|
امام حسين(ع) در مصاف با جامعه شيزوفرنيک
امام حسين(ع) در مصاف با جامعه شيزوفرنيک گفتاري از دکتر داوود فيرحي(استاد دانشگاه) پژوهش هايي که در باره عاشورا مي شود عمدتا پيرامون سه موضوع است: 1- آيين ها و مناسکي که به دنبال واقعه عاشورا پديد آمده و تحول هايي که در آن رخ داده و آسيب شناسي آن ها؛ مباحث مربوط به تحريفات عاشورا در اين قسمت قرار مي گيرد. مرحوم آقاي مطهري از جمله کساني مي باشد که در اين باره بحث کرده است. 2- الگوها يا قهرمانان حادثه کربلا، قهرمانان مثبت و منفي؛ مرحوم دکتر شريعتي و مرحوم آقاي مطهري در ميان معاصرين شخصيت هاي مثبت کربلا را معرفي کرده اند. 3- شناختن خود پديده کربلا؛ عاشوراشناسي به عنوان يک پديده و يک واقعيت تاريخي نيز مورد بحث عده اي از پژوهشگران قرارگرفته است. بحث من درباره اين موضوع سوم است. ما بايد ببينيم با اين که در جهان حوادث بزرگتري به لحاظ کمي (مثل جنگ جهاني) رخ داده است ولي چرا حادثه کربلا و عاشورا ابزار تحليل زندگي و کليد واژه براي مسلمانان و زندگي آنان شده است. ابتدا بايد کمي به سير تاريخي بعد از پيامبر(ص) بپردازيم: پيامبر در سال 11 هجري از دنيا رفت. بعد از او خلفا روي کار آمدند و تا سال 40 هجري بودند و بعد از آنان معاويه 40 سال حکومت کرد. معاويه خيلي ها را به حکومت خود وابسته کرده بود. بعضي ها را تطميع يا تهديد مي کرد. به طور مثال، براي امام حسن( ع) نوشت: اگر با من دربيفتي آبرويت را مي برم همان طور که آبروي پدرت را بردم. معاويه بسيار زيرکانه جامعه را اداره مي کرد. از او پرسيدند چطور توانستي اين جمعيت متفرق و کشور گسترده را اداره کني؟ او گفت: «وقتي که رابطه من با مردم کم مي شد و مثل يک نخ قرقره باريک مي شد من نخ قرقره را رها مي کردم که مردم هرچه مي کشند پاره نشود و همين رابطه کم حفظ شود؛ بعد که مردم خسته مي شدند و رها مي کردند نخ را مي کشيدم و دوباره مسلط مي شدم». يک بار اصحاب امام حسين( ع) جلوي اموال بيت المال را که از يمن براي معاويه به شام مي بردند گرفتند و آن را مصادره کردند. خبر به معاويه رسيد. او به والي مدينه نوشت: «پسرعموي من حقي در بيت المال دارد؛ او حقش را برداشته است؛ تقصير ما بوده است که زودتر آن را به او نداده بوديم». آقاي شيخ محمد مهدي شمس الدين در کتاب زمينه هاي اجتماعي و پيامدهاي انساني قيام امام حسين( ع) مي نويسد: بسيار فرق است بين حکومت ستمگري که مردم آن را از سر اضطرار تحمل مي کنند و حکومت ستمگري که کارش را توجيه ديني مي کند. اين نوع دوم خيلي خطرناک است. در حکومت نوع اول ارزش هاي مذهبي مسخ نمي شود. مردم ارزش هاي ديني را حفظ مي کنند و اين باعث مي شود مردم مذهبي بيشتر با هم متحد شوند و ارتباطشان را با هم بيشتر کنند. در اين موقعيت است که کارهاي خيريه و احسان ها و موقوفه ها زياد مي شود و تشکل هاي مردمي و مدني به وجود مي آيد. اما در حکومت نوع دوم، يک نوع نيهيليسم اعتقادي يعني پوچ گرايي مذهبي شکل مي گيرد و مردم دين گريز مي شوند. البته در هر زماني عده اي هستند که در عمل به امور ديني بي مبالات اند ولي وجود اينان نمي تواند دين داري در جامعه را به خطر بيندازد. اين بي مبالاتي در دين به صورت رندم است و نه تنها خطرناک نيست بلکه گاهي موجب مي شود مردم دينداري خودشان با اينان محک بزنند و مثلا يک پدر بگويد چرا يک فرزند من نسبت به احکام ديني بي مبالات شده و چه اشکالي در کار من بوده است. آن چه که بسيار خطرناک است و جامعه ديني را مورد تهديد قرار مي دهد دين گريزي ساختاري است که نتيجه اش نوعي سکولاريزم يا تعريف خاص از دين است که عملا دين را در جامعه غير مؤثر مي کند. اين دين گريزي ساختاري وقتي پديد مي آيد که دولت وابسته و چسبيده به دين معرفي مي شود و با عملکرد ستمگرانه اش تصور منفي در ذهن مردم پديد مي آورد. در اين صورت اين تصور منفي به دين سرايت مي کند و مردم به طور ساختاري( نه به طور اتفاقي) از دين فرار مي کنند. اين وضعيت باعث مي شود ذهن مردم دو قطبي و به اصطلاح شيزوفرنيک شود. يعني مردم در طرفداري از دولت و دين نتوانند تصميم بگيرند. در اين صورت، مردم گاهي به دولت متمايل مي شوند و گاهي در برابر دولت مي ايستند و از دين حمايت مي کنند. در اين جامعه قواعد مذهبي از هم مي پاشد و شرايط اجتماعي شرايط بي قراري مي شود. در اين جامعه هزار پليس هم نمي تواند صد نفر را کنترل کند؛ زيرا مرزبندي ها به هم مي خورد و نمي توان عمل آينده افراد را پيش بيني کرد. حکومت بيست ساله معاويه بر مردم کوفه و خيلي از شهرهاي ديگر اين وضعيت را پديد آورده بود. معاويه هم ستمگر بود و هم داعيه دينداري داشت. منبر پيامبر(ع) را هم از مدينه به شام آورده بود و خود را خليفه رسول خدا مي دانست. مردم کوفه در اين شرايط گاهي به حمايت از امام حسين(ع) به عنوان فرزند پيامبر(ص) به او نامه مي نوشتند و از او مي خواستند در برابر ستم معاويه قيام کند، گاهي هم به سوي حکومت معاويه متمايل مي شدند و از والي کوفه حمايت مي کردند. اين حالت نشانه دوقطبي بودن ذهن آنان است. ذهنشان دوپاره شده بود. در دهه 60 همه مي دانستند معاويه ستمگر است. اما او تمام امکانات را بسيج کرده بود که به حکومت خود رنگ دين بدهد. راويان زيادي را جمع کرده بود که روايت براي او جعل مي کردند يا قسمتي از روايت را عوض مي کردند و آن را به گونه اي بيان مي کردند که در تأييد معاويه به کارآيد. هدف مهم معاويه در اين روايت ها اين بود که اهل بيت پيامبر(ع) به حساب نيايند و ديده نشوند يا اين که چهره منفي از آنان ترسيم شود. اين که بسياري از مردم تعجب کردند که حضرت علي( ع) در مسجد يا محراب کشته شده است و مي گفتند مگر علي نماز مي خوانده است! ناشي از همين روايت هايي بود که راويان معاويه عليه آن حضرت جعل کرده بودند. معاويه تلاش کرد بين دين پيامبر و اهل بيت پيامبر تضادي ايجاد کند و اين دو را در برابر هم قرار دهد تا بتواند به حمايت از دين عليه آنان موضع گيري کند. بر اثر همين تبليغات و کار فرهنگي سازمان فرهنگي دولت اموي بسياري از مردم فکر مي کردند اهل بيت پيامبر(ع) از دين و رسالت پيامبر فاصله گرفته اند. شمر بعد از عاشورا به مکه رفت و عمره به جا آورد و دعا مي کرد که خدايا مرا به خودم وامگذار. کسي دعايش را شنيد و عصباني شد و گفت: تو فرزند پيامبر را کشته اي چطور از خدا مي خواهي تو را به خودت وامگذارد؟ او گفت: ساکت باش! که من مصلحت بزرگ تر حفظ دين پيامبر را، بر مصلحت کوچک تر حفظ فرزند پيامبر ترجيح دادم؛ دين پيامبر را حفظ کردم و فرزند پيامبر را از بين بردم! ما نبايد شهر پيشرفته اي مثل کوفه را ساده لوح بدانيم. کوفه از بلاد کبيره بوده است و 160 قبيله در آن ساکن بوده اند. در زمان خليفه اول خيلي از اينان که در مدينه بودند حاضر نشدند به او زکات بدهند و او آنان را مرتد ناميد و اينان مجبور به مهاجرت به کوفه شدند. حضرت علي( ع) خيلي تلاش مي کرد که به خليفه بفماند که اينان مرتد نيستند. مردم کوفه مردم عاقلي بودند ولي دچار دوقطبي فکري و دوگانگي شده بودند و نمي توانستند درست حق را تشخيص بدهند و اگر هم درست تشخيص مي دادند نمي توانستند روي تصميم خود ثابت و استوار بمانند. بعضي وقت ها سياست هاي دولتي، جامعه را در حالت شيزوفرنيک قرار مي دهد. جامعه اي که اقتصادش بيمار است نيز در اين حالت است. بعضي ها سرمايه دارند ولي نمي توانند تصميم بگيرند که سرمايه شان را کجا به کار بيندازند. اين اتفاق در صحنه سياست و فرهنگ نيز رخ مي دهد. تذبذبي که مردم کوفه در عمل داشتند ناشي از تذبذب آنان در شناخت بود. و اين عدم توانايي تصميم گيري و بي ثباتي ناشي از سياست هاي معاويه بود. در اين شرايط پيام هاي امام حسين( ع) نيز به طور کامل در اينان موثر نيفتاد. بسياري از کوفيان احساس مي کردند که بين دين پيامبر و اهل بيت او تضاد واقع شده است. سليمان بن صرد خراعي آدم ساده اي نيست، از نخبگان کوفه است. مثل او در کوفه چند نفر بيشتر نبودند. سليمان و مختار در چنين وضعيتي بودند که نمي توانستند تصميم قاطعانه بگيرند. تضاد دومي که در اين شرايط در مردم پديد آمد و سنگين تر از تضاد اول بود انشقاق بين دينداران بود. در بازار و خانه بين دينداران اختلاف افتاد. هر کسي به گونه اي مي انديشيد و تصوري از دين پيامبر و اهل بيت او داشت. گاهي پدر و فرزند يک جور فکر نمي کردند. در اين شرايط مؤمنان به جان هم افتادند و همه با انگيزه دين به مخالفت با هم مي پرداختند. به اين گونه تضاد در جامعه، به اصطلاح، گسل هاي اجتماعي گفته مي شود. گسل هاي اجتماعي در جامعه اضطراب هاي سنگين پديد مي آورد. به اين صورت، در سال 60 هجري براي امام حسين( ع) يک موقعيت مرزي پيدا شد: وقتي معاويه در قدرت بود امام حسن با او بيعت کرده بود. در دوران امام حسن مردم به امام نامه مي نوشتند که چرا در برابر معاويه ساکتيد. حضرت مي فرمود ما با معاويه بيعت کرده ايم. در اين مدت، مردم ستم معاويه را مي فهميدند ولي حرکت اجتماعي شکل نمي گرفت زيرا محور نداشت و امام حسن نيز حاضر نبود محور حرکت مردم قرار بگيرد. حرکت اجتماعي در قديم وقتي صورت مي گرفت که يک شخصيت به عنوان محور و رهبر حضور داشته باشد، اما در ادبيات جديد، احزاب و رسانه ها اين نقش محوري را به عهده دارند. در سال 60 دولت اموي فهميد که مردم طرفدار او نيستند و در انتظار گريز از دولت اند. بنابراين، امام حسين در يک موقعيت مرزي قرار گرفت. معاويه نقض عهد کرده بود و يزيد را به عنوان جانشين خود معرفي کرده بود و امام حسين با يزيد پيماني نبسته بود. امام حسين يا بايد با مردم همراهي مي کرد يا با يزيد بيعت مي کرد و ساکت مي شد و ادامه ستم امويان را تأييد مي کرد. در صورت دوم، مشکل بزرگي که پديد مي آمد اين بود که کساني که به امام اعتقاد داشتند مي گفتند پس دين هم ستم امويان را تأييد مي کند. در نتيجه از دين برمي گشتند. امام حسين يا بايد با سکوت خود شخصيت خود را از دست مي داد و دين را هم از بين مي برد يا مخالفت خود را اعلام مي کرد. در آن موقعيت مرزي، امام يا بايد با يزيد همراهي مي کرد يا بايد در برابر او قرار مي گرفت. به عبارت ديگر يا بايد با جامعه همراهي مي کرد که به امام اعتقاد داشتند، يا در مقابل آنان قرار مي گرفت؛ و امام همراهي با جامعه را انتخاب کرد. به همين علت است که امام نصيحت ابن عباس و ديگران را نمي پذيرد و به راهش ادامه مي دهد. امام به زبير فرمود: من هر جا باشم و در لانه هر پرنده اي هم اگر پنهان شوم مرا پيدا خواهند کرد؛ زيرا هم جامعه از او انتظار داشت که اعلام موضع کند و هم دولت. امام به ابن عباس فرمود: "والله لا يدعوني حتي يستخرجوا هذه العلقة من جوفي." اينان مرا رها نمي کنند تا آخرين قطره خونم را از بدنم خارج کنند. دولت يزيد هم در يک پارادوکس قرار گرفته بود؛ از طرفي براي حفظ خودش مجبور بود با امام مقابله کند و او را که تسليم نمي شود بکشد و از طرف ديگر با کشتن او فاتحه خودش هم خوانده مي شد؛ زيرا تقابل امام با يزيد تقابل دين پيامبر با دولت ستمگر بود. با کشتن امام و اهل بيت او آن هم به آن صورت مظلومانه کساني که ذهن دو قطبي داشتند و درست نمي توانستند حق را تشخيص بدهند روشن مي شدند. پس ما نبايد بگوييم شهادت امام حسين چه پيروزي هايي به دنبال داشت، شهادت امام حسين خودش يک پيروزي بود و با وقوع آن، بني اميه در سرازيري سقوط قرار مي گرفت. وقتي امام تصميم گرفت با جامعه همراهي کند و در برابر دولت بايستد خانواده اش را جمع کرد و فرمود: لباس هاي پوشيده و چابک بپوشيد؛ به من نگاه کنيد، نکند بعد از من گريبان چاک زنيد، ناخن به صورت بکشيد و حرف هاي سبک بزنيد؛ در کربلا غريبه زياد است. آن حضرت مى دانست شهادتش ذهن دو قطبي جامعه را به هم خواهد زد و همه خواهند فهميد اين دولت نمي تواند ديني باشد. بعد از اين شهادت است که ما شاهد قيام هاي مختلف هستيم. اين قيام ها نشان مي دهد که باور عمومي از ترديد خارج شده بود. وقتي حضرت زينب در برابر عبيدالله قرار گرفته بود، عبيدالله آخرين تلاش براي توجيه ديني دولت را انجام مي داد و از آن طرف، حضرت زينب تلاش مي کرد توضيح دهد که دولت اموي در برابر دين قرار دارد. مردم هم گاهي گريه مي کردند و گاهي واله مي ماندند. بعد از اين ماجراست که مختار مي تواند از مخفيگاه بيرون آيد و زبير جرأت مي کند در مقابل حکومت مرکزي قرار بگيرد. امام به بصره که آمد فرمود: "وَ قَد بَعَثتُ رسولي إلَيكُم بِهذا الكِتابِ، وَأنَا أدْعُوكُم إِلى كِتابِ اللَّهِ وَسُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله، فإنَّ السُّنَّة قَد أُميْتَت، وإنَّ البِدعَةَ قَد أُحيِيتْ، وَإنْ تَسمَعوا قَولي، وَتُطيعوا أَمري، أَهدِكُم سبيلَ الرَّشادِ، والسَّلامُ عَلَيكُم وَرَحمَةُ اللَّه ِ( مکاتيب الائمة، 3، 132). اين که بني اميه ستمگري اش را به دين وصل مي کند يک بدعت است. امام صادق از امام سجاد نقل کرده است که وقتي پدرم در آخرين لحظات حيات بود مرا به سينه چسباند و به من وصيت کرد: فرزندم بپرهيز از ظلم به کسي که ياوري غير از خدا ندارد:" عَنْ أَبِي حَمْزَةَ الثُّمَالِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ(ع) قَالَ: لَمَّا حَضَرَ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ(ع) الْوَفَاةُ ضَمَّنِي إِلَى صَدْرِهِ ثُمَّ قَالَ يَا بُنَيَّ أُوصِيكَ بِمَا أَوْصَانِي بِهِ أَبِي حِينَ حَضَرَتْهُ الْوَفَاةُ وَ بِمَا ذَكَرَ أَنَّ أَبَاهُ أَوْصَاهُ بِهِ قَالَ يَا بُنَيَّ إِيَّاكَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا يَجِدُ عَلَيْكَ نَاصِراً إِلَّا اللَّه َ( الکافي، 2، 331).
|