مروری بر اشكالات وارده در باب بيع فضولى لنفسه و پاسخ آن
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) مکاسب بیع (درس 459 تا ...) درس 797 تاریخ: 1388/8/20 شيخ فرمودند كه در باب بيع فضولي لنفسه، وقتي بايع بيع ميكند و مشتري قبول ميكند، اشكال اينكه ملك از ملك مالك خارج شده و ثمن وارد ملك آقاي غاصب شده، پس اجازهاش درست نيست، براي اينكه اگر اجازه كند همان را كه او عقد كرده، خلاف صحت عقد است، اگر بخواهد چيز ديگري را اجازه كند، عقد بر طبق او واقع نشده، شيخ از اين اشكال جواب دادند كه در باب ايجاب بيع انشاء تمليك عين به عوض است، اما ديگر عوض از كيسه چه كسي خارج ميشود و يا معوض از كيسه چه كسي خارج ميشود، کاری ندارد چه در انشاء بيع غاصب چه در بيعهاي ديگر اينچنين چيزي نيست. بعد فرمودند بله، اگر بايعي به مشتري فضولي بگويد كه ملكتك هذا بهذ الدرهم كه درهم مال ديگران است، و مشتري بگويد قبلت، اينجا آمده مثمن وارد ملك آقاي غاصب شده، و ثمن از ملك مالك خارج شده، بايع به مشتري غاصب ميگويد ملكتك هذا الدار بهذه الدراهم كه دراهم مال ديگران است، يا خود آقاي مشتري، به آقاي بايع بگويد تملكت الدراهم منك به اين خانهاي كه از ديگران است كه ايجاب را با تملكت منك بياورد. شيخ فرمود اينجاها مشكل ميشود براي اينكه فرض اين است كه ثمن وارد ملك غاصب شده و مثمن از ملك آقاي مالك بيرون رفته است. از اين اشكال هم شيخ جواب داده در اينجا به اينكه نه، خطاب مال مالك بما هو مالك است، ولو اين قصد كرده اين ميخواهد براي خودش، ولي خطاب ملكتك أي ملكتك أيها المالك، منتها مالك گاهي مالك ادعايي است، گاهي مالك عقيدتي است گاهي مالك واقعي است. پس خطاب به مالك واقعي است بنابراين اشكال پيش نميآيد. « شبهه وارده بر پاسخ شيخ (ره) به اشكال بيع فضولى و نظر سيد يزدى (ره) در اين رابطه» اين فرمايش شيخ (قدس سره) شبهه دارد، اشكال دارد، اشكالش اين است كه اگر چنين قصدي را آقاي بايع نداشت، بلكه قصد خودش را داشت، آقاي بايع كه ميگويد ملكت هذا الثوب بهذه الدراهم كه دراهم مال ديگران است، اين ملكت هذا الثوب اگر قصد كرده خودش را، بما هو هو خودش را قصد كرده است، نه قصد كرده مالك را بما هو مالك، يا بايعي كه به غاصب فضولي ميگويد ملكتك هذا الدار به مشتري فضولي ملكتك هذا الدار به اين پولهايي كه از ديگران است، در اينجا اگر بايع قصد شخص را نموده باشد به عنوان مالك، اين مصداق از مالك را قصد كرده باشد، اين جواب در آنجا راه پيدا نميكند، اين جواب مال آن جايي است كه مالك بما هو مالك قصد بشود، اين شبهه به كلام شيخ. « پاسخ آسيد محمد کاظم (ره) بر اشکال وارده در وجه چهارم استدلال به بطلان بيع فضولی لنفسه » و حق در جواب اينجا، همان است كه مرحوم آسيد محمد كاظم در حاشيهشان بر مكاسب فرموده است، و آن اينكه بگوييم باب اين خصوصيات خطابيه، يعني باب اينكه مثمن ملك كي بشود، ثمن از ملك كي خارج بشود، اينها خصوصياتي است كه در قوام بيع دخالت ندارد، قوام بيع و اركان بيع، مبادلة مال بمال است، اما بايع كي است، مشتري كي است، ثمن به كيسه چه كسي میرود، مثمن به كيسه چه كسي میرود، اينها خصوصياتي است كه در بيع دخالت ندارد، در قوام و اركان بيع دخالت ندارد. اركان بيع عبارت است از ثمن و مثمن، حقيقت بيع مبادلة مال بمال، بر خلاف باب نكاح، در باب نكاح زوج و زوجه خصوصيت دارد، ركن نكاح به زوج و زوجه است، و لذا اگر زوج و زوجه مجهول باشند نكاح باطل است، اما مهر اگر مجهول باشد، يا اصلاً مهري را تعيين نكردند، گفتهاند بعد تعيين ميكنيم، يقع النكاح صحيحاً، براي اينكه در نكاح زوجين ركناند اما در بيع آن چه كه ركن است، ثمن و مثمن ركن است، ولي خصوصيت من يدخل في ملكه الثمن، و من يخرج من ملكه المثمن و عكسش، اينها خصوصياتي هستند كه در قوام بيع دخالت ندارند، وقتي در قوام بيع دخالت نداشتند، حكم اين خصوصيات، حكم شرائط غيرمقومه در بيع است، يا حكم اوصاف غيرمقومه در بيع است، در بيع اگر يك شرطي را كردند و شرط فاسد درآمد، شرط فاسد موجب فساد بيع نميشود، شرط درستش هم موجب خيار ميشود، نه اينكه اگر تخلف كرد عقد چه بشود؟ فاسد بشود، براي اينكه شرائط، شرائطي است كه مقوم نيست، ميگويد بعتك هذا إن خط ثوبي، يا اينكه ميگويد بعت هذا بفلان شرط فاسد، به شرط اينكه نعوذ بالله تو از مسلماني غيبت كني يا براي مسلماني جاسوسي كني. اين شروط در باب بيع كه شروط مقوّمه نيستند و يا اوصافي كه اوصاف مقومه بيع نيستند، تخلف از آنها موجب فساد نميشود اگر فاسد باشند، و اگر هم صحيح باشند، موجب بطلان نميشود، تخلف مشروط عليه يا تخلف وصف، بلكه فوقش اين است موجب خيار است، چرا؟ براي اينكه آن شرائط و آن اوصاف غير مقومند، بله، اگر شرطي شرط مقوم بيع باشد، ميگويد بعتك إن كان... اگر اين ثمنش باشد، چون ثمن مقوم بيع است، اگر شرائط يا اوصاف جزء مقومات باشد، آنجا فساد شرط فساد بيع را ميآورد، تخلف وصف هم بطلان بيع را ميآورد. ولي آنجايي كه جزء مقومات نيست، چنين نيست و ما نحن فيه هم جزء مقومات نيست، ثمن ملك كي بشود، مثمن از ملك كي خارج بشود، اينها در قوام بيع و حقيقت بيع دخالت ندارد، و لذا ولو اين امور ذكر ميشود و خلاف واقع هم هست، ميگويد ملكت، حق ندارد بگويد ملكت، ملكت ثوب را به اين درهمِ ديگران، حق ندارد بگويد من با پول ديگران مالك شدم، لكن چون مقوم نيست، مضري به صحت بيع نيست، بيع يقع صحيحاً فضولياً كه با اجازه درست ميشود. پس باب ما نحن فيه همان جوري كه مرحوم سيد در حاشيهشان ميفرمايد، باب شرائط و اوصاف غير مقومه است، كه شرط فاسد موجب فساد نميشود، وصف غير مقوم تخلفش موجب بطلان نميشود. حالا. چرا آنجا اينجوري است؟ چرا در باب شرائط شرط فاسد، مفسد نيست، با اينكه رضايت شارط بر چي است؟ رضايت شارط بر امر مشروط است، يعني شرط و مشروط هر دو، رضي به بيع ثوب اگر شما نعوذ بالله يك غيبت بكني، رضايتش رضايت مقيد است، يا رضي به خريد اين لباس اگر رنگش مثلاًًًً رنگ آن چنین باشد، چرا آنجا تخلف موجب خيار است، شرط فاسد موجب فساد نيست با اينكه رضايت مقيد است؟ وجوهي آنجا ذكر شده، در باب اينكه چرا شرط فاسد مفسد نيست با اينكه رضايت بر مشروط مع الشرط است، وقتي شرط فاسد شد پس رضايتي ديگر وجود ندارد، يا در تخلف وصف رضايت بر موصوف مع اين وصف است، وصف نبود چرا خيار؟ بايد بگوييم اصلاًيقع البيع باطلاً، يقع العقد باطلاً، وجوهي آن جا ذكر شده است. منها اينكه گفتهاند باب شرط غير مقوم، و باب وصف غيرمقوم از باب اقصي المطلوب است، گفتهاند بايع در وصفي كه تخلف ميشود يا در شرط فاسد، دو تا مطلوب دارد: يكي اصلي البيع مطلوبش است، يعني مبادلة مال بمال، يكي اينكه نه، با اين شرط باشد، يك مطلوب دارد مبادلة مال، يك اقصي المطلوب دارد: مبادلة مال بمال مع هذا الشرط، دو تا مطلوب دارد، اقصي المطلوب كه رفت، اصل المطلوب باقي ميماند. يا در باب وصف گفتهاند آقاي مشتري يك مطلوب اقصي دارد، مبيع با فلان رنگ، اين مطلوب اقصايش هست، يك مطلوب ديگر دارد، بيعي محقق بشود، جنسي دستش بيايد، اصل جنس و اصل بيع. يك جواب اين است، گفتهاند در باب بيوع با شرط فاسد يا تخلف وصف دو تا مطلوب است، اقصي المطلوب، اصل المطلوب. اگر گفتيد كجا اقصي المطلوب و اصل المطلوب مطرح است در فقه؟... در باب قضاء در باب قضاء كه آيا قضاء با اينكه... به امر جديد است يا به امر جديد نيست، بعضيها خواستهاند بگويند قضا احتياج به امر جديد ندارد، همان امر اول كه ميگويد نمازت را بين الزوال تا غروب بخوان، نماز ظهر، همان امر اقتضا ميكند اگر تا غروب نخواندي بعد بايد چكار كني؟ ... در حالتي كه آن امر كه مقيد بود، آنجا گفتند بله، از آن امر دو تا مطلوب به دست ميآيد. يكي نماز از ظهر تا غروب، يكي اصل نماز ظهر. اقصي المطلوب كه رفت، اصل المطلوبش باقي ميماند. اين در باب قضا آنهايي كه خواستند بگويند قضا امر جديد نميخواهد، توجيه كردند به تعدد مطلوب، اسمش تعدد مطلوب است. در شرط فاسد و وصف هم گفتهاند تعدد مطلوب، اين يك جواب است كه آنجا دادند. من يك جواب ديگر را هم عرض كنم، جواب ديگر: گفتهاند اصلاً آن شرط التزام در التزام است، دو تا التزام است، يك كسي كه ميگويد بعتك هذا الثوب بشرط أن تغتاب نعوذ بالله فلاناً، اين دو تا التزام است، يك التزام به اصل البيع است، يك التزام به اين شرط نعوذ بالله غيبت است، يك التزام كه از بين رفت التزام ديگر سر جاي خودش هست، التزام في التزام، اين هم يك حرف است. وجه سوم گفتهاند حكم عقلايي، راحت كردهاند خودشان را، گفتهاند عقلاء در شرط فاسد بنا بر حكم به بطلان ندارند، در شرط فاسد غير مقوم و در باب وصف عقلاء بناي بر بطلان ندارند، اين تا اينجا راجع به اين مقدار از بحث. « كلام مقدس اردبيلى در كبيره بودن اذاعه مؤمن » در كتاب الشهادات مرحوم مقدس اردبیلی آمده است كه اگر كسي قمارباز باشد، فاسق است و شهادتش مقبول نيست. اگر كسي غيبت كند، فاسق است و شهادتش مقبول نيست، اما مقدس اردبيلي حدود چهل گناه آورده كه از اصول كافي است كه اينها در كتب فقهي نيامده، ولي ايشان ميفرمايد از معاصي كبيره بوده و مضر به عدالت هستند. يكي از آن گناهاني را كه ايشان ذكر فرمودهاند، اذاعه است. يعني سرّ ديگران را فاش كردن، مخصوصاً اگر يك كسي ميگويد: اين حرفي را كه من به شما ميگویم به كسی نگو، اين دو تا گناه دارد، يكي: فاش كردن اين حرف است و ديگر اينكه: اين امانت است، چون گفته نگو، لذا اگر بگويد، اضاعه و نشر اموري كه به ضرر ديگران است، میباشد. يا اینكه این شخص يك عيبهايي دارد، برود اين عيب را نشر بدهد، يا برود چيزي را از او پيدا كند و برايش پرونده سازي كند، اگر چيزي را پيدا كرد و گفت و پرونده سازي شد، كمكم رسيد به جایی كه این شخص را كشتند، يا رسيد به جایی كه اين را زدند، در گناه آنها شريك و سهيم است. من يكي دو تا روايت باب الاذاعة را ميخوانم. « روايات دال بر معصيت كبيره بودن اذاعه » يكي از آن روايات باب الاذاعة، روايت محمد بن مسلم است، اصول كافي، صفحه 370 جلد دوم. عن محمد بن مسلم قال: سمعت اباجعفر (عليه السلام) يقول: «يحشر العبد يوم القيامة و ما ندى دماً، [هيچ كاري با خونريزي نداشته، رطوبت خونريزي به لباسش و بدنش نرسيده است] فيدفع اليه شبه المحجمة او فوق ذلك، [شيشههايي بود، حجامها داشتند، پر خون ميكردند، به قدر آن شيشههاي حجامت از خون يا زيادتر از آن روز قيامت به او ميدهند،] فيقال له هذا سهمك من دم فلان، [اين سهم توست از خون فلاني كه به ناحق ريخته شده،] فيقول: يا ربّ إنك لتعلم أنك قبضتني و ما سفكت دماً، [من اهل خونريزي نبودم، من آدم نكشتم، من خون نريختم،] فيقول: بلى، [درست است، تو مستقيماً آدم نكشتي، اما غير مستقيم آدم كشتي، يعني روز قيامت علل و اسباب ملاحظه ميشود، اينجور نيست كه فقط مباشر را ببينند. علل، ولو علل بعيده هم باشد، در جرم شریك هستند و باید حساب پس بدهند.] سمعت فلان رواية كذا و كذا، [شنيدي كه فلاني ميگويد: فلاني مثلاًًً يك روز يك سیلی زده به فلاني، يا يك حرفي درباره فلاني زده، فلاني گفته فلان آدم مثلاًًًً بد است] فرويتُها عليه، [اين را بر ضرر آن شخص روايت كردي، بر شخص گوينده،] فنقلت حتى صارت الى فلان الجبار، [اين حرفي كه تو زده بودي، رسيد به آن آدم ظالم و ستمگر، ديد كه فلاني يك حرفي به او زده است، ظالم و ستمگر هم زود عصباني ميشود، چون قدرت دارد، ميگويند گفت النادر كالمعدوم، به نادر شاه گفتند فلاني توهين كرده، گفتند كي توهين كرده؟ گفتند گفته النادر كالمعدوم، مرگ بر نادر شاه، گفت چه ربطي دارد النادر كالمعدوم بر مرگ بر نادرشاه،] فقتله عليها، [نتيجهاش اين شد كشتندش] و هذا سهمك من دمه،»[1] اين سهم او است از خوني كه تو در آن شريك بودي. در روايت ديگر از ابي بصير عن ابيعبدالله (عليه السلام) في قول الله عزوجل: و يقتلون الأنبياء بغير حق، فقال: اما والله ما قتلوهم باسيافهم [شمشير كه نزدند پيامبران را بكشند،] و لكن اذاعوا سرهم و افشوا عليهم فقتلوا.»[2] يك سرّي از اسرار آنها را فاش كردند، اين طرف و آن طرف گفتند و پرونده سازي كردند، جاسوسي كردند، ساواك كاري كردند تا اين كشته شد، اينها همه در گناه او شريكند. روایت ديگری در باب شماتت بر مؤمن يا روايت بر مؤمن است. عن مفضل بن عمر، قال: قال لي ابوعبدالله (عليه السلام) «من روي على مؤمن رواية يريد بها شينه، [ميخواهد بدگويياش كند يك چيزي را ازش نقل ميكند،] يريد بها شينه و هدم مروته ليسقط من اعين الناس، [يك چيزي را برايش درست ميكند و ميگويد تا شخصيت اجتماعيش را ترور كند، در جامعه ناآگاه وقتي گفته بشود، شخصيت افراد ترور ميشود، البته در جامعه آگاه اينجور نيست، ترور نميشود، بلكه عظمتش بيشتر ميشود، چون ميفهمند كه اين از باب دشمني است، حالا آنجا «يريد شينه و هدم مروته ليسقط من اعين الناس»، حالا غرضش اين بوده، چه برسد، چه نرسد، چون روايت ميگويد غرضش اين بوده كه اين شخص را از شخصيت بيندازد، به عبارت ديگر شخصيتش را ترور كند، يك چيزهايي به او ميگويد كه به نظر خودش شخصيتش را ترور كند.] اخرجه الله من ولايته، إلى ولاية الشيطان، [بيرونش ميكند ميگويد برو جزء لشكريان شيطان باش، باند شيطان باش يا برو جزء علاقمندان شيطان بشو با شيطان سينه بزن و سر و كله بزن، ميرود سراغ شيطان، خدا ردش ميكند به شيطان،] فلايقبله الشيطان،»[3] شيطان قبولش نميكند، نه در محبتش، نه در سرپرستيش، اينجا مفسرين حديث، بحث كردند چرا شيطان این جور میگوید. « تحليلها و توجيهات مفسرين در خصوص روايت مفضل بن عمر » به نظر من يك تحليلي كه در اين روايت شده، تحليل قشنگي است، براي اينكه شيطان ميبيند اين خيلي بدتر از او است، چون شيطان آمد با آدم درگير شد، يك جهت درگيريش اين بود گفت: (خَلَقْتَنِي مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ)[4] دو تا ريشه داشتند، اين يك جهت اختلاف جهت دوم اختلاف تكبر شیطان نسبت به آدم بود شیطان از آدم، بدگويي نكرد نگفت آدم، آدم بدي است، گفت (خَلَقْتَنِي مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ) من به آدم سجده نميكنم، اما اين آدم كه ميخواهد ترور شخصيت كند با دروغ با حيله و با تزوير، اين بدتر از شيطان است، براي اينكه اولاً اينها من اصل واحدند، كلكم بني آدم، آنجا دو تا ريشه داشتند اين يك ريشه دارد، دو: شيطان با همه خباثتش، با همه بدجنسيش، با اينكه رجيم است، با اينكه عليه لعنتي الي يوم الدين است، تا روز قيامت از رحمت خدا دور شده، به او هم گفتند ديگر حق نداري بيايي، انت رجيم، برو بيرون، برو آنجايي كه بايد بروي، و ديگر حتي تا روز قيامت از رحمت الهي هم دور شده است، هميشه هم انسانها بايد از او به خدا پناه ببرند، اما با همه بدجنسيش، به آدم بد نگفت، نگفت آدم اين عيب را دارد اما كسی كه عیب شخصی را نقل میکند و ميگويد اين آدم بدي است این بدتر از شیطان است، شيطان است، شيطان ميگويد برو. بعد هم ميگويد تو هم تكبر كردي، من هم تكبر كردم، من خيلي مهمتر از شما هستم. لذا شماها باید زير بار من باشد، من حاضر نيستم به آدم سجده كنم، سجده نكردم، اما تو دلت ميخواهد كه اينها زير بارت بروند، همه تسليم تو باشند، هر چه بگويي بگويند سمعاً و طاعة، و الا ترور شخصيت نميكردي، ترور شخصيت براي اين است كه تملق تو را نميگويند. ترور شخصيت براي اينكه هر چي تو ميگويي، نميگويند وحي منزل است، ترور شخصيت براي اينكه ميبيند تو خلافي مرتكب شدهاي، كسی كه ترور شخصيت ميكند، ناراحت است، از خوبيهاي آن آدم خوب ناراحت است، از ترك تملقش ناراحت است، از اينكه مظالم ظالمين را ميگويد، ناراحت است، فلذا مرتب ترور شخصيت ميكند، اما شيطان بيچاره اينجور نبود، شيطان نميخواست آدم تملقش را بگويد، شيطان گفت به من گفتي سجده كن، من سجده نكردم، اين يك جهت از جهاتي است كه گفته شده است كه شيطان بيرونش ميكند. جهت ديگر اين است كه بعضيها میگویند شیطان به چنین شخصی ميگويد ديگر كار تو تمام است، ديگر تو را خرابت كرديم، ديگر برو كنار، تو فارغي، ديگر تو آن مقداري كه بايد خباثت پيدا بكني، كردی. من هر چه ميخواستم تلاش كنم، بيش از اين نميتوانستم آدم خبيث و بد درست كنم، تو رسيدي به آنجايي كه من ميخواستم، بنابراين، ديگر سراغ من نيا، آن آيه شريفه دارد كه وقتي آن شخص كافر شد، (قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِّنكَ ) ،[5] گفت من ديگر كارت ندارم، تو به آخرين درجه رسيدي، گفتند چون اين آدم هم به آخرين درجه خباثت، به آخرين درجه فسق، به آخرين درجه بدبختي رسیده است، براي ورود به جهنم، پيش از همه ميرود جهنم، قبل از ديگران ميخواهد برود جهنم، شيطان به او گفت من ديگر كاري با تو ندارم. تو كارت تمام است، پرونده تو تكميل شده، تو برو دنبال كارت، من بايد بروم دنبال ديگران و ببينم ديگران را ميتوانم فريب بدهم يا نميتوانم فريب بدهم، اين هم يك توجيه است. توجيهات ديگری هم شده و من عجبم از مرحوم مجلسي اول كه آن توجيه اولي را خيلي درست نميداند، در حالي كه به نظر من آن توجيه اولي درست است كه شيطان گفت: تو خيلي بدتر از مني، ديگر تو برو كنار، تو ديگر سراغ من نيا، من خودم تا يك حدي بدي دارم، اما تو ديگر خيلي پيشرفتهاي، من اگر نمره 18 و 19 دارم، تو نمره 20 در بديها و در ضلالت و گمراهي داری. (و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین) -------------------------------------------------------------------------------- [1]- الكافی 2: 370 و 371. [2]- الكافی 2: 371. [3]- الكافی 2: 358. [4]- اعراف (7) : 12. [5]- حشر (59) : 16.
|