دلالت ظاهر روایات بر قبول نفی صحت ادعای مدعی از طرف منکر
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) کتاب القضاء درس 164 تاریخ: 1395/1/18 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم اللّه الرحمن الرحيم «دلالت ظاهر روایات بر قبول نفی صحت ادعای مدعی از طرف منکر» بحث درباره این است که اگر منکر بر نفی صحت ادعای مدعی، قسم خورد و یا این که کس دیگری او را بر نفی صحت، قسم داد؛ یعنی به منکر گفته شد بدهکاری، گفت مدعی دروغ می گوید و اصلاً چیزی از من طلبکار نیست. در اینجا گفته شد ظاهر روایات این است که احتیاجی به حکم قاضی ندارد و به محض این که منکر در دعوا بر نفی صحت کلام مدعی، قسم می خورد، این کفایت می کند و حکم می شود که مدعی درست نمی گوید و کاذب است. لکن این حکم بر مدعی به کذبش و به عدم صحت کلامش، به حسب ظاهر است و الا به حسب واقع این طور نیست؛ یعنی این طور نیست که اگر منکر می داند که مدعی طلبکار است و به دروغ می گوید مدعی طلبکار نیست، این شرعاً به مدعی بدهکار است و باید حق او را بپردازد؛ یعنی به حساب ظاهر این طور است و الا به حسب واقع، این معنا نیست. دلیل بر این معنا، مضافاً به این که قضاوت، تغییرِ واقع نمی دهد و صرف این که قاضی قضاوت کرده یا خودش قسم خورده، واقع را تغییر نمی دهد که بگوییم مدعی هیچ چیزی طلب ندارد و حق با منکر است. «دلالت روایات بر اشتغال ذمهی منکر در صورت نفی صحت ادعای مدعی» دوم اینکه روایاتی که دلالت بر این معنا می کنند؛ یکی صحیحۀ هشام است که پیغمبر فرمود: «إنما أقضي بينكم بالبينات و الأيمان و بعضكم ألحن بحجته من بعض فأيما رجل قطعت له من مال أخيه شيئاً فإنما قُطعت له به قطعةٌ من النار».[1] در اینجا قطعت له قطعۀٌ من النار، دلالت می کند که واقع عوض نشده و ذمۀ مشتری به بایع بدهکار است. روایت دیگر، صحیحۀ ابی یعفور است که در آنجا هم همین مضمون را دارد که منکر به مدعی، بدهکار است: عن أبي عبد الله (علیه السلام) قال: «إذا رضي صاحبُ الحق بيمين المنكر لحقِّه [اگر مدعی به قسم منکر راضی شد] فاستحلفه فحلف أن لا حقّ له قِبَله ذهبتِ اليمينُ بحقّ المدعي فلا دعوى له [حقش از بین رفت و دیگر ادعایی برای او نیست. قلتُ: و إن كانت عليه بينةٌ عادلة؟ اگر بعداً بینه هم داشته باشد، در مقابل آن قسم بی فایده است؟ حضرت فرمود:] نعم و إن أقام بعد ما استحلفه بالله خمسين قسامة [اگر پنجاه تا هم شهادت بدهند] ما كان له و كانت اليمين قد أبطلت كل ما ادعاه قبله مما قد استحلفه عليه».[2] این هم یک روایت که بر این معنا دلالت می کند که دیگر این آقا چیزی بدهکار نیست. باز بر این معنا دلالت می کند روایت خضر نخعی: عن أبي عبد الله (علیه السلام) في الرجل يكون له على الرجل المال فيجحده، انکار می کند و می گوید طلبی نداری. قال: «إن استحلفه فليس له أن يأخذ شيئاً و إن تركَه و لم يستحلفه فهو على حقّه».[3] روایت دیگر، روایت علی بن حمزه است که در آنجا یهودی حق مسلمان را خورده و مسلمان، اموالی از یهودی نزد خود دارد و می گوید می خواهم از آنها بردارم. فرمود، اگر قسمش ندادی دیگر برندار. «ان خانک فلا تخنه و إن ظلمک فلا تظلمه» وضّاح می گوید كانت بيني و بين رجلٍ من اليهود معاملةٌ فخانني بألف درهم فقدمته إلى الوالي، او را نزد والی بردم. فأحلفته فحلف و قد علمتُ أنّه حلف يميناً فاجرة. قسم دروغ خورده است. فوَقَعَ له بعد ذلك عندي أرباحٌ و دراهمُ كثيرة. یک پول هایی از او نزد من جمع شد. فأردت أن أقتص الألف درهم، می خواهم هزار درهم را بردارم. التي كانت لي عنده و حلف عليها فكتبت إلى أبي الحسن (علیه السلام) فأخبرته أني قد أحلفته فحلف و قد وقع له عندي مالٌ فإن أمرتني أن آخذ منه الألف درهم التي حلف عليها فعلتُ، اگر شما بفرمایید، من این کار را می کنم و این پول را برمی دارم. فكتب: «لا تأخذ منه شيئاً إن كان ظلمك فلا تظلمه و لو لا أنك رضيتَ بيمينه فحلفتَه لأمرتُك أن تأخذ من تحت يدك [اگر قسمش نداده بودی، می گفتم به اندازۀ طلبت بردار] و لكنّك رضيتَ بيمينه و قد ذهبت اليمين بما فيها».[4] این هم یک روایت که روایت عبد الله بن وضاح است و شیخ صدوق بعد از آن روایت، نقل کرده است. «دیدگاه فقهاء در فرض اقامهی بینهی مدعی بعد از حلف منکر» مسأله ای که بعد از این مطرح می شود این است که اگر مدعی بعد از حلف منکر، بینه ای اقامه کرد یا این که منکر گفت، وقتی من قسم خوردم، یادم نبوده و بی جهت قسم خوردم و یا اشتباه کردم، آیا در اینجا حق با منکر است یا حق با مدعی است؟ گفته اند مقتضای اطلاق این روایاتی که داشتیم، این است که حق با منکر است؛ یعنی اذا حلف ذهبت الیمین و دیگر ادعای مدعی به این که می خواهم بینه بیاورم، مسموع نیست یا اگر گفت اشتباه کردم، مسموع نیست. اذا حلف المنکر الیمین، ذهب حقّ مدعی و دیگر دعوایی باقی نمی ماند تا بشود راجع به این دعوا بحث کرد و چیزی را درباره او گفت، قضائاً لاطلاق. لکن برخی ها فرموده اند اگر منکر، عدم بینه را شرط کرد، در اینجا دیگر بینه اش مسموع نیست، ولی اگر شرط نکرد، بینه اش مسموع است. این در صورتی است که بگوید می خواهم بینه بیاورم، اما اگر حالف، خودش خودش را تکذیب کرد و گفت اصلاً وقتی که گفتم بدهکار نیستم، دروغ گفتم. در اینجا می تواند مطالبه کند و مقاصه برای او حلال است «و حلّ مقاصته مما یجده مع امتناعه عن التسلیم». آن را که یافت، می تواند از باب مقاصه بردارد و وقتی بعد از آن که قسم خورد و مسأله تمام شد، می گوید من قسم دروغ خورده ام و واقع این است که او از من چیزی طلبکار نیست. اینجا می تواند از عین مال موجود، به عنوان مقاصه بردارد و می تواند آن را مطالبه کند و بگوید بدهی مرا بپرداز. چرا می تواند بگوید بدهکاری مرا بپردازد؟ برای جواز مطالبه اش بعد از آن که ادعای کاذب بودن را نمود، به وجوهی استدلال کرده اند: یکی به «اقرار العقلاء علی انفسهم نافذ»، یکی هم به اطلاقات جواز مقاصه که افراد حق دارند مقاصه کنند. این دو اطلاق؛ یعنی اطلاق مقاصه و اطلاق اقرار العقلاء علی انفسهم می گوید این منکر می تواند مطالبه کند و می تواند هم حقش را از مال او بردارد. دو تا هم روایت دارد: إني كنتُ استودعت رجلاً مالاً فجحدنيه و حلف لي عليه، انکار کرد و برای من قسم خورد. ثمّ جاء بعد ذلك بسنين بالمال الذي كنت استودعته إياه، بعد از دو سال، مالی را که نزدش ودیعه گذاشته بودم، آورد و به من داد. فقال: هذا مالُك، این مال تو است. فخذه و هذه أربعةُ آلاف درهم ربِحتُها في مالك، چهار هزار درهم را از اموال تو سود بردم. فهي لك مع مالك، اصل پول با اضافه اش برای تو است. و اجعلني في حلٍّ فأخذت المال منه، مال را از او گرفتم. و أبيتُ أن آخذ الربح و نخواستم سود را از او بگیرم، صبر کردم ببینم شما چه می فرمایید؟ و أوقفتُ المال الذي كنت استودعتُه و أتيت حتى أستطلع رأيك. تا ببینم شما چه می فرمایید. فما ترى؟ قال: فقال: «خذ الربح و أعطه النصف و أحلّه [نصفش را به او بده و نصف سودها را حلالش کن.] إنّ هذا رجلً تائب [این آدم، یک مرد تائب است] و الله يحب التوابين».[5] شما بگویید مورد، اخصّ است و یک قضیه است. جوابش چیست؟ عموم علت، «و الله یحب التوابین» که به طور کلی می گوید. «وأخصية المورد تندفع بعدم القائل بالفرق، بل يمكن استفادة التعميم من سياقه سؤالاً و جواباً» که قضیه خصوصیتی ندارد. روایت دیگر در فقه الرضا آمده است: «و إذا أعطيت رجلاً مالاً فجحدك و حلف عليه ثم أتاک بالمال بعد مدةٍ و ربما ربّحَ فيه و ندمَ على ما كان منه فخذ منه رأسَ مالِك و نصفَ الربح، و ردِّ عليه نصف الربح، هذا رجلٌ تائب».[6] این هم یک دلیل که عمدۀ دلیل آنها این دو روایتی است که در اینجا آمده است. لکن جوابی که صاحب جواهر از این دو روایت می دهد، این است که می گوید این دو روایت، اخص مطلق از روایات دیگری هستند که داریم. ما به طور اطلاق، اگر مال نزد کسی بود، مال کسی از بین نمی رود و از آنِ صاحبش است الا این که در این دو مورد، گفته از بین رفته و تصریح کرده که مال از بین رفته و این می شود اخص و با بودن مطلق، نوبت به دلیل اخص نمی رسد و حق با اخص است. «وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سَیِّدِنَا مُحَمِّدٍ وَ آلِهِ الطاهِرین» --------------------------------------------- 1. وسائل الشیعة 27: 232، کتاب القضاء، ابواب کیفیة الحکم، باب 2، حدیث 1. 2. وسائل الشیعة 27: 244، کتاب القضاء، ابواب کیفیة الحکم، باب 9، حدیث 1. 3. وسائل الشیعة 27: 246، کتاب القضاء، ابواب کیفیة الحکم، باب 10، حدیث 1. 4. وسائل الشیعة 27: 246، کتاب القضاء، ابواب کیفیة الحکم، باب 10، حدیث 2. 5. وسائل الشیعة 19: 89، کتاب الودیعة، ابواب کیفیة اداء الامانة، باب 10، حدیث 1. 6. فقه الرضا، ص 252.
|