|
زهرا اشراقی و ناگفته هایی از بیت امام
*زهرا اشراقی زهرا اشراقی، نوه دختری امام، دختر مرحوم آیت الله شهاب الدین اشراقی در گفت گویی با روزنامه شرق: * خانمشان [خانم امام] هم سیاسی نبودند، حتی ضدسیاست هم بودند. خانم درعین حال که سیاسی نبودند، خیلی مقتدر، محکم و صبور بودند. به نظر من خانم شخصیت مثبتی داشت. ایشان هم از خانواده متمولی بودند، بابابزرگشان وزیر خزانه داری زمان قاجار بود. خانواده امام هم در زندگی شخصی خیلی متمول بودند. حتی می توانم بگویم خانواده امام خیلی شیک پوش تر و متمول تر از خانواده خانم بودند، اما این موضوع را هم بگویم، با اینکه خانم از خانواده ثروتمندی بود، اما وقتی با امام در نجف زندگی می کرد، در یک خانه خیلی کوچک ساکن بودند.هیچ وقت هم از خانم شکایتی دراین باره نشنیدم. * خانم علاوه بر ظاهر زیبا و سواد بالا، شاعر و سخنور خوبی هم بودند. بعد از فوت آقا، چهره های سیاسی مختلفی به خانه امام رفت وآمد داشتند، اما در مقابل خانم کم می آوردند. من همیشه می گویم زندگی سیاسی و طلبگی امام باعث شد که خانم خیلی [مطرح نشود]. حتی معتقدم اگر در فضای دیگری بودند، قطعا سیمین دانشور دیگری بودند. * قم بودیم. مدرسه مهرگان. مدرسه خوبی بود. یکی، دو مدرسه معروف در قم بود که یکی از آنها هم مهرگان بود. با وجود اینکه مدیر مدرسه طرفدار شاه بود، ولی از بابا خیلی حساب می برد، در واقع می ترسید. یادم هست، نفیسه را به دلیل انتقادی که به آموزگار (نخست وزیر وقت) مطرح کرده بود، اخراج کردند، ولی مدیر مدرسه به خاطر ترس از بابا، نفیسه را دوباره به مدرسه بازگرداند. * با دیگر چهره ها ازجمله همسران اعضای نهضت آزادی مثل همسر آقای بازرگان و سحابی ارتباط بیشتری داشتیم. از افرادی که با آنها رابطه خانوادگی داشتیم، خانم دکتر حبیبی بودند که هنوز هم با او در ارتباط هستیم. ما با خانم بازرگان رفت وآمد زیادی داشتیم. سبک ایشان را دوست داشتم، آنها خانوادگی همه خاص بودند. به همین خاطر، وقتی خانم به منزل آنها می رفتند، من هم سعی می کردم که با خانم همراه شوم. * در مشکلاتی که درباره بنی صدر پیش آمد و کمیته حل اختلاف سه نفره تشکیل شد، بابای من با پیشنهاد آقا، به عنوان نماینده بنی صدر انتخاب شد. به بابا در ماجرای شورای حل اختلاف خیلی ظلم شد. وقتی که فوت کرد، می گفتند که او نماینده بنی صدر بوده، ضدانقلاب بوده و از این حرف ها خیلی زدند. تا اندازه ای که نمی گذاشتند مراسم عزا برگزار کنیم. حتی معلوم نبود که اجازه بدهند مراسم تشییع هم برگزار شود. * به هیچ وجه من هیچ وقت از سوی بابا، امر و نهی ندیدم. ۱۲ یا ۱۳سالم که شد، به من گفت: «زهرا جان تو دیگر بزرگ شدی و...». می خواست نصیحت کند، فقط این را گفت که «... گول نخور، حواست به آبروی خانوادگی هم باشد و گول هرکسی را نخور» همین و تمام. حتی حاضر بود ما را تک و تنها بفرستد شهر دیگری تا درس بخوانیم. خانواده بسته ای نبودیم. * وقتی دانشگاه قبول شدم گزینش، من را رد کرد. من آن موقع ازدواج کرده بودم. به خاطر نمره انضباط و رأی به بنی صدر بود. به امام خبر دادم و گفتم: آقا من می خواهم از این مملکت بروم. گفتند: که چرا؟ چه شده. گفتم: جایی که نمی توانم ادامه تحصیل بدهم برای چه بمانم؟ گفتند: مگر چه شده؟ گفتم: می گویند به بنی صدر رأی دادی. خب شما هم احتمال دارد به بنی صدر رأی داده باشید. گفتند: اینکه دلیل نشد برای ردکردن. گفتم: اگر نتوانم ادامه تحصیل بدهم می روم. فورا دایی (سیداحمدخمینی) را صدا زدند و گفتند احمد برو ببین چه شده... اما مثل من تعداد زیادی بودند که مجبور به ترک وطن شدند. مریم را هم رد کرده بودند. مریم، دختر مرحوم دایی مصطفی. او هم مثل من به اتهام ضدانقلابی بودن رد شده بود. برچسب ضدانقلاب از اول انقلاب به ما خورده بود (خنده). * الان هم همین طور است! من مجلس هفتم ثبت نام کردم. پسر آقای... به من زنگ زد، به من گفت که حاج آقا می گویند شما انصراف بدهید، چون قرار است رد صلاحیت شوید. گفتم: خب رد کنید، چرا انصراف بدهم؟ به نقل از باباش گفت: خیلی بد است شما رد صلاحیت بشوید، زشت است. گفتم: زشت این است که شما نوه امام را حذف کنید. من تا دیروز و امروز شک داشتم که انصراف بدهم ولی حالا که خبر دادید، شهامت ردصلاحیت کردن را داشته باشید. * روز خواستگاری یک شلوار زرشکی پوشیده بودم، یک صندل پوشیده بودم که آن هم زرشکی بود. فراتر از آنچه معمولا ظاهر می شدم، حاضر شدم تا در مجموع متوجه نحوه و سبک پوشش من بشوند. * اگر دو روز به دیدن امام نمی رفتیم، می پرسید چرا نیامدی یا مثلا اگر دخترم فاطمه را که آن زمان یکی، دو سال داشت؛ همراه خود نمی بردم، می پرسید چرا «فوتول» را نیاوردی؟ فاطمه را «فوتول» صدا می کرد. من هم هنوز فاطمه را به این اسم در تلفنم ثبت کرده ام. امام بعد از انقلاب هیچ گاه مسافرت نرفت. ١٠ سال در خانه بود. * امام یک بار در قم بودند که قلبشان ناراحت شده بود. سران کشور درباره یک ماجرایی که به درستی به خاطر ندارم محتوای آن چه بود، جلسه را در منزل ما برگزار کردند. تیم پزشکی هم بیرون منزل بود تا اگر اتفاقی برای امام افتاد، حاضر باشند. امام در طبقه دوم منزل بودند. در اتاق ایشان، یک کمد بود و من پشت آن کمد پنهان شده بودم! می خواستم بدانم چه خبر است! فقط به یاد دارم اتفاق بدی افتاده بود که نمی خواستند امام در جریان باشد اما بنی صدر هم که در آن جلسه حاضر بود، آن خبر را به امام گفت. بعد همه او را شماتت کردند که چرا این خبر را گفتی. حتی گفته بودند که آن روز امام در جریان اخبار نباشد و رادیو را هم از اطراف ایشان دور کرده بودند. من یادم است که وقتی شنیدم بنی صدر آن خبر را می گوید، پیش خودم گفتم چرا این خبر را اعلام کرد؟! * یکی از نوه های آقا را که آستین کوتاه پوشیده بود در پارک ارم گرفته بودند و می خواستند دست او را رنگ بزنند. ما اینها را انتقال می دادیم. مثلا دختر و پسری را در پارک بازداشت کرده بودند. می خواستند آنها را از دانشگاه اخراج کنند که وقتی امام متوجه شدند، گفتند آن مسئول باید اخراج شود، به آنها چه ربطی دارد. * من همیشه روایت های منتقدانه را با امام مطرح می کردم. گاهی نسبت به طرح این روایت ها از من ایراد می گرفتند. می گفتند مسائل انتقادی را به امام نگو، چون قلب امام بیمار بود. * یک روز یک دست لباس مشکلی پوشیدم و به دانشگاه رفتم. عصر همان روز هم پیش آقا رفتم. آقا گفت چرا عزادار هستی؟ چرا مشکی پوشیدی؟ گفتم از دانشگاه شما می آیم! گفت چرا دانشگاه من؟ گفتم اگر غیر از این بپوشم اذیت می کنند. بعد نگاهی به کفش هایم انداخت و گفت کفش هایت چرا این مدلی است. گفتم آقا به خدا گیر می دهند. گفت برو بگو خمینی گفته این رفتار که انسان داشته باشد و لباس خوب نپوشد، این ریاکاری است.
|