خانم هاي جامعه مان را دانشمند کرده ايم اما توانمند نکرده ايم. چندي پيش خانمي مشغول تحصيل در مقطع دکتري سراسيمه به اتاق من آمد و علت سراسيمگي را اين گونه توضيح داد که در فلان جا چند پسر به او متلک گفته اند. وقتي از واکنش اين خانم به اين کار زشت پرسيدم پاسخ داد که سوار خودروي خود شده است و فرار کرده است. اين يعني همان واکنشي که مادربزرگ اين خانم به اين اتفاق نشان مي داد يعني ما نتوانسته ايم تفاوتي بين زنان تحصيل کرده و تحصيل نکرده مان در توانمندي هاي اجتماعي شان ايجاد کنيم علي رغم تمام هزينه هايي که مي کنيم. اين خانم توانايي گفت و گو ندارد يعني جرأت اين را ندارد که از حق خود دفاع کند، همان جا بايستد و با 110 تماس بگيرد و بگويد فلان آقا مزاحمش شده است. همه اينها برمي گردد به ناتوانايي هايي که شرط برطرف شدن آنها، پيداکردن توانايي گفت و گو است. امروز ما در چنين موقعيتي هستيم: دولتي که يادگرفته است که پول دار باشد، خرج کند و به همين خاطر به گونه اي حکومت کند و به نقطه اي رسيده است که ديگر سرمايه و پولي ندارد و طبيعتاً ديگر نمي تواند فرمان دهد. از طرف ديگر توانمندي ها و قواعد لازم را براي توسعه ندارد. از طرف ديگر با جامعه اي متوقع و در عين حال ناتوان روبرو است. هفته گذشته در دانشگاه اصفهان رؤساي دانشکده ها، ليستي از 14 کتابخانه موجود در 14 دانشکده اين دانشگاه ارائه دادند مشتمل بر سرانه امانت کتاب هر کتابخانه و تعداد کارمندان آن کتابخانه. نسبت ميان تعداد کارمندان يکي از اين کتابخانه ها با سرانه امانت کتاب آن کتابخانه 5./. بود به اين معني که هر کارمند آن کتابخانه در امانت دادن يک نصفه کتاب نقش داشت. يعني هر کارمندي دو روز يکبار يک کتاب امانت مي داد. دانشگاه تصميم به جا به جايي اين کارمندان گرفت. نتيجه آن اعتراض و مخالفت خود کارمند و رئيس او شد. اين اتفاق طبيعي است چون روابطي که برقرار شده بود حق و حقوقي ايجاد کرده بود. اين يک نمونه است و تنها يک مثال است براي کارآيي پايين و ناتواني بالا و در عين حال توقعات. مجموع وقايع و شواهد نشان مي دهد که ما داريم به نقطه اي فيصله بخش مي رسيم. نظام سياسي، حکومت و جامعه در حال رسيدن به اين نقطه فيصله بخش اند. در اينجا دو راه بيشتر وجود ندارد: يا بايد با يکديگر نزاع کنند يا بايد گفت و گو را ياد بگيرند و با يکديگر گفت و گو کنند. اگر يادگيري گفت و گو را شروع، تمرين و تجربه نکنيم، زماني که به نقطه بحراني مي رسيم بي شک نزاع را انتخاب مي کنيم. تنها پيش از رسيدن به بحران براي انتخاب گفت و گو زمان و فرصت کافي داريم. علما و حوزه براي آغاز اين مسير مقدم بر سايرين اند هر چند که فعلاً هم اميد اين نيست که آيت الله هاي جامعه ما پيشگام دعوت جامعه و مردم براي گفت و گو با يکديگر باشند. امروز اين نقش بر عهده جوان ها و نهادهاي مدني است. منتهي اين گفت و گو يک اشکال دارد و آن هم اينکه يک طرفه مي ماند. با اين حال اگر جمع هاي کوچکتر ما گفت و گو را آغاز کنند شروع مبارکي خواهد بود. اين گفت و گو هم بايد بر سر همه چيز باشد مانند الگوي مديريت مان در خانه، محله و بعد شهر و نظام سياسي. اين گفت و گو ها دست کم اين فايده را دارد که صحبت کردن را به ما مي آموزد. اينکه چگونه با يکديگر صحبت کنيم، حرف يکديگر را بفهميم، به يکديگر پرخاش نکنيم، احترام يکديگر را حفظ کنيم تا به تفاهم برسيم. در سال 1983 پادشاه کشور فقير بوتان فوت کرد. ولي عهد بر جاي پدر نشست. در اولين نشست خبري خبرنگاري از او پرسيد که چگونه مي خواهد اين کشور فقير را ترقي دهد. پاسخ پادشاه جديد اين بود که: «درست است که ما نفت و زمين و معدن نداريم ولي ما يک ملت شاد داريم و به نظر من شادي يکي از بزرگترين سرمايه هاي هر ملتي است.» اين حرف در آن زمان چندان درک نشد اما امروز اقتصاد دانان شاخص نشاط ملي طراحي کرده اند: شاخص توليد ناخالص شادي ملي. اين شاخص در مقابل شاخص توليد ناخالص ملي ـ مجموع ارزش توليد يک ملت در يک سال ـ که وضعيت رفاه جامعه را نشان مي دهد، نشان گر وضعيت رضايت، خرسندي و شادي جامعه است. درآمد به تنهايي نمي تواند نشان گر بهتر شدن وضعيت جامعه باشد. چگونگي خرج اين درآمد است که وضعيت بهبود جامعه را نشان مي دهد. گام بعدي گفت و گو توليد اين شادي است. براي توليد شادي هم باز بايد سراغ گفت و گو رفت و از آن نقطه شروع کرد. نوع شادي اي که فرآورده گفت و گو است شادي اجتماعي است، در کنار شادي فردي که اثر آن در بهبود وضعيت جامعه بسيار کم است. اينها همگي نشان-گر پايان عصر اين انديشه است که توسعه با پول آمدني است. امروز توسعه را بايد با دوستي ها، ارتباطات، رواداري، اخلاق، سرمايه اجتماعي، اعتماد به يکديگر، مشارکت و همکاري شروع کرد که نقطه آغاز همه اينها گفت و گو است. علما به عنوان مراجع اجتماعي، معلمان و دانشجويان نيز به همين عنوان، اگر به دنبال انجام کاري براي بهبود وضعيت جامعه هستند بايد مروج فرهنگ گفت و گو باشند. يکي از مشکلات گذشته ما اين بوده است که روشنفکران براي اصلاح جامعه سراغ سياستمداران مي رفتند. اين نگاه بايد اصلاح شود که تغيير از بالا شروع مي شود، نگاهي که صد سال است که با آن زندگي مي کنيم ولي مي بينيم که هيچ چيز هم تغيير نکرده است. در تاريخ ايران يک بار سابقه ندارد که مردم نقطه تمرکز فعاليت هاي روشنفکران باشند و طرح ها و جلسه هاي آنها معطوف به مردم باشد. اما امروز عصر مشارکت مدني آغاز شده است چرا که تنها راه باقي مانده غير از آن روي آوردن به شورش و انقلاب است. انقلاب اسلامي، انقلاب مهر و محبت بود. ارتشيان را برادر خطاب مي کرديم و گل در لوله هاي تفنگ آنها مي گذاشتيم. اما امروز شکاف اجتماعي بسيار بالاست. اختلاف درون مذهبي بيشتر از اختلاف ميان مذاهب است. رفتن يک جامعه نفرت زده به سوي شورش و انقلاب بسيار خطرناک است. بنابراين بين کساني در داخل که حاضر به ايجاد آشتي عمومي، مشارکت، همدلي، همکاري و گفت و گو نيستند با کساني در خارج که مي گويند اين حکومت کارآيي خود را از دست داده است فرقي نيست به اين لحاظ که هر دو ضد انقلاب و ضد منافع ملي اند. هم افرادي در داخل که مانع ايجاد يک وفاق ملي و آشتي ملي و از بين رفتن نفاق و شکل گرفتن مشارکت، گفت و گو، نشاط ملي و همکاري هستند و خارج نشين ها، هر دو ضد انقلاب اند. ما اگر به سمت در هم ريزي برويم تبديل به سوريه مي شويم؛ اگر بدتر نشويم. بنابراين براي ادامه مسير توسعه تنها يک راه مانده است: ايجاد آشتي و گفت و گو بين افراد و گروه ها در عين داشتن اختلاف عقيده. شروع اين مسير توسط مردم، متوقف است بر شروع حرکت از جانب علما. اگر بخواهند براي امروز حکومت تنها يک وظيفه در جهت نجات و توسعه کشور تعيين کنند به نظر من آن يک وظيفه عبارت است از اينکه تمام مسائل اختلافي گذشته تمام شد و امروز وقت ساختن کشور با مشارکت جمعي و آوردن همه به ميدان است، شيعه و سني و ترک و لر و فارس. من هم در زاهدان و هم در کردستان و کرمانشاه فعاليت مطالعاتي انجام داده ام؛ باور اهل تسنن اين است که ما نمي خواهيم که اهل تسنن توسعه پيدا کنند. بين خود اقوام ايراني هم که همواره تصور بر اين است که فارس ها حق ساير اقوام را ضايع کرده اند. بنابراين وضعيت ما به گونه اي است که اگر به سمت نزاع رويم نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان. بنابراين از همين حالا بايد گفت و گو را از خانه آغاز کنيم که اگر هم ثمره اين پله توسعه به نسل ما هم نرسيد دست کم به نسل فرزندان ما برسد. بنابراين ما از حکومت ابزار تفاهم عمومي، گفت و گوي عمومي، عفو عمومي و آشتي عمومي مي خواهيم. حکومت بايد از آشتي ملي شروع کند و ما از گفت و گوي داخل خانه از مسائل مان، کوچه و شهرمان آغاز کنيم. عارفي مي گويد: همه انسان ها دو گونه مي توانند رفتار کنند: بعثتي، امامتي. بعثتي رفتارهايي است که معنون، و پر سر و صدا و انقلابي است. تاسيس حکومت اسلامي توسط پيامبر کار بعثتي پيامبر بود که بعد از فوت ايشان به دست خلفا افتاد و از مسير خودش منحرف شد و به اين شکل حکومت پيامبر تمام شد. کار امامتي پيامبر ثقلين بود؛ تربيت اميرالمومنين و فرزندان ايشان و قرآن، اين در تاريخ مانده است و بي سر و صدا به کار خود ادامه مي دهد. کار امامتي کار بي سر و صدا، آرام ولي عميق و ماندگار است. خود انقلاب اسلامي ما کاري بعثتي بود که به ضرورت تاريخ لازم بود اما بعد از انقلاب بايد دست به کارهاي امامتي زد. در حالي که متأسفانه اکثر کارهاي بعد از انقلاب ما هم بعثتي بود. اکنون وقت آن است که از اين مسير رفته باز گرديم. براي اين بازگشت، هر کسي بايد از خودش شروع کند. توسعه يعني تقواي مدرن. مدرنيته همان کاري را مي تواند بکند که دين مي توانست انجام دهد. حال ما دين را هم داريم، براي ما اين دو بايد هم مسير باشند. دين ورزي ما هم بايد کارکردي دروني براي ما داشته باشد هم کارکردي بيروني. در کارکرد دروني بايد من را به سکينه و آرامش وجودي برساند و در کارکرد بيروني بايد زندگي ما را نرم و آرام کند. نمي شود جامعه ما اسلامي باشد، و منابع ديني داشته باشيم و در عين حال در برخي خطاها و مشکلات و بزهکاري در دنيا رتبه داشته باشيم. مانند تورم که 40 سال است تورم دو رقمي داريم. ما راجع به اشکالات کارمان گفت و گو نمي کنيم. سنگ اين گفت و گو را روحانيت بايد بنا نهد هم در شيوه بحث خودش و هم در شيوه رابطه اش با مردم. نسل جوان روحانيت و نسل جوان جامعه ما بايد اين مسير را شروع کند. پس براي شروع توسعه بايد از خودمان شروع کنيم. [دکتر رناني در بخشي از گفتار خود به مناقشه هسته اي ايران و غرب پرداخت و سپس در باره داعش گفت:] داعش شايد مهار شود ولي از بين نخواهد رفت. سال 1995 القاعده و طالبان در افغانستان تا 2001، به مدت 6 سال، حکومت کردند. بعد از حمله به برج هاي دوقلو، طالبان در ظاهر سقوط کرد ولي هنوز 15 سال است که طالبان در افغانستان هست. يعني 20 سال است که طالبان حيات دارد. داعش قوي تر از طالبان است، بسيار سيستماتيک تر و قوي تر از طالبان. بنابراين داعش ماندني است. برخورد غرب و اوباما هم با داعش اين بود که نيرو پياده نکردند، نهايتاً بمباران کردند. اگر مي خواستند داعش را نابود کنند بايد حرکتي عظيم و همه جانبه مي شد. ايران، عربستان، سوريه و عراق را به يک تفاهمي مي رساندند و از همه طرف حمله مي کردند. معناي اين نحوه برخورد اين است که وجود داعش يا نبود داعش چندان براي غرب اهميتي ندارد بلکه حتي شايد بودن آن براي غرب بهتر هم باشد. من در کتاب خود اين را گفته ام که اگر غرب نياز خود به نفت خليج فارس را پايان دهد ما را رها مي کند، مانند آفريقا که رها کرد. يک زماني غرب به دنبال گرفتن تمام آفريقا بود، زماني که آفريقا سرشار از معادن طلا، مس و ذغال سنگ بود. آفريقا تخليه شد. غرب از آفريقا بي نياز شد و آفريقا را رها کرد. هر از چند گاهي بسته اي دارويي و کمک هايي انسان دوستانه براي آفريقا مي فرستد و مشکلي با آفريقا ندارد. بهتر است که جهان اسلام تخريب شود تا وقتي غرب به نفت ما نياز ندارد ما هم قدرتي نداشته باشيم، هر از گاهي بسته اي انسان دوستانه براي ما بفرستد. تحليل من در کتاب اين است که به نفع غرب است که اين کشورها بعد از بي نيازي غرب از آنها دچار فروپاشي شوند تا تمدن مدعي اسلام نتواند در برابر غرب قد علم کند. تمدن کنفوسيوس، تمدن چيني ها، تمدن بزرگي است اما ادعاهاي ما را در برابر غرب ندارد؛ هم پذيرفته است با غرب کنار بيايد و هم ارزش هاي آن تا حدودي با غرب سازگار است. اما تمدن ما رقيب غرب است بنابراين از نظر غرب بهتر است که اين تمدن تخريب شود. بنابراين از نگاه غرب بهتر است که داعش ماندگار باشد. با اين فضا رفتن به سوي تفاهم بهتر است. اين هم که اوباما مايل به توافق است به اين خاطر است که امروز ديگر مناقشه موضوعيتي ندارد. در امريکا تصور عمومي بر اين است که اوباما در سياست خارجي چندان موفق نبوده است بنابراين مي خواهد با ايران توافق کند تا آن را با عنوان مهار کردن ايران به عنوان برگ برنده سياست خارجي خود داشته باشد. بنابراين توافق هم به نفع اوباما است و هم به نفع ما و به نظر مي رسد توافق قطعي است.
|