وجوه استدلالی برای بی اثر بودن تفرق با اکراه در سقوط خیار مجلسی
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) مکاسب بیع (درس 459 تا ...) درس 1224 تاریخ: 1392/2/21 بسم الله الرحمن الرحيم «بیان وجوه استدلالی برای بی اثر بودن تفرق با اکراه در سقوط خیار مجلسی» استدلال شده برای اینکه اثری برای تفرق عن اکراه نیست و مسقط حق خیار نميباشد، به وجوهی: یکی به حدیث رفع؛ برای اینکه در حدیث رفع دارد: «رفع ما استکرهوا علیه» و حدیث رفع اختصاص به مواخذه ندارد، کما هو الظاهر منه، المؤید بصحیحة بزنطی، عن ابی الحسن الرضا(علیه السلام) که سؤال شد از او به حلف به طلاق و عتاق و صدقهی ما یملک که حضرت فرمود: وفای به آنها لازم نیست، قسم فایدهای ندارد، لقول النبی (صلی الله علیه و آله): «وما اکرهوا علیه ومالا يعلمون و ما لا یطیقون...».[1] دو - سه تای از آن روایات را نقل کرده است. این استدلال حضرت برای نفی حکم وضعی؛ یعنی برای اینکه میخواهد بگوید این صحیح نیست و یکون باطلاً، ولو اینکه مذهب امامیه بطلان است. با قطع نظر از حدیث، عامه میگویند صحیح است، ولی حضرت در اینجا میفرماید باطل است، بر خلاف آنها میگوید و گفته نشود که درست است، در اصل حکم تقیه نیست، بر خلاف آنها است، ولی حضرت در استدلالی که میکند، استدلالش از روی تقیه است، یعنی برای اینکه به آنها بفهماند حرف ما درست است که میگوییم باطل است، این جمله پیامبر(ص) را برای استدلال نقل میکند، که این را جواب دادهاند، شیخ هم مفصل در رسائل دارد که تقیه در استدلال نیست و لازم نبود حضرت در استدلال تقیه کند و این استدلال، منوط به فهم عرفی است؛ یعنی عرف هم همین را میفهمد و الا اگر عرف از این حدیث این را نفهمد، استدلال حضرت یقع فی غیر محلّه. به هر حال، حدیث اعم است، و همه آثار شرعیه؛ من الوضع و التکلیف را میبرد، آن موقع در تفرق یک اثر شرعی است و آن مسقطیت است، وقتی عن اکراه باشد، مسقطیت آن از بین میرود. «اشکالات مرحوم فقیه یزدی به حدیث رفع تفرق با اکراه» مرحوم فقیه یزدی چند تا اشکال به این حدیث کرده است: یکی از شبهاتی که ایشان در این حدیث دارد، این است که میگوید اصلاً مسقطیت جزء آثار شرعیه نیست. تفرق اثر شرعی آن نیست. تفرق که میآید، موضوع عوض میشود؛ نظیر عوض شدن حاضر به مسافر، نه اینکه شارع آن را مسقط قرار داده باشد. موضوع که عوض شد، هر موضوعی اثر خودش را دارد. چون تفرق عن اکراه است، پس اثر ندارد، مسقطیت ندارد. اصلاً شارع آن را مسقط قرار نداده، این از باب تغیر موضوع است، موضوع با تفرق عوض میشود و بعد میفرماید نظیر اینکه اگر یک کسی گفت «ما کان فی المسجد فلیکرم». اما یک کسی آمد این را به صورت اکراه، از مسجد بیرون برد، شما بگویید چون این خروج، خروج اکراهی بود، کلا خروج است. پس وقتی هم بیرونش بردند، باز هم باید اکرام بشود. «من کان فی المسجد فلیکرم» وقتی که خروج اکراهی پیدا کرد، میگویید این خروج اکراهی وجودش کالعدم است، پس باید اکرام بشود. این نیست و چنین چیزی در آنجا گفته نميشود، اینجا هم مثل همان است. جوابی که از شبهه ایشان داده میشود، این است که در مانحن فیه، مسأله تغیر موضوع نیست، مسأله غائیت است. «البیعان بالخیار ما لم یفترقا»،تا افتراق پیدا نکردند بیعان به خیارند؛ یعنی حد نهایی خیار را افتراق قرار داده است. جعل غایت است، غایت برای او ذکر کرده، وقتی او را غایت قرار داده، اگر عن اکراه باشد، غائیت آن از بین میرود. البیعان بالخیار ما لم یفترقا، این افتراق غایت است و قید حکم است. وقتی قید حکم است، غائیت، خودش جعل میخواهد، غایت حکم بودن جعل میخواهد که غایت حکمش قرار بدهند، حکم را ادامه داده تا اینجا، امدش اینجا است. این غایت آن قرار داده شده است، حیث غائیت آن مطرح است، نه حیث اینکه، وقتی اینها تفرق پیدا کردند، دیگر موضوع عوض میشود. البته وقتی تفرق پیدا کردند، دیگر مجتمع نیستند، موضوع عوض شده، ولی در روایات نظر به تغییر موضوع نیست، نظر به جعل الغائیة است. بنابر این، تفرق غایت است، وقتی غایت عن اکراه حاصل شد، اثر غائیت خود را از دست میدهد و نميتواند موجب سقوط خیار باشد و اما مثالی که زدهاند، با ما نحن فیه فرق دارد. در مثال هم همین طور است. در مثال، کسی که میگوید «ما کان فی المسجد فلیکرم»، خودش حد موضوع است. کسی که در مسجد است، باید اکرام بشود. آن حد موضوع است، مقابلش این است، وقتی در مسجد نباشد، اکرام نمیشود. «ما کان زید ما کان فی المسجد فلیکرم»، این حدش این است که در مسجد باشد، وقتی که در مسجد نبود، موضوع عوض میشود. درست است، در آنجا موضوع عوض میشود و اثری بر آن بار نميشود، اما غیر اینجا است که عنایت به تغییر موضوع نیست، هذا اولاً و ثانیاً ما حدیث رفع را آنجا هم بیاوریم و بگوییم این خروج عن اکراه، کلا خروج است، خروجی وجود ندارد، حال که خروجی وجود ندارد، پس این شخص «کائن فی المسجد»؛ برای اینکه ادله حدیث رفع میگوید این خروج وجود ندارد رفع این خروج؛ یعنی به حسب اثر، رفع این خروج کالعدم است، وقتی خروج کالعدم شد، پس میگوییم این کائن فی المسجد باید اکرام بشود. این که میبیند در آنجا خروج اکراهی مؤثر نیست و اگر خارجش کردند اکرام ساقط میشود، این از باب این است که اگر بخواهید این خروج را لا خروج قرار بدهید و بعد ثابت کنید «هو کائن فی المسجد»، این میشود اصل مثبت؛ برای اینکه وقتی این خروجش لا خروج شد، اثرش این است، ملازمه عقلیهاش این است که این در مسجد است، وقتی خارج نشده، اگر تکویناً خارج نشود، در مسجد است. حال که تعبداً گفته خارج نميشود، خارج نشده، خروجش کلا خروج است، لازمهاش این است که پس هو کائن فی المسجد، لازمه عقلی است. عدم خروج از مسجد، ملازمه با کون در مسجد است، این یک ملازمه عقلیه است. پس این که اثر بار نميشود، از باب مثبتیت است، نه از باب تغیر موضوع و آن حرفها، ولو ما تغیر موضوع را قبول داشتیم، بر فرض از آن هم صرف نظر کنیم، میگوییم در اینجا میشود مثبت و مثبت حجت نیست و بالجملة اصلاً لک أن تقول: حدیث برائت خروج را لا خروج نمیکند، استصحاب که نیست، در باب استصحاب، جرّ ما سبق است، ابقاي ما کان است، استصحاب اصل مغرض است «من کان علی یقین فشکّ فلیبن علی یقینه فإنه لا ینقض اليقين بالشک»؛ یعنی الآن شارع تعبد کرده این الآن، این آدم شاکّ را یقین دارد ادعا کرده، مثل «زید أسد»، در آن جا ادعا هست، اما در اصل برائت ادعایی نیست، صرف رفع آثار است، شما میگویید این حدیث رفع که آمد، اگر بخواهد خروج را لا خروج کند، نتیجهاش این بشود که اکرام بشود، این طور نیست. میگوییم اصلاً حدیث رفع کاری به خروج و لا خروج ندارد، اثر را از بین میبرد. پس این شبههای که ایشان در اینجا فرمودند که تفرق اثر شرعی ندارد، از باب تغییر موضوع است و بعد تنظیر کردند در خود مورد، تنظیر موضوع نیست، جعل الغائیة است، ولو موضوع هم عوض میشود، اما شارع به او عنایتی ندارد. در آیه شریفه صوم به تغییر موضوع عنایت دارد. «فمن کان منکم مریضا أو علی سفر فعدّة من أیّام أخر»[2] موضوع را بر روی آن حکم میآورد، معنایش این است که در وطنش هست، یک حکمی دارد، خارج از وطنش است، يک حکمي دارد. عنایت به موضوع دارد، اما در «البیعان بالخیار ما لم یفترقا»، عنایت به غائیت دارد، نه عنایت به تغیر موضوع و غائیت از اثر شرعیه است و با حدیث رفع از بین میرود. تنظیری را که در آنجا فرمودند اولاً اگر حدیث رفع بیاید آنجا میخواهد مثبت باشد، اینکه آثار بودن در مسجد بر آن بار نميشود، این از باب مثبتیت است. هذا اولاً و ثانیاً اصلاً حدیث رفع باب ادعایی در آن نیست تا شما این مشکلات و این مسائل را به وجود بیاورید. اینها اشکالهایی است که راجع به استدلال به حدیث رفع شده است که گفتهاند «رفع ما استکرهوا علیه»، خواستهاند بگویند تفرق بی اثر است و اکراه، تفرق را بی اثر میکند و حق هم همین است با اکراه تفرق بی اثر است و خیار در جای خودش باقی است. در حدیث رفع آثار شرعیهای که روی عناوین میآید، سه حالت دارد: یا آثار شرعیه روی عناوینی میآید ضد عناوین حدیث رفع، حدیث رفع گفته رفع الخطأ، شارع میگوید «من تعمّد فی صلاته فلیسجد سجدتی السهو» ضد آن درست است. یک دلیل دیگری میگوید «العالم بوجوب السجدة إذا لم یسجد بطل صلاته» درست است، حکم شرعی رفته روی ضد این عناوین، یک موقع حکم میرود روی خود این عناوین، «من تکلّم سهوا فعلیه سجدتا السهو» حکم رفته روی خود سهوی که در حدیث رفع آمده «من نسی و أفطر فصومه صحیح» حکم رفته روی خود این عناوین. این دو حالت. یک حالت این است که حکم شرعی میرود روی عناوین مطلقه که هم شامل عناوین موجوده در حدیث رفع میشود و هم شامل عناوین ضدش میشود، مثل «من تکلّم فی صلاته فصلاته باطل»، «من أفطر فعلیه الکفارة»؛ یعنی من أفطر عمداً که ضدّ خطا است، من أفطر سهواً که عین حدیث عنوان آن است. هر دوی آنها را شامل میشود، اعم از هر دوی اینها هست، حکم رفته روی اعم از این عناوین. در حدیث رفع احکامی که رفته روی خود این عناوین، میتواند بردارد یا نه؟ اینجا میگویند مستلزم تناقض در اقتضا است؛ یعنی تکلم یک جا اقتضا کرده است سجده سهو را، اگر سهوی باشد. یک جا اقتضا کرده عدم سجده سهو را، اگر سهوی باشد. پس احکامی که روی خود این عناوین آمده برنمیدارد؛ لاستلزامه اقتضاء تلک العناوین ضدین را، در این عناوین اقتضای ضد باشد. برای اینکه وقتی تعمد بود، دیگر حدیث رفع نمیتواند، وقتی تعمد نبود، خودبخود از بین رفته است، اگر حدیث رفع بیاید حصول حاصل است. پس احکامی که روی ضد عناوین رفته احتیاجی به حدیث رفع ندارد، وقتی آنها از بین رفت، خود حکم هم رفع شده است. اما احکامی که روی عناوین آمده به اعم از عناوین حدیث رفع و غیرش، اینجا حدیث رفع حاکم میشود و نسبت به موارد تسعه، میگوید آن حکم وجود ندارد. پس احکام شرعیه مترتبه بر عناوین، له اقسام ثلاث: یا مترتب بر عناوینی است عین حدیث رفع یا مترتب بر عناوینی است ضد عناوین حدیث رفع. اینجا اشکال ما به سید این بود که سید فرمود اگر روی عناوین قصدیه رفته باشد، حدیث رفع بر میدارد. روی اراده و اختیار رفته باشد، حدیث رفع برمیدارد. ما گفتیم میخواهد بر دارد یا نميخواهد بردارد. لازم میآید اقتضای در تناقض در اراده را اگر آن ضدش رفته باشد باز هم نميتواند بردارد؛ چون خودبخود از بین میرود. اما حدیث رفع، احکام شرعیهای را برمیدارد که روی عناوین است، به طور مطلق یا به طور عموم یا که هم شامل عناوین موجوده در حدیث رفع میشود و هم شامل عناوینی که در حدیث رفع وجود ندارد، همه آنها را شامل میشود. بنابراین، این تمام کلام در حرف ایشان. بحثمان در حدیث هشام بود، من یک جمله آخرش را بخوانم. «حدیثی از علی بن الحسین دربارۀ مجالست با صالحین و علما» در این حدیث دارد و قال علی بن الحسین (علیه السلام) «مجالسة الصالحین داعیة الی الصلاح [نشست و برخاست با خوبان انسان را به طرف صلاح میکشاند] و آداب العلماء زیادة فی العقل [یعنی آگاهی با فرهنگ علما، زیادی در عقل میآورد. با هر عالمی شما زیاد فرهنگش را ببینید چه فرهنگی دارد مخصوصا فرهنگهای اجتماعی، وقتی فرهنگهای اجتماعی او را بفهمی، این زیادی در عقل میآورد، آدم زیرکی میشوی، آدم تیزبینی میشوی، میبینید از آداب علما این است که از حد خودشان تجاوز نميکنند، از آداب علما این است که به اندازه دهانشان حرف میزنند، نه اینکه دهانشان را باز کنند و هر چه میتوانند از دهانشان بیرون بیاید، از آداب علما این است که اگر در یک مجلسی جا نباشد، یک جایی مینشینند، از آداب علما این است که به بزرگان احترام میکنند، از آداب علما این است که اگر سؤال میکنند، سؤال تعنت نیست، سؤال برای یاد گرفتن است یا برای مباحثه کردن و چیزهای دیگری که شما از دانشمندان یاد میگیرید. این یک جملهای بود که گفتم آداب العلماء، آشنایی با فرهنگ آنها درک را زیاد میکند، آدم را از نافهمی و حماقت نجات میدهد.] و طاعة ولاة العدل تمام العزّ [ولات و حکامی که دارای عدالت باشند، اطاعت آنها تمام عزت است] و استثمار المال تمام المروة [از مال استفاده کردن و به ثمر و بار نشاندن، تمام مروت است] و إرشاد المستشیر قضاء لحقّ النعمة [اگر یک کسی از شما مشورت خواست، حق برادری او یا حق عقلی که خدا به تو داده این است که او را نصیحت کنی] و کفّ الأذی من کمال العقل [اذیت نکردن آدمی که عقل و درک داشته باشد. چرا آدم یک کسی را اذیت کند؟ چرا آدم بد دهنی کند؟ چرا آدم فکر و زبانش را از اینجا باز کند برای فلان عالم در فلان جا غیبت کند؟ آخر یک روزی اینها بر میگردد، پر از آتش میشود، پر از آتش شدن ربطی به این و آن ندارد، آتش همه وجودش را میسوزاند: {نار الله الموقده التی تطّلع علی الأفئدة}،[3] قلب را میسوزاند، نه فقط بدن را میسوزاند. تو علیه دیگران بد میگویی، مسخره میکنی، آنجا مسخرهات میکنند: {الله یستهزئ بهم و یمدّهم فی طغیانهم یعمهون}[4] خدا هم آنجا دستور میدهد در جهنم مسخرهاش کنند، اینها میگویند ما میخواهیم بیاییم بیرون، آن فرشتهها میگویند بیایید بیایید تا آن آخر که میآیند دوباره پرتشان میکنند، مسخرهشان میکنند، دوباره بر میگردانند آنها را سر کارشان میگذارند، دوباره بر میگردانند آنها را سر جای اولشان] و فیه راحة البدن عاجلا و آجلا [مرحوم ملا صدرا در اینجا فرموده است، علم به آنچه معصومین میفرمایند با خودشان است؛ یعنی چه کفّ الأذی راحت بدن در عاجلا و آجلا است؟ اذیت نکردن مردم، برای روح آدم مفید است؛ چون آدم وقتی کسی را اذیت کرد، وجدانش را که حاکم قرار میدهد، بنا میکند سرزنشش کند. تقارن بین نفس لوامه و بین وجدان این است: {لا أقسم بیوم القیامة و لا أقسم بالنفس اللوّامة}[5] چون در روز قیامت سرزنش است و حق، هیچی پذیرفته نیست، رشوه و پارتی و تلفن و... پذیرفته نیست. حق پذیرفته است، حق واقعی ـ نه حقی که من میگویم یا تو میگویی - نفس لوامه هم این طوری است. آدم وقتی یک کسی را اذیت کرد، بعد وقتی کلاه خودش را قاضی کند، میبیند اذیتش کرده مرتب به خودش فشار میآورد و لذا آدمهایی که آدم میکشند، بعد دیوانه میشوند؛ در جنگ جهانی دوم خیلیها دیوانه شدند؛ چون وقتی به وجدانشان مراجعه میکردند، دیوانه میشدند؛ البته اخیراً قرص میدهند به این آدم کشها که بخورند که هیچ ناراحت نشوند! قرصهایی به آنها میدهند میخورند آنها ناراحت نميشوند! میکشند، میزنند، هیچی سرشان نميشود، کودن کودن، حتی به قدر گرگ هم سرشان نميشود. داروهایی به آدم کشها و خشنها و جنایت کارها میدهند بخورند، میگویند هر کاری میخواهید بکنید، آزادشان میگذارند هر کاری میخواهند بکنند! روح راحت است، اما بدن چطور راحت است؟ «کفّ الأذی راحة للبدن» ایشان میگوید علمش به صاحبش مستردّ میشود.] یا هشام إنّ العاقل لا یحدّث من یخاف تکذیبه [حرفی که میترسد بگویند دروغ میگویی، آدم نميزند، ملاصدار میگوید پیغمبر این طور بود، موسی این طور بود، انبیا این طور بودند، پیغمبر اول مسائلی که میدانست نميگفت، بعد به او گفتند {فاصدع بما تؤمر}[6] یا {بلّغ... رسالته}؛[7] چون اول میترسید که اینها را بگوید، باور نکنند.] و لا یسأل من یخاف [اگر از کسی یک چیزی میخواهی که میترسی به تو ندهد، نخواه، هیچ وقت از بنده چیزی نخواهید؛ برای اینکه مطمئناً داده نميشود] منعه و لا یعد ما لا یقدر علیه [مرتب نميگوید چنین میکنیم، چنان میکنیم. کسی که نميتواند ما لا یقدر را وعده ندهد] و لا یرجو ما یعنّف برجائه [یک امیدهایی داشته باشد که سرزنشش میکنند. ولی آدم اصلاً نباید کاری بکند که دیگران سرزنشش کنند، خواستهای داشته باشد که سرزنش بکنند] و لا یقدم علی ما یخاف فوته بالعجز عنه».[8] کاری که میترسد در اثر ناتوانی از دستش برود، دنبال آن کار هم نرود. «وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سَیِّدِنَا مُحَمِّدٍ وَ آلِهِ» --------------------- [1]. وسائل الشيعة 15: 369، کتاب الجهاد، ابواب جهاد النفس وما يناسبه، باب 56، حديث 1. [2]. بقرة (2): 184. [3]. همزة (104): 6 و 7. [4]. بقره (2): 15. [5]. قيامة (75): 1 و 2. [6]. حجر (15): 94. [7]. مائدة (5): 67. [8]. الکافي 1: 20.
|