منع یا جواز ازدواج دو پیکر مشترک زن که در پایین تنه متحدند
درس خارج فقه حجت الاسلام والمسلمین فخرالدین صانعی (دامت برکاته) کتاب الوقف درس 109 تاریخ: 1401/7/17 بسم الله الرحمن الرحیم و به تبارک و تعالی نستعین بحث در این بود که احکام اسلام که منبعش وحی است، براساس فطرت و رعایت حقوق فرد نسبت به همنوع خودش و نسبت به اجتماع، و رعایت حق فرد نسبت به الله، بیان شده است. امروز از سری مثالها و مواردی که از درون فقه، برای این مطلب، عرض میکنیم، یک مسأله را مطرح میکنیم و در دنبالهاش به بحثی از «جواهر» در ذیل این مطلب میپردازیم و نیاز است که دوستان، توجه بیشتری بکنند؛ چون سیر این مطلب، پیوستگی خاص خود را دارد. «منع یا جواز ازدواج دو پیکر مشترک زن که در پایین تنه متحدند» مسأله این است که در جایی که دو نفر بههمچسبیدهاند و هر دو نیز زن هستند، اما از پایینتنه «فی حقوٍ واحد» هستند و دو سر و دو بدن در یک تنه پایین مشترک، قرار دارد، اشکالی در بحث ازدواج و نکاحشان پیش میآید و آن، جمع بین اختین است. آیا با توجه به علامتی که در باب دو نفر بههمچسبیده، وجود دارد -و عبارت از این است که اگر یک نفر را بیدار کنید، دیگری هم بیدار بشود، متحدند و بحثی ندارد؛ اما اگر یک نفرشان را بیدار کردید و دیگری بیدار نشد، این نشانه دوتایی بودن است- در این صورت ازدواجشان چه حکمی پیدا میکند؟ در اینجا گفتهاند اشکال جمع بین دو خواهر در نکاح پیش میآید که چون در نکاح بنا بر احتیاط است، باید رعایت شود هر چند برخی فرموده اند چون در پایینتنه اتحاد دارند؛ لذا این بحث پیش نمیآید. برخی فقها فرمودهاند چون خلقت این دو تن، عادی نیست، پس تکلیفشان هم عادی نیست. بنا بر این میتواند ازدواج بکند و دو تنه داشتن در بالا مانع نیست. شاید بتوان بر این نظریه، به مثل «لا عبرۀ بعلم الوسواسی»[1] را شاهد آورد که گفتهاند نجس و پاکی برای شخص وسواسی، حجیت ندارد؛ اما این حکم در وسواس از ناحیه خلقت نیست بلکه از ناحیه عدم تمکن و امکان طهارت و پاکی درباره اوست و به عسر و حرج میافتد، از این رو گفتهاند «لا عبرۀ» ولی از این حیث که حکم شرعی برای فرد غیرعادی، وجود ندارد، میتوانیم برای نظریه فقهی در مورد دو خواهر بههمچسبیده هم تمسک کرد. من فقط نظریهاش(عدم تکلیف به خاطر عدم خلقت عادی) را شنیدهام و به نظرم رسید که شاید بتوانیم برای نظریه این فقیه، شاهد بیاوریم و بگوییم که میتواند ازدواج بکند. «ایجاد شهوت و منع نکاح؛ مصداق ظلم تشریعی» در نظریه اول[جواز ازدواج]، شرائط یک انسان و خواستههای او رعایت شده است، اما نظریه فقهی دیگر که چنین شخصی حق ازدواج ندارد، ظاهراً ظلم باشد؛ چراکه بالأخره شخصی به این گونه آفریده شده است -ما نمیگوییم که خداوند آفریده و دخالت کرده است، بلکه بالأخره عوامل طبیعی و تکوینی مثل پدر و مادر، غذا و ژنتیک در آن، دخیل است و شخصی به این گونه، به دنیا میآید- و این شخص دارای شهوت است و شهوت هم جزء خلقت آدمی است؛ چون خداوند آن را در او قرار داده و نیاز به ازدواج دارد. از سوی دیگر هم شارع نمیتواند حکمی برخلاف تکوین خودش قرار بدهد. به طور کلی به یاد داشته باشید که تکلیف در بستر اختیار و با وجود عدل و همانند برای آن است. خدا که شهوت را در انسان قرار داده، فرموده: «حلّلَ النکاح و حرّمَ السفاح و الزنا»؛ اما اگر شهوت را قرار داده بود و از طرف دیگر هم گفته بود هیچ نزدیکیای نباید بین زن و مرد اتفاق بیفتد، یک حکم ظالمانه بود. اگر شارع حکمی را قرار داده، برای حفظ نظم اجتماع و آرامش انسان است نه برای مردمآزاری. در این مثال هم نمیتوانیم بگوییم شهوت تکویناً و خلقةً قرار داده شده و از سوی دیگر هم بگوییم حکم شارع به این است که حق ازدواج ندارد. پس چنین حکمی عدم توجه به شرائط روحی و فیزیکی و خلقت انسان است درحالی که اینها باید مسلماً در حکم شرعی، رعایت شده باشد. هر دو، استنباط است اما در یک استنباط، لحاظ شده که غرائز انسان باید در بستر حکم شرعی، اعمال بشود، و در استنباط دیگر، او را از حق خودش محروم میکند. کدام حکم را میتوانیم در چارچوبهای قانونگذاری و اینکه قانون برای آزار و اذیت نیامده، به ذات باری، نسبت بدهیم؟ هیچ قانونی را برای آزار و اذیت مردم نمیبینید، البته ممکن است سختی داشته باشد، مانند جهاد که با اینکه سختی دارد، ولی برای ایجاد امنیت جامعه است؛ یا پرداخت خمس و زکات، گرچه دشوار است و قصد قربت هم در آنها شرط است، اما برای تأمین امنیت اقتصادی جامعه و امنیت به معنای خاص خودش لحاظ میشود؛ چون اگر در یک اجتماع، فقیر تأمین نشود، دست به جرم و جنایت میزند. پس در همه اینها مصالحی در نظر گرفته شده؛ حتی در احکامی که ذاتش همراه با مشقت است و جامعه هم میپذیرد که مثلاً جهاد یا دفاع با اینکه واجب شده، اما مربوط به حکم اسلام نیست، بلکه یک امر فطری است؛ لذا کشورهای دیگر هم جهاد و دفاع دارند؛ کشته میشوند و برای کشتههایشان ارزش قائلند و حتی بیش از ما که بحث را بیشتر از جهت معنوی میبینیم و شهید و شهادت و رزق عند الله میدانیم، اما آنان در زمینه مادی، سالهاست که وقتی در انقلابهایشان کسانی کشته شدند، نسل اندر نسل، مراکز خاصی به آنها واگذار میشود و آنها از آن، انتفاع میبرند و مکانهای اقتصادیای نیز تعبیه شده که فقط در اختیار ورثه آنان قرار داده میشود. اما بحثی که در باب دو زنی که بههمچسبیدهاند، مطرح شده، در کتاب الفرائض جواهر درباره چگونگی تقسیم ارث، علامتی را نقل کردهاند که گفتهاند: «يوقظ أحدهما، فإن انتبها فهما واحدٌ [اگر با هم بیدار شدند، یکی هستند] و إن انتبه أحدهما فهما اثنان في الميراث».[2] اکنون بحث شده که این علامتی که در روایتی هم آمده[3] (و برخی، این روایت را ضعیف میدانند) و در ارث، به آن عمل شده، اما آیا در جاهای دیگر هم میتوان به آن، استدلال کرد یا مربوط به باب ارث است و یا علائم دیگری هم باید لحاظ بشود؟ صاحب جواهر بعد از اینکه بحث ارث را مطرح میکند، پیرامون این علامت میفرماید: «و كيف كان ففي اختصاص الحكم المزبور بالميراث [که بگوییم علامت فقط مخصوص میراث است] أو عمومه لغيره مطلقاً أو في بعضٍ دون بعضٍ أوجهٌ [اینها وجههایی است که به آنها پرداخته شده است.] قال في القواعد بعد أن ذكر الميراث [بعد از اینکه میراث را گفته و این قاعده و علامت را ذکر کرده، در پاسخ به اینکه این علامت در همه جا کارساز است یا فقط در میراث؟ فرموده:] و كذا التفصيل في الشهادة و الحج [شهادت و حج را به میراث، ملحق کرده است] و أما التكليف فاثنان فيه مطلقاً [اما در مورد تکلیف گفته است دو تایی که بههمچسبیده هستند، مطلقاً در باب تکلیف، دو نفر حساب میشوند و علامت در اینجا کارآیی ندارد. میفرماید آن علامت در بحث حج و شهادت، کارآیی دارد و به آن، تمسک میشود، اما در باب تکلیف، به آن عمل نمیشود] و في النكاح واحدٌ [نظر ایشان این است که در نکاح، یکی حساب میشوند] و لا قصاص على أحدهما و إن تعمّد مطلقاً [قصاص بر هیچیک از آنها نیست؛ گرچه یکیشان تعمد داشته باشد و اگر یکی را بیدار کنید، دیگری هم بیدار میشود؛ و حتی اگر دوتایی هم یکی باشند، باز قصاص نیست. «مطلقاً» به این معناست که چه دو نفر باشند؛ چه یکی حساب بشوند، یعنی علامت در اینجا کارآیی ندارد؛] و لو تشاركا في الجناية ففي الرد مع الانتباه [این یک قول است که در جنایت بگوییم با انتباه، رد میشود] لا دفعةً [و اگر یکمرتبه بیدار شدند] إشكال [اشکال دارد] و مع الانتباه دفعة أشكل [این نظریات در این زمینه است و بحث نمیکنیم که کدامشان درست است و کدام نیست.] و فيه أن إلحاق خصوص الشهادة و الحج بالميراث دون غيرهما أشدُّ إشكالا من ذلك [اگر علامت است، در همه جا باید رعایت بشود و اینکه در شهادت و حج قرار دهید و بقیه را خارج کنید، اشکالش بیشتر است. پس اگر این علامت و سایر علامات را باید رعایت کرد، همه جا باید رعایت بشود نه این که فقط در شهادت و حج، رعایت بشوند و در جاهای دیگر به صورت مطلق حکم کنیم که در تکلیف، دو تا هستند. «کیفیت کلی احکام در دو پیکر مشترک در اعضای تحتانی» ایشان در چند سطر بعد میفرماید:] و في كشف اللثام في شرح قوله في القواعد [در «قواعد» فرموده بود: «أما التكليف فاثنان مطلقاً» اصلاً علامت در باب تکالیف این دو بههمچسبیده -چه یک نفر باشند چه دو نفر- علامت، اثری ندارد. صاحب «کشف اللثام» این عبارت را چنین معنا کرده است:] أي يجب في الطهارة غَسل الأعضاء جميعاً [وقتی میگویید مطلقاً باید دو تکلیف داشته باشند؛ یعنی باید تمام اعضا شسته بشود و مثلاً اگر چهار تا دست هم هست، باید شسته بشود] و في الصلاة مثلاً أن يصليا [در نماز هم باید دو نماز خوانده بشود.] فلا يجزئ فعل أحدهما عن فعل الآخر [اگر یکی انجام بدهد، به جای دیگری کفایت نمیکند. چرا؟] ليحصل يقين الخروج عن العهدة [باید از عهده، خارج بشود و چون تکلیف، یقینی است، باید برائت یقینی هم حاصل بشود.] و هل يجوز صلاة أحدهما منفرداً عن الآخر أو يكفيه في الطهارة غسلُ أعضائه خاصةً؟ [یکی بگوید من خودم میخواهم نماز بخوانم، اما دیگری اصلاً نمیخواهد نماز بخواند. در اینجا چکار بکنیم؟] يحتمل البناء على الاختبار بالانتباه [درست است که گفت در تکلیف دو نفرند، ولی در جایی که یکی خواست نماز بخواند، چکار بکنیم؟ میفرماید علامت را رعایت بکنیم و با بیدار کردن معلوم کنیم یک نفرند یا دو نفر؛ اگر دو تا بودند، دو نماز باید بخوانند و الا یکی کافی است] فان اتحدا لم يجز من باب المقدمة [اگر یکی بودند، باید تمام اعضا را بشوید و نمیتواند فقط اعضای خودش را بشوید؛ و این از باب مقدمه است؛ چون آن هم جزء این یکی میشود و گویا یک نفرند که چهار دست دارد] و وجوب الاجتماع مطلقاً [چرا؟] لقيام الاحتمال [یکی اینکه احتمال دارد یکی باشند] و ضعف الخبر [دیگری ضعف خبر که در باب میراث است و برخی گفتهاند ضعیف است] و اختصاصه بالإرث [سوم اینکه بگوییم این اختبار مربوط به ارث است و در اینجا دیگر رعایت نمیشود.] ثم علّل الوحدة في النكاح باتحاد الحقو و ما تحته [صاحب «کشف اللثام» درباره نکاحش گفته چون از اسافل با هم متحدند پس در نکاح هم یک حکم دارند] و إن كان أنثى [حالا که متحد شدند و این دو، یک زن بودند] فيجوز لمن يتزوّجها أن يتزوّج ثلاثا آخر [مرد سه تای دیگر هم میتواند عقد دائم بکند؛ چون این دو، یکی هستند] لكن لا بد في العقد من رضاهما و إيجابهما أو قبولهما [اینجا باید رضایتشان و ایجاب یا قبولشان طرفینی باشد و هر دو قبول داشته باشند. اما اگر قبول نکردند، خودش یک عویصه است که اگر نداشتند هم باز چون بههمچسبیدهاند، نمیتواند ازدواج کند یا نه، به سهم خودش ازدواج میکند؟ صاحب «جواهر» در نقد عبارت کاشف اللثام میفرماید:] و لا يخفى عليك ما في الجميع، بل و ما في إشكال القواعد بعد ما عرفت من ظهور الخبر في اطّراد العلامة المزبورة في جميع ذلك [ما در آنجا به «قواعد» اشکال کردیم که چرا فقط در حجب و شهادت گفتید؟، همان اشکال را در اینجا هم مطرح میکنیم و میگوییم اگر علامت، علامتیت دارد، باید در همه جا باشد. نمیشود در یک جا علامت را رعایت بکنید و در جای دیگر نکنید. ایشان میفرماید:] نعم يتفرّع على تعددهما حيث يحصل بالعلامة المذكورة [ایشان فرمود ما علامت را دخیل میدانیم] أو غيرها [یا غیر این علامت مذکوره] بناءً على إلحاقه بها في ذلك، أحكامٌ كثيرة [میفرماید وقتی این علامت بالخصوص را (که روایت دارد) یا علائم دیگر را (که مشخص میکند اینها دو نفرند یا یک نفرند) حجت دانستیم، احکامی بر آن مترتب است، چون گفتیم این علامات است که باعث میشود احکام هم متفرع بشود؛ که اگر یک نفر است، یک حکم داشته باشد و اگر دو نفر باشند، دو حکم داشته باشند. میفرماید احکامی مترتب میشود ولی چون وقت کمی داریم، آنچه را که مد نظر بنده است، میخوانم که میخواهیم اثبات کنیم مثالی که فقها زدهاند و احتمال دادهاند در بحث تعارض حقّ الله و حقّ الناس، حقّ الناس مقدم است و تکلیف الهی، ساقط میشود. این بحث را تا اینجا، هم از حیث فایدهای که دارد و قاعدهای در باب بههمچسبیدهها وجود دارد، خواندم و هم از حیث کیفیت استدلال، خواندم. ایشان میفرماید بر این علامت، موارد زیادی، متفرع است و هر تکالیفی و احکام معاملاتی باشد، باید مبنایی را اتخاذ کنیم و طبق آن در همه جا پیش برویم؛ چون نمیشود در یک جا علامت را حجت بدانیم و در یک جا حجت ندانیم. «کشف اللثام و احتمال سقوط تکلیف با عدم همراهی طرف دوم» ایشان موارد را میشمارند تا میرسد به جایی که یکی از آنها بخواهد وضو بگیرد، میفرماید:] ... و الظاهر أنه ليس لأحدهما منع الآخر من الوضوء أو غيره من المقاصد المحتاجة إلى الحركة و إلى استعمال المشترك بينهما [اینکه این دو بههمچسبیدهاند و از پایینتنه، یکی هستند، مانع از این نیست که اگر یکی، احتیاجی داشت که با پاها حرکت بکند و مثلاً به مغازهای برود و خرید بکند احتیاج ندارد بپرسد که دیگری اجازه میدهد یا اجازه نمیدهد. یا اگر میخواهد تا کنار شیر آب برود و وضو بگیرد، اجازه بگیرد.] لكن في كشف الأستاد [یعنی کاشف الغطاء فرموده است:] لو أراد أحدهما الحركة إلى الوضوء هل له إجبارُه بنفسه، أو مع الرجوع إلى الحاكم، أو لا [یا چنین اجباری نمیتواند بکند و باید همین طور بماند] بل [اگر امکان اجبار چه از طرف خودش و چه از طرف حاکم نیست] ينتقل فرضه إلى التيمم مع حصول ما يتيمّم به [اینجا میگوییم به تیمم بر میگردد. خب تیمم هم همین مشکل را دارد و مثلاً سنگی که قصد تیمم با آن را دارد، چند متر، آنطرفتر است] فان احتاج [در تیمم] إلى الحركة أيضا فأبى عليه [گفت من نمیآیم] اُحتمل فيه [دو احتمال در آن هست؛ یکی] الإجبار [که در بالا فرمود یا بنفسه است یا به حاکم یا] و سقوط الصلاة لفقد الطهورين [که در فاقد الطهورین گفتهاند ساقط میشود. میفرماید چون در اینجا حق این شخص است که بتواند مانع بشود، اصلاً صلاة ساقط میشود؛ یعنی کاشف الغطاء، احتمال میدهد که حکم شرعی در تعارض با حقوق شخص، ساقط بشود. درست است که مثل صاحب «جواهر» و دیگران آن را قبول نداشتهاند، ولی فقیهی مثل کاشف الغطاء که صاحب «جواهر» عنایت فراوانی به او داشته و داستانهایی را از او نقل میکند، این را میفرماید نه مثل متفقّهی که در جلسه قبل گفتند. شخصی مثل کاشف الغطاء میفرماید از نظر قواعد، این احتمال فقهی وجود دارد که یا قائل به اجبار بشویم و یا به سقوط تکلیف؛ و البته ایشان هیچکدام را هم اختیار نکردهاند] بل قال: لو أراد أحدهما المسح على القدمين المشتركين فأبى عليه الآخر [باز در اینجا که پایشان یکی است و یکی خواست مسح بکند، دو احتمال هست] احتمل الإجبار [یکی اجبار است] و الاكتفاء بالأعالي كالمقطوع [مثل اینکه اگر پا ندارد، شستن اعضای بالایی مثل صورت، کفایت میکند. وقتی که یکی به این کار، راضی نمیشود، بگوییم تکلیف ساقط میشود] و الرجوع إلى التيمم لاختصاصه بالعوالي [صاحب «جواهر» در پاسخ به ایشان میفرماید:] و هو غريبٌ، ضرورة عدم الاشتراك بينهما على حدّ شركة المال [مثل شراکت در مال نیست که حتماً باید اجازه بگیرد] و إنما هي شركةٌ في الاستعمال بمعنى تسخير الله هذا العضو لكلٍّ منهما في مقاصده و فيما يراد منه [دیگر اینجا بحث اجازه مطرح نیست. البته این نظر میتواند درست باشد؛ چون در اینجا برای طرف، عسر و حرج پیش میآید و اگر در حد شرکت مال بدانیم، باید در همه جا اجازه بگیرد و این در بستر اختیار نیست] على أنّ أوامر الوضوء مثلاً كافيةٌ في جواز مسحه و حركته من غير اذن صاحبه كما هو واضحٌ»[4] البته میشود این را هم جمع کرد که: در آنچه احتیاجات اوست و ضرورت دارد، نیازمند اجازه نیست؛ اما در مثل وضو -که چنین احتمالی را هم کاشف الغطاء داده- و در بحث تکالیف بگوییم اجازه شرط است و در صورت نبودن اجازه، ساقط میشود. پس میتوان به چنین تفصیلی هم قائل شد که در امور روزمرهاش مثل خرید و رفتن به دستشویی، نیازمند اجازه نباشد؛ چون بالأخره مایحتاج زندگیاش را باید تأمین بکند و کارهای روزمرّهاش را انجام دهد؛ پس در اینجا نیاز به اجازه ندارد؛ چون حق این هم هست، ولی در آنجا تعارض بین حق این و حقّ الله است و اگر خداوند، حق خودش را ساقط بکند، دیگر بین این دو، اختلافی نیست. اگر اجازه بگیرد و دیگری اجازه ندهد، میگوییم تکلیف ندارد و اینجا دیگر اختلاف و نزاعی هم بینشان پیش نمیآید و ضرورتی هم ایجاد نمیشود و عسر حرجی هم وجود ندارد. پس برای رفع عسر و حرج میتوانیم به سقوط تکلیف، قائل بشویم، اما در امور روزمرهاش و آنچه بدان، احتیاج دارد، قول به لزوم اذن، موجب عسر و حرج او میشود. بنا بر این اذن ساقط استیا بگوییم حق داشتن و مشترک بودن از اینگونه امور انصراف دارد. «و صلّی الله علی سیدنا محمّدٍ و آله الطاهرین»
[1]. مصباح الهدی فی شرح عروة الوثقی 3: 530. [2]. قواعد الأحکام 3: 392. [3]. فقه الرضا: 291. [4]. جواهر الکلام 39: 300-298.
|