«وجوه استدلالی در اسقاط حق الخیار»
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) مکاسب بیع (درس 459 تا ...) درس 1215 تاریخ: 1392/2/4 بسم الله الرحمن الرحيم وجه چهارمي که در اسقاط حقّ الخيار متصور است؛ یعنی بعد از آن كه عقد تمام شده است، حق الخيار خودش را ساقط كند. اجماع بر اين معنا قائم است كه با اسقاط آن يسقط و وجوهي براي مسقطيّتش استدلال شده است: يكي از آنها رواياتي است كه راجع به تصرّف آمده است كه در باب خيار حيوان مي آيد كه تصرّف مشتري «رضاً بالبيع» و خيارش با آن رضايت ساقط مي شود. وقتي هم اسقاط مي كند، پس راضي به سقوطش است. رواياتي كه دلالت مي كند بر سقوط بالتصرف، لأنّه رضاً، اينجا هم وقتي خودش اختیاراً اسقاط مي كند معنايش رضاي بالبيع است و خيارش ساقط مي شود. وجه دوم اولويت «الناس مسلطون علی أموالهم»[1] است. الناس مسلطون مي گويد مردم بر اموال خودشان مسلط هستند، پس به طريق اولي بر حقوقشان هم مسلّط هستند و از جمله حقوق، همين حقّ الخيار است و راهي هم از براي تصرّف در اين حقّ الخيار ندارد، جز اين كه اسقاطش كند، چون قابل نقل نيست، خيار مجلس را نمي شود به ديگري داد، مختصّ به متبايعين است. مي شود كسي را وکیل در انتخاب يا تفويض كرد، اما خيار براي خود متبايعين است و مختصّ به آنهاست و مي تواند اسقاطش كند؛ اين حقش جز اسقاط آن فایده ای ندارد و اولويت ناس به اموالهم مي گويد بر حقوقش هم مسلط است. البته به نظر بنده مي آيد كه معنای «الناس مسلطون علي أموالهم»، اين نیست که چيزي كه در دنيا براي معيشت مطرح است، مال، اِي ما يبذل بازائه المال، نيست. به نظر مي آيد «الناس مسلطون علي أموالهم»؛ يعني چيزي كه ارزش دارد و مضاف است. مردم به هر چيزي كه داراي ارزش است و به آنها اضافه دارد، اين اضافه شيء داراي ارزش، سبب مي شود كه صاحبش مسلّط باشد و بالحقيقة آن اضافه است كه سلطه آورده است. اين اضافه اي كه سلطه آورده است، اين سلطه، كما اين كه بر مال اصطلاحي مي آورد، بر مال به معناي حقوق هم مي آورد، چون حقوق هم ارزش دارد شامل مي شود. اگر شما بگوييد اموال شامل نشود، ولي ملاك اضافه است؛ شايد اولويت هم كه گفته اند به همين معنا باشد. «الناس مسلطون علي أموالهم لا بأنّ المال مالٌ بل من حيث الاضافة»، وقتي اضافه به يك كسي دارد، آن كسي كه به آن مرتبط است، آن اولي بر ديگري است. بنابراين، مقتضاي مناط؛ يعني اضافه اين است كه افراد هم بر مال مسلّط هستند و هم بر حقوقشان مسلط هستند، هم بر حدود و شؤونشان مسلط هستند. آن چه به من اضافه دارد، من بر آن مسلّط هستم، حدودم، شؤونم، آبرو و شخصيتم، بر خودم، بر دستم، بر پا، بر همه آنها مسلط هستم. و يؤيد ذلك، تأييد مي شود به رواياتي كه دارد: «إنّ الله فوّض إلي المؤمن كلّ شيء إلا إذلال نفسه».[2] همه چيز را در اختيار خودش قرار داده است، مگر اين كه بخواهد خودش را ذليل كند. كما اين كه اگر بخواهد به خودش جنايت كند، اولويت در جنايت را نمي گويد، اولويت، مربوط به يک كارهايي است كه به نفعش است و آزاد است و الا بگويد چون آزاد هستم، مي خواهم دستهايم را قطع كنم، آزاد هستم، مي خواهم آلت رجوليت را قطع كنم كه يك وقت چشمم به نامحرم مي افتد برايم لذت نداشته باشد. اين نيست كه چون مسلط است، هر كاري مي تواند بكند، نسبت به آن چيزي كه به نفعش است و آن چيزي كه حدود و شؤون است، تأييد هم مي شود به «إنّ الله فوض إلي المؤمن كلّ شيء إلا إذلال نفسه». نبايد خودش خار كند. {لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ}.[3] باید پاي للمؤمنين آن بايستد و تن به هر ذلّتي و به هر خفّت و خاري ندهد. تواضع، غير از خفّت و خاري است، يا به فرمايش شيخ از راه فحوا با اولويت، يا به نظر قاصر بنده عاصي، از باب اين كه ملاك اضافه است و اين اضافه در بقيه امور هم وجود دارد، در شؤون و حدود هم هست . آن جايي که اضافه است، اولويت هم وجود دارد. وجه سوم، يك قاعد ه مسلّم عقلائيه اي است كه هر صاحب حق، حق دارد، حق خودش را اسقاط كند و الا اگر صاحب حق باشد و نتواند اسقاط كند، اين مثل کسی است كه گفت، اگر شكم نداشتم، يك نان و روغن سير مي خوردم. اگر شكم نباشد كه نان و روغن نمي شود خورد! اصلاً وقتي حق شد، قاعده عقلائيه بر اين است كه مي تواند آن را اسقاط كند، شارع هم ردع نكرده است، بلكه شارع هم آن را امضا كرده است. قاضي كه قضاوت مي كند و برای او حق القضاوة قرار داده شده است، نمی تواند حق القضاوه اش را به ديگري بدهد و بگويد تو قضاوت كن. وكيل مي شود كرد، تفويض مقدمات امر را مي شود به او داد. خيار مجلس مال متبايعين است، نه مال ديگران كه بگويد من اين خيار مجلس را به تو مي دهم، البته آن جايي كه قابل انتقال است، مي شود انتقال داد، موضوعش مقوّمش است، حقوقي كه موضوع مقوّمش است، مثل حق الابوة، حق البنوة، حق القضاوة، حق الحاكمية براي معصومين (سلام الله عليهم اجمعين) اينها قابل انتقال به غير نيست كه حق خودش را به يك كسي بدهد. يك وقت جعل است، ما كاري به جعل نداريم. خودش را بخواهد اين كار را بكند، نمي تواند. اين وجوهي است كه به آن استدلال شده است و مسأله اشكالي هم ندارد. «کافی بودن اسقاط خیار با هر دلالتی» يك فرعي در اينجا عنوان شده است و آن اين كه آيا اسقاط بايد به دلالت لفظيه باشد و يا با هر دلالتي كفايت مي كند؟ حق اين است كه اسقاط با هر دلالتي كفايت مي كند، چه مطابقه باشد، چه تضمّن باشد و چه التزام و چه غير اينها، كما اين كه در باب اجازه فضولي هم دلالت مي كرد و مقتضاي حقّ هم همين است. پس اگر يكي از آنها گفت: «اسقطت الخيار من الطرفين»، آن ديگري هم گفت من هم راضي هستم، از طرف او هم ساقط شده است، قضائاً لفحواي، «الناس مسلطون» و فحواي «ذلك رضيً منه» و وجه سوم، قاعده عقلائيه؛ عقلاء هم كافي مي دانند. يك مسأله اي را در اينجا عنوان كرده اند كه به نظر بنده اين مسأله فقهي نيست، اين يك بحث مفهوم عرفي و شبيه بحث لغوي است؛ اصلاً ربطي به فقه و حكم شرعي و قانون شرع ندارد. این که چرا مطرح كرده اند، شايد سرّش اين است كه در باب طلاق اين عنوان آمده است. مسأله اين است كه اگر يكي به ديگري گفت اختيار كن، أحد المتبايعين به ديگري گفت اختيار كن؛ آيا خيار او ساقط مي شود يا ساقط نمي شود؟ آيا خيار خودش ساقط مي شود يا ساقط نمي شود؟ اين دليل شرعي و يك ضابطه شرعي و يك حكم شرعي ندارد، اين دائر مدار اين است كه عرف از اين چه چيزي بفهمد. يك جايي از «اَختر» مي فهمد كه دارد استفهام مي كند، يعني تو چه كاره هستي؟ تو اسقاط مي كني يا مي ماني؟ اگر استفهام است، نه حق او ساقط شده است و نه حق خودش. اگر غير از استفهام است، «اِختر»؛ يعني تو انتخاب كن و امر به انتخاب است. اگر او هيچ چيزي هم نگفت و راضي شد، گفت من راضي هستم، يكون مسقطاً. من يك مقدار از عبارت شيخ را مي خوانم تا عبارت را خوانده باشيم، ولي بحث فقهي نيست؛ اين يك بحث لفظي و يك بحث عرفي است كه ما از اين قبیل مسائل مواردي را در فقه داریم. حتي بعضي از جاها بحث لفظي با بحث شرعي اشتباه شده است و محققين گفته اند اين بحث لفظي است. مثلاً در باب ديه ی سگ دارد چهل دينار، مثلاً كلب معلَّم ديه اش چهل دينار است. بعضي ها تعبد كرده اند، گفته اند كلب معلَّم چهل دينار است، يعني اين كلب معلَّم هايي كه امروز به قدر ده هزار نفر آدم مي توانند در زلزله ها و قاچاق و ... كمك كنند، اينها هم چهل دينار است؟ اينها هم چهل مثقال هيجده عياري است؟ اين است كه شارع يك تعبد كرده است و يا اين كه فرموده است چهل دينار، چون قيمتش آن روز چهل دينار بوده است، اگر يك روز ديگري بيشتر شد، بيشتر مي شود، يک روز ديگر کمتر شد...؟ آن بيان يك قيمت عرفيّه و سوقيه است، نه بيان يك ديه شرعيّه و قيمت شرعيّه! ديه؛ يعني خون بها، ضرر و زيان. آن ضرر و زيان در زمان صدور روايات چهل دينار بوده است، يك وقت ممكن است صد دينار باشد، يك وقت ممكن است پنجاه دينار باشد. روايت قيمت سوقيه را بيان مي كند، نه اين كه روايت بخواهد يك قيمت شرعيّۀ لايتغيّر را بيان كند؛ مثل عفو دم ما دون درهم بغلّي در نماز، يك حكم شرعي است و هميشه همين است. عفو ما دون درهم بغلّي هميشه هست، اما آن قيمت است. شما نگوييد كه اين حرفها چيست كه تو در فقه مي زني؟ اينها را بزرگان گفته اند، آن روزهايي كه فقه انفتاح داشته و به ارتجاع گري نرسيده بود و نرسيد به جايي كه جلوي اجتهاد گرفته بشود، اين حرفها را شيخ صدوق متعبد، محدث دارد. شيخ صدوق از كساني است كه مي گويند اخباري بود، او مي گويد اينها براي اين جهت است که قيمت را معلوم كرده است، ديگران هم بعد از او گفته اند. در فقه متأسفانه در اين چيزها توجه نشده است و الآن اين كه زمينه توجه است، يك مقداري مشكل است که تبيين بشود. شبه آن را عرض کنم بعد بروم سراغ اينجا، بد نيست اينها را بدانيد، يك معيارهايي در فقه است. فوراً مي گويد اينها مال آن روز بوده است؛ اينها مال آن روز بوده است، اين غلط است. (وما أرسلناك إلا كافة للناس).[4] اين مال آن روز بوده است؛ يعني حكم مال آن روز بوده است، اين غلط است. اما بگوييم اين يك قيمت سوقيه است، آن روز اينطور بوده است، اين درست است و حرف متيني است. در بعضي از جاها بايد يك مقدار فكر را باز كرد، يك مقدار به حرف بزرگان توجه کرد. در ارث غير مسلمان گفته اند مسلمان از غير مسلمان؛ يعني از مسيحي، يهودي، دهري، ارث مي برد؛ اما غير مسلمان از مسلمان ارث نمي برد. يك پدري بوده است كه مسلمان بوده است،]اين اشکالاتي را که مي خواهيد بکنيد اين ها اشکالات قابل گفتن نيست و هزار بار گفته شده است، من مي خواهم در ذهنتان بماند، [ يك عمر زحمت كشيده است و رنج خورده است، ديوانه بوده و يك پولي جمع كرده است و دلش هم مي خواهد به بچه اش برسد، چون به قول آقاي فلسفي بچه آدم خود آدم است. حس خلودي كه دليل بر قيامت است، اقتضا مي كند كه انسان بچه داشته باشد؛ مي خواهد به بچه اش برسد. تا از شما مي پرسند، مي گوييد نه به بچه اش نمي دهيم؛ به چه كسي مي دهيد؟ به آن نوه نوه نوه عمويش، هشت پشت قبل كه مثلاً در آمريكا و اروپا و سوئيس زندگي مي كند، به او مي دهيم؛ به آن مي گوييم تو بيا اين اموال را بگير، به اين بچه خودش نمي دهيم. چرا؟ اين يك دليل محكم مي خواهد. اما عكس، مسلمان از غير مسلمان ]ارث مي برد[؛ که همين مي شود. يك مسيحي از دنيا رفته است، همه وارث هايش مسيحي هستند، مي گوييم ارثش را مي دهيم به مسلمان! اين در قانون مدني سابق ما هم نيامده بود چون ديدند قابل پذيرش نيست. اين خيلي مشكل است و شبيه آن را ما در ارتداد هم داريم؛ شما مي گوييد، اگر مسيحي مسلمان شد، جشن مي گيريم و پايكوبي مي كنيم و طاق نصرت برايش مي بنديم. اما مسلمان بيچاره از دست من بدش آمده است و فشارهاي من پدرش را جلوي چشمش آورده است، گفته اقلاً بروم مسيحي بشوم از اين فشارها نجات پيدا كنم؛ او را مي گوييم مرتد است و بايد برود بالاي چوبه دار! بايد روي اين يك مقداري فكر كرد. من نمي خواهم همه را بگويم. در همان ارث، وقتي شما اول كتاب الميراث شيخ صدوق (قدس سره) را نگاه كنيد، مولود به دعاي وليّ عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) و كسي كه حافظه اي داشته است كه مثل آن نيامده است؛ بعضي از نوادگانش هم كه امروز هستند، مي گويند حافظه شان بسيار قوي است. او در اول كتاب الارث اين گونه مي گويد: «إنما مُنع الكافر من إرثه من المسلم عقوبةً لكفره [نه اين كه چون كافر است؛ چون کافر که عين مدعا هست] كالقاتل»[5]. شما می گویید به قاتل ارث نمي دهيم، عقوبةً لقتله، به اين هم ارث نمي دهيم، عقوبةً لكفره. اين عقوبت بايد جا پيدا كند؛ كفر عقوبت دارد. يعني حق را می داند و در مقابل آن انكار مي كند. اين عقوبت دارد، او مي داند كه اسلام حق است، مي داند دين ما حق است، اما ايستاده و بر عليه ما تبليغات مي كند، يا مستقيم و يا غير مستقيم. کور شود بکشد، ارث به او ندهيم، اين درست است و من هم قبول دارم. اما يك بچه مسيحي بيچاره كه در قنداق است، پوشك مي خواهد، پستونك مي خواهد، اين طور چيزها را مي خواهد، اين هم عقوبة لكفر حكمی، چون كفر حقيقي كه ندارد، به او ارث نمي دهيم. مسيحي شده است، از من بدش آمده است؛ به جاي اين كه مرا عقوبت كنند، او را عقوبت مي كنند، مي گويند ارثش را به او نمي دهيم، به تو مي دهيم. اين ها چيزهايي است که نمي خواهم بگويم كه حرف من را بپذيريد، مي خواهم بگويم كه انشاء الله در آينده اين مباني را گاه و بيگاه در خودتان تذكر بدهيد و فكر كنيد. من فقط خواستم اشاره كنم تمام اينها بحث دارد و من درباره اش رساله نوشته ام و همه آنها را بحث كرده ام. من مي خواستم تأييد كنم و بگويم اين حرفها را شيخ صدوق هم مي زده است، اين حرفها را بزرگان ما هم مي زده اند. «لو قال أحدهما لصاحبه: «اِختر»، فإن اِختار المأمور الفسخ، فلا إشكال في انفساخ العقد. وإن اختار الإمضاء، ففي سقوط خيار الآمر أيضاً مطلقاً [او گفت من قبول مي كنم، خيار آمر را هم بگوييم مطلقاً ثابت مي شود] كما عن ظاهر الأكثر، بل عن الخلاف: الإجماع عليه أو بشرط إرادته تمليك الخيار لصاحبه [يا شرط است كه او بخواهد خيارش را تمليك كند به صاحبش؛ از اِختر اراده كرده است كه من هم اختیار خيارم را به دست تو مي دهم، وقتي تو امضا كردي، يعني من هم امضا كرده ام.] وإلّا فهو باقٍ علي الاطلاق مطلقا كما هو ظاهر التذكرة، أو مع قيد إرادة الاستكشاف [يا او مع قيد ارادة الاستکشاف، اگر اراده استكشاف دارد، ساقط نمي شود و اگر نه ساقط شود.] دون التفويض ويكون حكم التفويض كالتمليك».[6] همه اش اين حرفهاست كه جز فهم عرفي و بيان موضوع عرفي نيست. «از ائمه معصومین (علیهم السلام)» بحث ما در روايت هشام بود، روايت باب العقل، روايت دوازدهم، در اين روايت دوازدهم، مرحوم ملاصدرا به عدد هشام ها فصل بندي كرده است و به عنوان مشهد مشهد و هر كدام را مي گويد كه متعرض يك امر است. تا رسيديم به اين. در جلسه ی گذشته يك مطلب عرض كردم و گفتم چرا در اينجا از اميرالمؤمنين نقل مي كند «يجيب إذا سئل»،[7]جوابش اين است كه اين مطابق با شرايط آن روز حرف مي زند. بي سواد بودند و می خواستند همه چيز بگويند. گفت: چه چيزي نزد خدا نيست؟ گفت: بگيريد بزنيد، كافر است، رهايش کنيد بيرون. گفت: من يك سؤال كردم، كتك زدن يعني چه؟ بحار دارد، ديگران هم دارند. او را نزد اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) آوردند جواب داد، گفت: پس تو چرا خليفه نيستي، او خليفه است؟ گفت: آن يك جريان هايي دارد. به هر حال آن سخنان اميرالمؤمنين مناسب با آن وضع بوده است كه حضرت بيان كرده است. در همين روايت باز راجع به ذيل همان سخنان اميرالمؤمنين، مرحوم ملاصدرا بيست و دو بند كرده است، يعني بيست و دو بار «يا هشام» تكرار شده است، او هم آن را بيست و دو بند كرده است، و در هر جايي مطالبي را كه مربوط به او است، بيان كرده است. بعد از آن كه آن جملات را از اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) نقل كرده است. وقال الحسن بن علي (عليهما السلام): «إذا طلبتم الحوائج فاطلبوها من أهلها [يعني آن هايي كه حاجت ها را بر مي آورند. اگر كاري داري، گرفتاري داري، برو سراغ كسي كه گرفتاري ها را رفع مي كند، نرو سراغ كسي كه يك چيزي هم از تو طلبكار بشود. از امام مجتبي پرسيدند: يابن رسول الله! و من أهلها؟ چه كسي اهل برآوردن حاجت هاست؟ «قال:] الذين قصّ الله في كتابه وذكرهم [فقال] ﴿إنّما يتذكّر أولوا الألباب﴾ [قال:] هم اولو العقول [اين آيه مال سوره زمر است، قبل از آن دارد: ﴿هل يستوي الذين يعلمون والذين لا يعلمون إنما يتذكر اولوا الألباب﴾[8]. صاحبان عقلي كه عقلشان با هواها و خواسته هايشان آميخته نشده است، اينها بين دانشمند و غير دانشمند فرق مي گذارند، براي علم احترام قائل هستند، علم محترم است، نزد هر كسي كه مي خواهد باشد. علم احترام دارد، فرق مي گذارد آن كسي كه نمي داند، به او احترام نمي گذارند، نه اين كه خدای ناخواسته غير علم را احترام بگذارند و علم را احترام نگذارند! اینها علم را با جهل مساوی نمی دانند، اينها اولوا الالباب و صاحبان عقل هستند؛ برو سراغ آنها. چون اينها بين هر دانشمند و صاحب علمي با غير از آنها فرق مي گذارند و مساوي نمي بينند. تو هم وقتي كه بروي سراغشان، آنها مي فهمند كه تو گرفتار هستي، بين آدم گرفتار و آدم غير گرفتار فرق مي گذارند. مي فهمند تو گرفتار هستي و حاجت داري و به سراغش آمده اي، حاجت تو را بر مي آورند. اما اگر اين درك را نداشته باشد، هميشه دنبال كار آنهايي است كه كار ندارند و نعوذ بالله تملق و دروغ مي گويند. بعد از آن : وقال علي بن الحسين (عليه السلام):] مجالسة الصالحين داعية ٌ إلي الصلاح [مرحوم ملاصدرا (قدس سره الشريف) مي فرمايد انسان يا كامل است و يا ناقص است، ناقص يا نقص اُخروي دارد يا نقص دنيوي دارد. در نقص اُخروي، يا نقص علمي دارد و يا نقص عملي دارد. در دنيا يا نقص مالي دارد و يا نقص عزّت و جاه دارد، اين چهار تا. كامل هم يا كاملي است كه كساني را مي خواهد تكميل كند كه آنها آمادگي دارند، اين يك قسم. يك وقت هم كساني را مي خواهد تكميل كند كه آنها هيچ آمادگي ندارند، اسير هواها و هواهاي نفساني شان هستند؛ اين شش قسم. مي گويد: اين روايتي را كه علي بن الحسين (سلام الله عليه و علي أبيه) فرموده است، هر شش تا را متعرض شده است و تعيين تكليف كرده است كه من يكي يكي عرض مي كنم. مي فرمايد: «مجالسة الصالحين داعيةٌ إلي الصلاح» اين مال كسي است كه نقص عملي نسبت به آخرت دارد، مي گويد با خوبان نشست و برخاست كن، آدم خوبي مي شوي؛ مجالست تأثير مي گذارد و تو را هم به طرف صلاح و شايستگي مي برد.] وآداب العلماء زيادةٌ في العقل [يا نقص علمي دارد، آن نقص عملي بود، اين نقص علمي . مي گويد اگر با آداب و روش آنها، فرهنگ و منش آنها آشنا بشوي، زيادي در علم و عقل پيدا مي كني. يا اگر بنشيني، براي اين كه از آدابشان استفاده كني، هر دو گونه آن تفسير شده است. «آداب العلماء زيادة في العقل»؛ يعني اگر شما به ادب ها و به فرهنگ ها و منش ها و روش هاي دانشمندان نگاه كنيد، عقلت، دركت و فكرت زياد مي شود.] وطاعة ولاة العدل تمام العزّ [اين مال کدام است نقص جاه و جلال است؛ «وطاعة ولاة العدل تمام العزّ» طاعت آنها براي تو رياست و پست مي آورد، اگر ولات عدل باشد.] واستثمار المال تمام المروءة [اگر كمبود مال دارد، وضع مالي او خيلي خوب نيست، سائل به کف دارد، اين اگر همان مقدار مالي را كه دارد صرف زراعت و تجارت و توليد کند، اين تمام مروت و آقايي است؛ يعني هم براي خودش مفيد است و هم براي ديگران. هم توليد كار كرده است، براي ديگران و هم براي خودش مفيد است كه زندگي او بهتر مي شود. به جاي اين كه بگذارد تويِ خمره و گنجش كند و يا زير سنگ بگذارد، اين كار را مي كند.] وإرشاد المستشير قضاءٌ لحق النعمة [مستشير، آن كاملي است كه قابليت گرفتن را دارد؛ اين مستشیر را كامل تكميل مي كند به اين كه مشورت به او مي دهد، چون فرمود كامل يا تكميل مي كند آن كسي كه قابليت دارد و يا تكميل مي كند كسي را كه قابليت ندارد. «وإرشاد المستشير قضاءٌ لحق النعمة» نعمت برادري، نعمت اين كه پيش تو آمده است، نعمت اين كه خدا به تو علم و عقل داده است، «زكاة العلم نشره»[9] خدا به تو داده است، شكرش را بياور] وكفّ الأذي من كمال العقل [يك وقت اين آدم، آدم كاملي است، ولي آنهايي را كه مي خواهد تكميل كند، آدم هاي درنده و سگ هاي خون خوار، شكنجه گر، وحشي ، لااُبالي، بي دين، لامذهب هستند. مي خواهد جلوي اذيت و آزار اینطور آدم ها را بگيرد، اين از كمال عقل است. كسي كه بتواند جلوي اذيت و آزار و درنده خويي و خشونت و مردم آزاري و درنده گي را بگيرد، جلوي دزدي و سرقت و خيانت ها را بگيرد، اين از كمال عقل است.] «وفيه راحة البدن عاجلاً وآجلاً».[10] نكته جالب اين است؛ من وقتي روايت را مي خواندم، يك مقداري ماندم. يعني چه، آدمي كه جلوي اذيت هاي ديگران را مي گيرد، چگونه راحتي بدن دارد؟ راحتي روح دارد، روحش آرام مي گيرد و مي گويد به داد چهار تا مظلوم رسيدم. مرحوم ملاصدرا مي گويد: راحت بدن ديگران و حق هم با ملاصدر است. وقتي اين شخص كامل مي خواهد ديگران را تكميل كند به كف أذي، هم بدن ديگران راحت مي شود هم الآن و هم آينده؛ جلوي سنت هاي سيئه و تملق و دروغ و مردم آزاري و شكنجه و حبس و درنده گي و درنده خويي و دزدي و اختلاس و خيانت و هزاران مفاسد اخلاقي كه بشر به آن مبتلا مي شود، را می گیرد که اين راحتي براي آنهاست. «وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سَیِّدِنَا مُحَمِّدٍ وَ آلِهِ»
|