خدشه مرحوم خوئی در اجماع منظور
درس خارج فقه حجت الاسلام والمسلمین فخرالدین صانعی (دامت برکاته) کتاب الوقف درس 121 تاریخ: 1401/8/3 بحث در ادلّه بطلان تعلیق در عقود بود. عرض کردیم که عمده دلیل، اجماع است اگر دلالت بکند و دلالتش بر بطلان تعلیق در عقود، تمام باشد. میتوان گفت تعلیق موجب بطلان عقود و ایقاعات است. همچنین گذشت که ابتدا سید مرتضی ادعای چنین اجماعی را در باب ظهار و یا طلاق کردهاند و بعد از ایشان هم شیخ در برخی موارد، تمسّک به اجماع نموده بودند و در برخی از موضوعات و عقود، اصلاً تمسّک نفرموده بودند. وجوهی هم بر ضعف این اجماع، ذکر کردیم و عبارتی را از «کتاب البیع» حضرت امام خواندیم. امروز هم عبارت حضرت آقای خوئی را از کتاب البیع «مصباح الفقاهه»، در ارتباط با عدم تحقق اجماع در ما نحن فیه میخوانیم: «خدشه مرحوم خوئی در اجماع منظور» «قد استدلّ الفقهاء على بطلان التعليق في العقود بوجوهٍ شتى: الوجه الاول: دعوى الاجماع على ذلك [که ما هم اجماع را وجه اول قرار دادیم. ایشان هم از ابتدا به اشکال در اجماع میپردازند] حيث ادّعاه غير واحدٍ من الفقهاء، وقد عرفت كلماتهم قريباً [ما عبارات را از «مفتاح» و برخی کتب دیگر خواندیم و ایشان هم به برخی از آنها در ابتدای بحث اشاره کردهاند] ويتوجه عليه [به اجماعی که این آقایان استدلال کردهاند اشکال وارد است] أن الاجماع إنّما يكون حجةً مع القطع بكونه مستنداً إلى رأى الامام(علیه السلام) [اجماع، زمانی حجت است که مستند به رأی امام(علیه السلام) باشد] ومن المحتمل القريب أن المجمعين قد استندوا في دعواهم الاجماع هنا، إلى الوجوه الاعتبارية التى استدل بها الفقهاء على بطلان التعليق»[1] یعنی اجماع، اجماع مدرکی است پس اجماع مدرکی به این صورت نیست که فقط بگوییم روایتی بوده و به جهت آن روایت، اجماع کردهاند، بلکه اگر اصل یا چیز دیگری مثل وجوه اعتباری هم باشد و اجماع به آن، مستند بشود، اجماع مدرکی است و قابلیت استناد ندارد و حجت نیست. «خدشه در بطلاق تعلیق در عقود» ایشان در جای دیگر هم به این عدم حجیت اجماع در ما نحن فیه اشاره دارند [دیروز هم از حضرت امام خواندیم که میفرمایند تنجیز شرط نیست و تعلیق هم مبطل نیست. حضرت امام در بحث فقهی فرمودهاند و حضرت آقای خوئی هم در بحث استدلالی اینجا دارند که تنجیز شرط نمیباشد، ولی وقتی به باب فتوا رسیدهاند، احتیاط کردهاند] «ونتیجة البحث: أنه لا دليل على بطلان العقود بالتعليق، لكى يكون ذلك الدليل مخصّصاً لادلة صحة العقود [ادلّه عمومات و اطلاقات عقود میگوید عقد معلّق هم صحیح است و عمومات و اطلاقات شامل آن میشود، مگر آنکه دلیلی از خارج بیاید و آن را تخصیص بزند. میفرماید ما دلیلی پیدا نکردیم؛ چون ایشان ادلّه را هم ذکر میکند و این عبارتشان بعد از اتمام ادلّه است] وعليه فالعمدة في المقام هو الاجماع [ما که گفتیم ادلّه تمام نیست و عمده دلیل اجماع است] فان تمّ فهو [که فبها و نعمت] وإلا فالمرجع هو العمومات والاطلاقات [که حاکم هستند] وقد عرفت عدم تمامية الاجماع في المقام [ایشان باز در اینجا تصریح میکنند که اجماع، تمام نیست.] ومن هنا [از آنجا که دلیل، تنها اجماع است و اجماع هم محقَّق نیست] جزم المحقّق القمى بصحّة الوكالة المعلقة. وحكى التأمّل في بطلانها عن المحقّق الاردبيلى والكفاية على ما عرفته في طليعة البحث»[2] که ما دیروز از «مفتاح» هم خواندیم که «کفایه» تأمل کرده و فرمود که شاید به علت تأمل مرحوم مقدس اردبیلی باشد. «نظر صاحب حدائق و والد استاد بر باطل نبودن تعلیق در عقود» صاحب «حدائق» فرعی را در بحث وکالت، مطرح میکنند که اگر وکالت معلّقه شد، تصرفات، درست است یا نه؟ اگر گفتید تعلیق موجب بطلان است، تصرفات وکیل در اینجا که اذن ضمنی وجود دارد، صحیح است یا نه؟ برخی گفتهاند صحیح است؛ چون اذن ضمنیای وجود دارد و در وکالت نیز همین اذن ضمنی، کفایت میکند و اگر این تصرف از باب وکالت، صحیح نباشد، از باب اذن، مانعی ندارد. برخی هم گفتهاند چون به سبب عقد وکالت خواسته جواز تصرف را برای آقای وکیل، قرار بدهد، حالا که عقد وکالت، معلّق شد، باطل است پس نمیتواند تصرفی بکند. این یک مبناست و مبنای دیگر میگوید اصلاً تعلیق موجب بطلان نیست و تنجیز هم شرط نیست، بنابر این، وقتی که شرط نشد، تصرفاتش مانعی ندارد و اصلاً وکالتش صحیح است. میفرماید: «فإن الحكم بالصحة لا يتّجه و لا يتم إلا بناءً على عدم اشتراط التنجيز، و هو ليس ببعيدٍ، كما عرفت من أنه لا دليل على هذا الشرط غير الإجماع المدَّعى، مع ما عرفت من المجازفة في أمثال هذه الإجماعات»؛[3] ایشان در همه جا دارد که تحقق اجماع در باب معاملات، بسیار مشکل است اگر نگوییم محال است. عبارت دیگر، از والد استاد است که ابتدا عبارت «جواهر» را میخوانیم و ردّ اجماع والد استاد را هم مرور میکنیم: «ولو قال: وقفت إذا جاء رأس الشهر أو إن قدم زيدٌ، لم يصح بلا خلافٍ ولا إشكالٍ، بل الإجماع بقسميه عليه لما ذكرناه غير مرةٍ [اما در جاهای دیگر اگر میفرماید اجماع و میخواهد دلیل دیگری بیاورد، میگوید «مضافاً الی اجماع» یعنی اجماع را دلیل میداند، اما ایشان در اینجا میفرماید اجماع بر شرطیّت هست، اما بعدش میفرماید] من منافاة التعليق علی متیقن الحصول او متوقعه لظاهر ما دل على تسبيب الأسباب [میفرماید ما غیرمرّه گفتهایم که در باب عقود، بحث سببیّت و مسبّبیت است و وقتی که سبب آمد، مسبّب هم به دنبالش باید بیاید. پس عقد وقتی که جاری میشود و به عنوان سبب است، آثارش باید بر آن، مترتب بشود؛ پس جایی که آثار مترتب نمیشود و معلّق میگردد، جزء عقود صحیحه نیست، پس عقد معلّق باطل است؛ چون عقد صحیح، عقدی است که آثارش بلافاصله بیاید. علتش این است که ایشان یک مبنا دارد و یک قاعده درست میکند که باب عقود، باب سببیّت و مسبّبیت است.] المقتضي لترتب آثارها حال وقوعها»؛[4] سببیّت یعنی الآن که سبب آمد، مسبّب باید دنبالش بیاید و جایی که مسبّب میخواهد بعداً بیاید، سببیّت مختلّ شده بنا بر این عقد صحیح جاری نگردیده است. والد استاد برای ردّ این اجماع، به کلام صاحب «جواهر» هم استناد کردهاند. مرحوم سید - که خودشان هم در بحث اجماع، اشکال دارند و در وکالت هم اشکال را وارد میدانستند- میگوید: «فحینئذٍ فإن تحقّق الاجماع فهو و الا فهو مشکلٌ»،[5] والد استاد ذیل این کلام سید: «و الا فهو مشکلٌ» میفرماید: «بل مشکلٌ معه ایضاً [اگر هم اجماع وجود داشته باشد باز هم مشکل است که بگوییم تنجیز شرط است] لان الاجماع مدرکیٌ فإنّ المسألة اجتهادیة درائیة [مسأله اجتهادی و بحث استنباط است] و کیف یُعتَمد علی مثل هذا الاجماع مع عدم اعتماد صاحب الجواهر [که به عبارت صاحب «جواهر» که خواندیم، اشاره میکنند و میفرمایند ما چگونه بر چنین اجماعی در مقام، اعتماد کنیم با اینکه صاحب «جواهر» اعتماد نکرده که] المدعی لوجود قسمیه علیه به [خودش فرمود اجماع بر دو قسم محصل و منقول بر آن دلالت دارد] بل و استدلّ علی الشرطیّة [که اجماع را مطرح کرد اما بعداً فرمود که غیرمرّه گفتهایم این تعلیق با سببیّت منافات دارد، به اینکه باب سببیّت است و آثار باید در حال وقوع، مترتب بشود] بالاجتهاد العقلیّ و هو أنّ ظاهر [این نقل به معنای عبارت صاحب «جواهر» است] ما دلّ علی تسبیب الاسباب المتقضی لترتب آثارها حال وقوعها المشعر بل الظاهر [این عبارت ایشان که میفرماید ظاهر ما دلّ علی تسبیب الاسباب در عقود اشعار دارد بلکه ظاهر است] فی عدم حجیة الاجماع فی ذلک عنده و الا [اگر اجماع نزد او حجت بود] کان علیه الاستدلال به منضمّاً الی ذلک الاجتهاد أو معیّناً دونه کما لایخفی»؛[6] به این وجه عقلی به تنهایی استدلال نمیکرد بلکه به اجماع و این وجه عقلی استدلال میفرمود و یا اینکه فقط اجماع را دلیل میآورد. چون جاهای دیگر را مراجعه کردم، دیدم ایشان اگر میخواهد به اجماع، استدلال بکند، میفرماید مضافاً به اجماعی که وجود دارد، این ادلّه هم هست؛ یعنی اجماع را در کنار دیگر دلائل میآورد. پس اینجا که از صاحب «جواهر» خواندیم، به عنوان دلیل، ذکر نکرد بلکه فرمود این مطلب، اجماعی است و هم اجماع منقول و هم محصل بر آن، وجود دارد. والد استاد میفرمایند این هم یک ایراد به بحث اجماع است. تا اینجا درباره اجماع شرطیّة التنجیز در وقف بود و اجماع بر شرطیّة التنجیز در همه عقود و ایقاعات نیز ردّ شد. اکنون یک مطلب اساسیتر از «قواعد فقهیه» آقای بجنوردی در ارتباط با اجماع در معاملات ذکر میکنم. «قابل تحقق نبودن اجماع در معاملات» بحثهایی که خواندیم، در یک دو مورد، بالخصوص مثلاً در کتاب البیع بود و بحث شرطیّة التنجیز به عنوان مطلق، ذکر شده بود و ردّ اجماع هم نشان میدهد اجماعی در آن، وجود ندارد. اما یک مطلب بالاتر، این است که اصلاً در معاملات، اجماع قابل تحقق نیست. صاحب «القواعد الفقهیه» در بحث وقف در شرطیّة التنجیز در وقف میفرماید: «فليس في البين إلا الاجماع وقد عرفت في هذا الكتاب مراراً حال هذه الاجماعات وأنّ أغلبها مستندٌ إلى أصل [میفرماید ما در این کتاب، بارهای زیادی تکرار کردیم که تمام اجماعات، نه در اینجا بلکه در تمام اجماعاتی که در باب معاملات و عبادات، ذکر میشود، این اجماعات، یا مستند به اصل است] أو روايةٍ ضعيفةٍ بحسب المسند أو الدلالة أو كلاهما [ یا مستند به یک روایت ضعیف است، اما همه طبقش فتوا دادهاند و اجماع شده است یا اصل و قاعدهای داشتهاند که طبق آن، جلو آمدهاند و مثلاً یک قاعده درست کرده و گفتهاند عقود، بحث سببیّت و مسبّبیت است، پس دیگر تعلیق، موجب بطلان است؛ چون آثار در همان حال وقوع عقد، محقق نمیشود. این یک قاعده شده و بعد پرسیدهاند که تنجیز شرط است؟ بله؛ چون یک قاعده داریم که باب عقود را باب سببیّت و مسبّبیت میداند، پس تعلیق موجب بطلان است. گاهی نیز به استناد یک روایت ضعیف از حیث سند و دلالت، فتوا دادهاند و سپس اجماع شده و آن را اجماع دانستهاند] أو اعتمد المجمعون على وجوهٍ استحسانية [این مطلب مهمی است که میفرماید ممکن است کسانی که اجماع کردهاند، به وجوه استحسانیه، اعتماد نموده باشند که صاحب «حدائق» هم به این، اشاره داشت] التي أشبه بالقياس من الدليل الشرعی»[7] به این وجوه، استناد کردهاند و سپس مدعی اجماعی بودن مطلبی شدهاند. پس یک مطلب مهمی که ایشان دارند، این است که میفرمایند اکثر اجماعات، مدرکی است و مستند به اصل و روایت شده بلکه ایشان میفرماید گاهی به وجوه استحسانیه، استناد کرده و قائل به اجماع شدهاند. «اجماع و کشف رأی معصوم؟» مطلبی را به عنوان عرضه، عرض میکنم، و شما روی آن، فکر کنید و ببینید که آیا قابل پذیرش هست یا نه؟ آقایان میفرمایند که اجماع منقول، حجت؛ نیست چون خبر واحد است و بنای عقلا هم خبر واحد را در این گونه امور، حجت نمیداند. اما در اجماع محصل چگونه میتوانیم تصویر کنیم که اجماع کاشف از رأی معصوم باشد؟ ما باید رأی معصوم را کشف بکنیم، اما تصویر رسیدن کسی که میخواهد اجماع را به نحوی تحصیل بکند که به رأی معصوم برسد، چگونه است. مثلاً امروز میخواهید اجماع را درباره مسألهای، تحصیل بکنید. در اینجا نمیتوان به متأخرین، مراجعه کرد پس باید به سراغ فتوای قدما بروید. قدیمترین کتابی که الآن دارید، «کافی» است و سپس کتابهای شیخ صدوق و آنگاه کتب شیخ که کتب روائی ما هستند. اگر به سراغ قدمای اصحاب برویم، در این مسأله، به چه عبارتی، حکم مسأله را بیان کردهاند؟ آیا در همین مسأله ما به صورت فتوا گفتهاند که تنجیز شرط است یا دوام در وقف، شرط است؟ در اینجا چون دلیلی نداریم، فتوای چند تن از قدما را میبینیم، پس کشف میکنیم که دلیلی نزد اینها بوده که یداً بیدٍ به آنان رسیده لذا الآن این فتوا را دادهاند. پس یقین ما به این صورت است که اگر به دست ما میرسید، ما نیز همین گونه فتوا میدادیم. پس این در جایی است که تصور بکنید حکم مسأله را به صورت فتوا بیان کردهاند. شما از جمع فتواها به این میرسید که دلیلی نزد اینها بوده به نحوی یداً بیدٍ به آنها رسیده که اگر به دست ما هم میرسید، ما نیز چنین فتوا میدادیم. اینجا دو تا گزاره و قضیه وجود دارد: 1. اینکه دلیلی بوده است؛ 2. اینکه اگر به دست ما میرسید، ما هم، چنین فتوایی میدادیم. اینجا میگویند اگر دلیل به دست ما میرسید ما هم همین فتوا را میدادیم. سؤال این است که در موضوعات مختلف که روایاتی داریم که قدما بر طبق آنها فتوا دادهاند اما فقهای بعدی برخلاف آن، فتوا صادر میکنند. تحقق این علم از کجا میآید که اگر آن دلیلی هم به دست ما میرسید، همین گونه فتوا میدادیم؛ درحالی که با وجود روایات زیادی که در موضوعات مختلف داریم، برخلاف نظر قدما فتوا دادهایم؟ مگر فقهای ما این دست فتاوا را ندادهاند؟ پس اینجا که میخواهید از جمع فتوا اجماع را تحصیل نمایید، عرض ما این است که پس فتوایشان مستند به یک دلیل است و در صورت استناد به یک دلیل، آن دلیل هم اگر به دست ما میرسید، ما نیز همین فتوا را میدادیم. میگوییم این علم را از کجا میتوانید به دست بیاورید درحالی که در بسیاری از جاها اجماع نقل کردهاند ولی باز از فقهای بعدی به خلافش فتوا صادر شده است؛ مثلاً اصول اربعمائه تا زمان «سرائر» و ابن ادریس هم بوده، اما ابن جنید و ابن ادریس، همزمان با این اصول، باز خلاف اجماع، فتوا دادهاند. پس اگر به اینجا رسیدید که تحقق این علم برای شما اصلاً مشکل است، چطور میخواهید چنین علمی به دست بیاورید که اگر آن دلیل به دست ما هم میرسید، ما نیز چنین فتوایی میدادیم. مگر «کافی» چندهزار روایت دارد و شما در فقه، چقدر روایات را در مثل «تهذیب» با سندها و نسخههای مختلف جمع میکنید اما برخلافش فتوا میدهید؟ اگر مثلاً کتاب فتوایی شیخ صدوق با روایات است، مگر آن روایات بهمنزله فتوایش نیست؟ بهمنزله فتوای اوست؛ چون در «من لا یحضر» فرموده که هرچه صحیح بوده و گرد آوردهام، فتوای من نیز هست؛ پس چطور خلاف آن، فتوا میدهیم؟ پس چطور چنین علمی حاصل میشود؟ پس در تحقق چنین اجماعی که از طریق فتواست، میگوییم این فتوا مستند به ادلّهای بوده که به دستشان رسیده است، خب اگر به دستشان رسیده، ما تا کجا را میتوانیم بررسی بکنیم؟ مگر بیش از زمان کلینی را میتوانیم بررسی بکنیم؟ فتوای اصحابی را که نزد امام(علیه السلام) بودند و اصول (اصول اربعمائه) داشتند، از کجا به دست بیاوریم؟ اینها فتوای آنها را از کجا به دست آوردهاند؟ این بحث مهمی است که آنها فتوای همه فقهای عصر ائمه(علیهم السلام) و بعدش به فاصله کمی، از کجا به دست آوردهاند با اینکه در «الفهرست» شیخ طوسی میفرماید[8] من وقتی این کتاب را نوشتم –که بحث اسانید و روایات در آن، مطرح است- به همه اصول، دسترسی نیافتم؛ چون این اصول اربعمائهای که چنین برجسته میکنیم، به این صورت بوده که یکی از شاگردان امام(علیه السلام) میآمده و بلافاصله، روایت را مینوشته و اصول زیادی در دست فقها و راویانی بوده که به خدمت امام(علیه السلام) میآمدند، آنها را مینوشتند به شهرهای خودشان میرفتند. خود شیخ میفرماید من نتوانستم تمام آن اصول را جمعآوری کنم و به ذکر اسانید در آنها بپردازم، بلکه آنچه را در توانم بود، گرد آوردم؛ چون در بلدان مختلف، پراکنده شده بود. بنا بر این از کجا معلوم شاید روایتی در اصلی وجود داشته که برخلاف فتوای آقایان بوده؟ پس کسانی که در زمان نزدیک به زمان معصوم(علیه السلام) بودهاند، کلام همه فقها را بتمامه به دست نیاوردهاند. «دلیل از بین رفتن اصول اربع مأه» در بحثی که داشتیم، میگفتند شاید در اصول اربعمائه باشد. اما باید توجه داشت که دو دلیل برای از بین رفتن اصول اربعمائه، ذکر میکنند. و ما گمان میکنیم با از بین رفتن آن اصول، بسیاری چیزها از دست ما رفته است، ولی باید دقت بکنیم که آقابزرگ تهرانی میفرماید – و شاید عمدهترین دلیل را همین میداند - که یکی از علل متروک شدن اصول اربعمائه، این بود که باببندی نداشت، بلکه هرکس از راه رسیده و سؤالی در ابواب مختلف (مثل طهارت و نکاح) پرسیده بوده و یا امکان داشته در جلسهای که حضور یافته بوده، بحثهای کتاب الطهاره مطرح شده و آنها را نوشته بوده، اما هیچ باببندیای نداشته و بعدها فقها آنها را باببندی کردهاند. زمانی هم که اینها باببندی، مرتب و منظم شدند و فقهایی مثل کلینی و شیخ صدوق، آنها را از اصول، تا جایی که در دسترسشان بود، اخذ کردند و به صورت بابباب آوردند، موجب شد که امروزه، اولین کتابی که به آن مراجعه میکنیم «وسائل» باشد؛ چون همه ابوابش مرتب شده و لذا پیش از مراجعه به «تهذیب»، به آن مراجعه میکنیم. یا اگر کسی بخواهد کتابی اجتهادی را همراه خود ببرد، «وسائل» را میبرد که کاملترین کتاب از حیث نظم در جمعآوری است. پس هر چیز هرچه منظمتر باشد، بیشتر مورد رجوع واقع میشود. ایشان میفرماید این نظم و تبویبی که ایجاد و انجام شد و بابهایی که پشت سر هم آمد، باعث شد که اصول، متروک بشود. دلیل دیگرش هم این است که در آتشسوزی در کتابخانه شیخ طوسی، از بین رفته. ولی این دلیل چندان درست نمیتواند باشد؛ چون این کتاب، خطی است و کتاب خطی هم هر آن امکان دارد به علل دیگری از بین برود، ولی اصولی که نزد آنان بوده، اهمیت دارد. مثلاً این اصول در کتابخانه شیخ طوسی، نزد او وجود داشته و از رویشان کتاب «تهذیب» و «استبصار» را نوشته. این اولاً. ثانیاً اصلاً در دلیلی که یداً بیدٍ به دست اینها رسیده، شک و شبهه است؛ چون ما از عصر و زمان ائمه(علیهم السلام) و فقهایشان چیز دیگری جز این اصول اربعمائه که در کتب هم آمده، نداریم تا شما بفرمایید دلیل دیگری بوده است. پس آیا حکم را نقل کردهاند و مثلاً زراره گفته حکم در شرطیّة العقود، تنجیز است و از شرائطش تنجیز است؟ که در این صورت، العهدة علی الروای، باید این حکم هم بیان میشد. شما دیدهاید که در برخی از روایات آمده است که اینجا فتوا یا نظر خود راوی است، اما ما چنین چیزی در روایات نداریم که فتوای خودشان را درباره مسألهای بیان کرده باشند. افزون بر این، اگر هم بیان کرده باشند، به صورت بحث اجتهادیشان بوده، نه بحث روایت که از امام(علیه السلام) بشنوند که تنجیز شرط است، والا همان روایت میشد. اگر هم میفرمایید حکم را نقل کردهاند و به سبب قرائنی که داشتهاند، تنجیز را شرط دانستهاند و این حکم یداً بیدٍ به مثلاً شیخ رسیده است. میگوییم این یا باید در کتاب روایی باشد - که نیست - و اگر هم فتوایش باشد، اجتهاد اوست. اصول اربعمائه را جمعآوری کردهاند و کتب ما را تشکیل داده است. حرف آقابزرگ است که میفرماید سبب متروک شدنش این بود که روایات این اصول به صورت باب بندی جمعآوری شد، و از آن طرف هم همانطور که شیخ فرموده یک سری از اصول اربع مأه هم اصلاً در دسترس نبوده. پس چگونه چنین علمی حاصل میشود؟ و شاید اصلاً بتوان گفت که شذّ و نذر، اجماع بتواند حجت باشد و آن هم جایی است که فتوایی در بین قدما وجود دارد و در مقابلش قواعدی هست که در آن زمان هم به این قواعد، توجه داشتهاند، اما همه عُمد فقهای نزدیک به زمان و عصر ائمه(علیهم السلام) برخلافش فتوا دادهاند، در اینجا یقین میکنیم که مطلبی بوده که اینها این گونه فتوا دادهاند. این هم نیاز به بحث و بررسی زیادی دارد که آیا این قاعده، مدنظر آنها هم بوده که خلاف آن فتوا صادر گردیده (چون شاید اصلاً مدنظرشان نبوده است)؟ پس اگر در جایی به این حرف رسیدیم که تحقق اجماع ممکن نیست، میتوانیم برخلاف این اجماعات ادعایی، فتوا بدهیم. «و صلّی الله علی سیدنا محمّدٍ و آله الطاهرین»
[1]. مصباح الفقاهه 3: 66. [2]. مصباح الفقاهه 3: 70. [3]. الحدائق الناظره 22: 13. [4]. جواهر الکلام 28: 63. [5]. تکملة العروه 1: 196. [6]. ملحق العروة الوثقی 1: 414، پاورقی16. [7]. القواعد الفقهیه 4: 257. [8]. الفهرست: 3-1.
|