|
اخلاق کريمانه در حکمت ديني (مکارم الاخلاق)
اخلاق کريمانه در حکمت ديني (مکارم الاخلاق) شرحي بر دعاي مکارم الاخلاق امام سجاد(ع) تبيين ايمان از منظر آموزه هاي ديني (بخش 8)
محمد تقی خلجی (پژوهشگر و محقق) ايمان، هم چنان که در پيش گفته ها آمد، در لغت به معناي «اذعان» و «تصديق» است. و امّا در اصطلاح شرعي تعريف ايمان، مورد اختلاف است؛ زيرا نحله ها و مشرب هاي گوناگون مذهبي پيرامون آن قيل و قال بسيار کرده اند: اماميه، معتزله، اشاعره، خوارج، در اين باب سخن گفته اند. ليکن ماحصل آن تعاريف اين بود که ايمان، کار دل است؛ يعني باور قلبي و تجربه اي شهودي و مستقيم است که موجب قطع و يقين مي گردد و گونه اي ويژه از زندگي را براي دارندة ايمان(مومن)، ايجاب مي کند. ايمان، گوهري است که از تمام وجود آدمي مايه مي گيرد و انسان مومن با همة وجود خود، در مسئله ايمان درگير است؛ زيرا از سويي انسان، هيچ گاه نمي تواند احساس کند که واقعيتي تمام است؛ بلکه به عکس همواره اين احساس ناتمام بودن را دارد. براي همين، وقتي که به خداوند ايمان مي آورد، در حقيقت مي خواهد، در پرتو ايمانش، خويشتن خويش را تمام کند و از کاستي هايي که رنج آور است خود را برهاند: اي خدا اي فضل تو حاجت روا با تو ياد هيچ کس نبود روا اين قَدَر ارشاد تو بخشيده اي تا بدين بس عيبِ ما پوشيده اي قطرهٔ دانش که بخشيدي ز پيش متصل گردان به درياهاي خويش قطرهٔ علمست اندر جان من وارهانش از هوا و ز خاک تن پيش از آن کين خاکها خسفش کنند پيش از آن کين بادها نشفش کنند گر چه چون نشفش کند تو قادري کِش ازيشان وا ستاني وا خَري قطره اي کو در هوا شد يا که ريخت از خزينهٔ قدرت تو کي گريخت؟ گر در آيد در عدم يا صد عدم چون بخوانيش او کند از سر قدم صد هزاران ضدّ ضدّ را مي کُشد بازشان حکم تو بيرون مي کشد از عدمها سوي هستي هر زمان هست يا ربّ کاروان در کاروان ايمان، به واقع، عبور روح آدمي از حجاب هاي حسّ و ارتباط آن با نيروي عظيمي که سر چشمه و مصور آدمي و همة هستي است و به دنبال آن، ارتباط با حقايق و نيروها و انرژي ها و آفريدگان و موجودات وراي حسّ، چون فرشتگان است. ايمان مرحله اي است که چون آدمي بدان دل سپرده و خويشتن را از آن سرشار کرد، از رتبة حيوانات، که جز با حسّ خود، چيزي را درک نمي کنند، فراتر رفته و به منزل انسانيت – که براي هستي، قلمروي مي شناسد به مراتب وسيع ترو گسترده تر از فضاي محدود حواس ظاهري يا وسايلي که امتداد حواس ظاهري اند – گام نهاده است. انتقال به اين مرحلة جديد، بينش انسان را در مورد حقيقت هستي به طور عام و هستي خود، به طور خاص و نيز، در مورد نيروهاي نهفته در کيان اين هستي، به گونه اي عميق، دگرگون مي سازد و در چگونگي احساس و ادراک او دربارة جهان آفرينش و قدرت و تدبيري که در پس آن نهفته است، اثري شگرف مي گذارد. تأثير اين انتقال در واقعيت زندگي نيز، بسي عميق است؛ زيرا تفاوت بسيار است ميان آن کس که در فضاي محدود و قابل درک حسّي زيست مي کند با آن کس که در قلمرو پهناور هستي؛ يعني جهان وسيعي که روح و بصيرت وحي، بدو نشان داده به سر مي برد؛ در پرتو ايمان نواي لطيف غيب و الهام آن را در ژرفاي وجود خود مي شنود، احساس مي کند که پهنة جهان؛ از هر آن چه او در اين عمر کوتاه مي تواند فهميد و شناخت، بزرگ تر و گسترده است. مي بينيد که ماوراي «غيب» و «شهود» (آشکار و نهان) جهان هستي، حقيقتي بزرگ تر از هستي وجود دارد که آفريننده و مصدر آن است. حقيقت ذات خداوند که ديده ها آن را نمي بينند و خردها بدان احاطه نمي يابند: «لاَتُدْرِكُهُ الاَْبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ» چشم ها او را در نمي يابند و او چشم ها را در مي يابد و او نازک بين و آگاه است.«الَّذِي لاَ يُدْرکُهُ بُعْدُ الهِمَمِ ، ولا يَنَالُهُ غَوْصُ الفِطَنِ» خدايي که هيچ انديشه دور پروازي شناختش را فراچنگ نياورد و هيچ هوش ژرف بيني به ژرفايش راه نيابد.«الّذِي قَصُرَتْ عَنْ رُؤْيَتِهِ أَبْصَارُ النّاظِرِينَ، وَ عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أَوْهَامُ الْوَاصِفِينَ»خدايي که ديده هاي بندگان، از ديدار جمال او فرومانده، و انديشه ستايندگان، در وصف کمال او عاجز و ناتوان است.«وَكَانَ اللهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطاً» خداوند فراگير هر چيزي است. اين احساس، که منطقة نهان جهان، داراي پهنه اي چنين گسترده است، موجب مي گردد که نيروي انديشة آدمي، که ميدانش محدود است، از نابودي و پراکندگي و سرگرم شدن به آن چه براي آن آفريده نشده و اگر در آن مصرف گردد به نتيجه اي نخواهد رسيد؛ محفوظ و برکنار بماند.انديشة انسان براي اين به او داده شده است که بوسيله آن از عهده انجام تکاليف کارگزاري و خلافت زمين برآيد؛ چرا که خداوند او را در زمين جانشين و کارگزار خود گمارده است: «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً» . پس اين نيرو بايد در خدمت همين زندگي عيني نزديک به کار گرفته شود؛ بايد در اين زندگي بنگرد؛ در ژرفاي آن فرو رود؛ کار کند و بهره گيرد؛ آن را هر چه بيش تر زيباتر و بارورتر بسازد و از اين انرژي رواني که مستقيماً به وجود و آفرينندة وجود – خداي خالق دانا – وابسته است، براي زندگي نقطة اتکايي فراهم کند و براي مجهولات نيز، سهمي در عالم غيب، که عقل آدمي را بدان راه نيست، باقي گذارد. ولي کوشش براي دست يافتن به آن سوي مرز عينيّت، به کمک انديشه – که شعاع قدرتش به اين سوي مرز است – و بي اعتنا به روح الهام گير و بصيرت روشن و بي توجّه به سهم مخصوص غيب که عقل را بدان راه نيست، کوششي است نا موفق و زيانبار. ناموفق است؛ زيرا در آن از ابزاري استفاده مي شود که براي اين ميدان آفريده نشده است، و زيانبار است؛ زيرا نيروي خرد را که داراي ميداني ديگر است به هدر مي دهد. تا وقتي که انديشة بشر اين مطلب بديهي را در مي يابد که «محدود» نمي تواند «مطلق» و نامحدود را درک کند، بر او لازم است به احترام منطق خود بپذيرد که دسترسي يافتن او به ادراک نامحدود و مطلق، کاري است محال و اگر او مجهولي را در نيافت، نمي توان گفت که آن شئ وجود ندارد. او بايد شناخت غيب را به نيرويي جز نيروي عقل بسپارد و براي آگاهي از حال آن به داناي خبيري که بر ظاهر و باطن و آشکار و نهان تسلّط و احاطه دارد، رجوع کند.اکنون به پاره اي از ويژگي هاي ايمان، که در قرآن کريم و احاديث آمده است، اشاره مي کنم؛ 1: ايمان کار دل است؛« قَالَتِ الاَْعْرَابُ آمَنَّا قُل لَمْ تُؤْمِنُوا وَلكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الاِْيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ.» تازي هاي بيابان نشين گفتند: ايمان آورده ايم؛ بگو ايمان نياورده ايد؛ بلکه بگوييد: اسلام آورده ايم(رام شده ايم)؛ و هنوز ايمان در دل هايتان راه نيافته است.«قَالُوا آمَنَّا بِأَفْوَاهِهِمْ وَلَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ.» به زبان مي گفتند: ايمان آورده ايم در حالي که دل هاشان ايمان نياورده است. البته، با اين که عمل صالح جزء ايمان نيست؛ چرا که ايمان يک حقيقت بسيط است، و امّا تبلور ايمان است تا آنجا که «الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» به تکرار در قرآن آمده است؛ يعني پيوندي وثيق، عمل صالح را به ايمان وابسته کرده است؛ از اين رو، در هر جا که ايمان مطرح است عمل صالح، سايه وار، آن را دنبال مي کند، و شايد همين پيوستگي تنگاتنگ سبب شده، تا در برخي احاديث، در تعريف ايمان گفته شود: «الإيمانُ لَا يَكُونُ إلاّ بِالعَمَلِ وَالعَمَلُ مِنْهُ وَ لَا يَثْبُتُ الإيمانُ إلاّ بعمَلٍ.» ايمان جز به عمل نيست، و عمل پاره اي از آن است. و ايمان جز به عمل برقرار نمي شود. 2:ايمان، کاري اختياري است، از همين روست که متعلق امر قرار مي گيرد:«لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ» در [کار] دين(ايمان به خدا)، هيچ اکراه نيست که رهيافت، از گمراهي آشکار است.مقصود از «دين» در «لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ» همان اصول اعتقادي و باورهاي قلبي است؛ يعني توحيد، عدالت، نبوّت و در ادامة آن «امامت» و معاد؛ چرا که در حوزة باورها که حوزة آزادي و انتخاب است، جبر ممتنع و اکراه و اجبار کاري لغو است و اساساً در محدودة شريعت تکليفي به عنوان اکراه و اجبار جعل نشده است، اگر چه بر هر مکلّفي واجب است دين الهي را بفهمد و آن را بپذيرد و به آن عمل کند.«قُلِ الْحَقُّ مِن رَبِّكُمْ فَمَن شَاءَ فَلْيُوْمِن وَمَن شَاءَ فَلْيَكُفُرْ.» و بگو اين [قرآن] راستين و از سوي پروردگار شماست، هر که خواهد ايمان آورد و هر که خواهد، کفر پيشه کند. چگونه در دين اکراه باشد، در حالي که با بيان روشن گر قرآن و رشد و تعالي عقلي انسان، حقّ و خير و راه دريافت و وصول به آن، از هر سو روشن و آشکار شده و از گمراهي و حيرتي که انسان در اصل گرفتار آن بود، جدا گشته است: «فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ» ؛ پس از حق جز گمراهي چه خواهد بود؟. بنابراين، ديگر زمينه اي براي اکراه نخواهد بود؛ نه اکراهي که از بيرون وجود آدمي است و نه از درون؛ زيرا اکراه براي پذيرش عقيده و انجام تکاليف، براي کسي است که به مرحلة رشدو بلوغ و اختيار نرسيده و خير و صلاح براي او تبيين نشده باشد، و حال آن که «قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ». و جالب اين که در اسلام هدف هاي صريح و روشن آيات جهاد نيز، همانا برداشتن اکراه و اجبار بر عقيدة مخالف و فتنه و ظلم و اقامة عدل و حق است، نه اکراه و اجبار بر پذيرش عقيده: «وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ للهِ»و با آنان (مشرکان) تا آنجا نبرد کنيد که آشوب از ميان برخيزد و تنها دين خداوند، بر جاي ماند. افزون بر اين، تاريخ نيز، گواه است که در آغاز دعوت در مکه، اکراه بر دين از جانب مشرکين بوده و در مدينه که دين و جامعة مسلمانان پا مي گرفت، پيوسته مسلمانان در معرض تهديد و فتنة مشرکين بودند. پس از آن، فتوحات اسلامي تا آنجا که انگيزة مسلمانان جز گسترش آيين توحيد نبود تنها براي دفع فتنه و رفع اکراه و اجبار حاکمان و طبقة ستمگر بود، تا راه رشد و دريچة تنفّس آزاد بر روي محرومان و محکومان جامعه باز شود. و به طور قطع، حدّ جهاد در اسلام، همين است و بس. و سپس، هم چنان که صريح احکام فقهي است، پيروان اديان در حفظ عقيده و معبدها و انجام عبادت-هاي خود آزادند، و البته لازم است که به پيمان هاي خود، در حفظ و اجراي حقوق عمومي اسلامي و پرداخت ماليات و خودداري از توطئه عليه اسلام و سازش و همراهي با دشمنان، پاي بند باشند و نيز، از مظاهر رسمي شرک اجتناب کنند. و نکته اين که، اين حقوق و حدود، در آغاز پيشر فت مسلمانان رعايت مي شد. و اگر پس از آن، در زمان خليفگان اموي و عباسي، در برخي سرزمين ها، حاکمان مستبد و به ظاهر مسلمان، از رعايت آنها امتناع ورزيده اند، نبايد شيوة سلوک آن ها را، به استناد احکام و آموزه هاي اسلامي دانست. مسيحيت که آخرين دين آسماني پيش از اسلام است، پس از ايمان قسطنطين؛ امپراطور روماني به آيين حضرت عيساي مسيح، متوليانش به ياري شمشير و تلّ آتش، اين آيين را به ديگران تحميل کردند. «انگيزيسيون»که يکي از انحراف هاي عمده از آيين خدا و سنت عيساي مسيح(ع) است، و در فارسي به «تفتيش عقايد يا محاکم تفتيش عقيده» ترجمه شده است؛ در حقيقت هم «تفتيش عقيده» بوده است و هم «تحميل عقيده»، همة ما نام آن را، البته با انزجار و اعتراض، شنيده ايم. اين نهضت مذهبي تفتيش عقايد و تحميل افکار و آداب که در بيش تر کشورهاي اروپايي به ويژه فرانسه و ايتاليا و سپس، اسپانيا از سوي مومنان مسيحي و دولتيان و کشيشان عليه ملحدان و معترضان بپاخاسته بود، کارش پرس وجو و شکنجة دانشمندان و متفکراني بود که نظرياتي متفاوت با کتب «مقدس عهدين» داشته يا منحرف از مذهب رسمي و مخالف کليسا و کشيش ها بودند، و واداشتن آن ها به توبه و انکار افکار خود و تبعيت از باورهاي خرافي رايج بوده است که در صورت تخلّف از احکام اين محاکم، محکوم به مرگ مي شدند.و امّا اسلام، از آن جا که انسان را حامل بار «امانت الهي» مي داند که همان عقل و شعور و ارادة نافذ و انتخابگر است و راز و رمز انسانيت انسان و تکليف آفرين است، با ظهور خود، با صراحت تمام اعلام کرد که در حوزة مسائل اعتقادي و باورهاي قلبي، به هيچ روي، «اکراه و اجبار» را، راه نيست: «لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ»؛ چرا که مخاطب آموزه هاي اسلام، ادراک بشري با همة توانايي ها و انرژي هايش، عقل انديشنده و وجدان تأثيرپذير و فطرت و نهاد نهان آدمي و هويت هستي اوست و هرگز در مقام ابلاغ پيام وحي، به اکراه و اجبار توسّل نجسته است. اسلام، آزادي در عقيده را اساس حقوق انسان، به لحاظ انسان بودنش مي داند و بر اين باور است که سلب آزادي از انسان، در پذيرش عقيده، پيش از هر چيز، سلب انسانيت اوست. و در پرتوي آزادي است که عقيدة حق از عقيدة باطل شناخته مي شود و به تعالي و تکامل مي رسد!
|