ثبوت ولايت مادر و جدّ پدري و حاکم و عدول از مؤمنين بر صغير در صورت نبود آنها
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) مکاسب بیع (درس 459 تا ...) درس 928 تاریخ: 1389/10/8 بسم الله الرحمن الرحيم مقتضاي قواعد و صناعت فقهي اين است که مادر هم بر صغير ولايت دارد. همينطور بعيد نيست که بگوييم جد مادري هم ولايت دارد، ولي با ولايت مادر علي الترتيب است، يعني در صورتي است که پدر نباشد، وصي هم نباشد، ولي بر جد پدري مقدم است، از باب (وأولو الارحام بعضهم أولی ببعض)[1] باز بر جد مادرياش هم مقدم است از باب (وأولو الارحام بعضهم أولی ببعض). در عبارات مقدس اردبيلي (قدس سره) در کتاب الحجر، در باب ولايت بر صغير، به داستان حضرت خضر اشاره کرده بودند و فرمودند که در آنجا کار حسني انجام گرفته و چون ولايت هم براي آحاد از عدول مؤمنين، کار حسن است، ثابت است. اگر پدر و جد پدري و حاکم نبودند، براي آحاد از عدول مؤمنين اين ولايت ثابت است که ميتوانند در اموالش تصرف کنند و با رعايت مصلحت، کاري را انجام بدهند. «تقدم يا تأخر در ولايت عدول از مؤمنين بر حاکم» آيا اينکه عدول مؤمنين در اينجور جاها بر حاکم مقدم است يا خير؟ آن يک بحث ديگري است که آنها ولايت را به معناي سرپرستي و رفع خصومت يا سمت ديدهاند، گفتهاند ولايت حاکم مقدم است، در حالي که اينطور نيست، ولايت عبارت است از فعل حسن و برّ و احسان و کلفت. بنابر اين، اصلاً اگر بشود يک کسي امور صغار را در دست بگيرد، مانعي ندارد که بگوييم در صورت نبود پدر و نبود اقوام و اقارب، يک کس ديگري امور صغار در دست بگيرد و اين اقرب است از اينکه بگوييم حاکم به دست بگيرد، چون دايرهي حکومت توسعه دارد، بر فرض هم کسي را تعيين کند، شناخت او براي تعيينش يک مقدار مشکلات دارد. چه بگوييد آحاد مؤمنين مقدم است، چه بگوييد حاکم مقدم است، در هر صورت، بايد اموال صغير حفظ شود. پس مقدس اردبيلي در اينجا به داستان خضر اشاره کردند و براي اينکه درسهايي که در اين داستان است، را ياد بگيريم، آيات آن را بيان ميکنم، چون همه مفسران وقتي که به داستان رسيدهاند به آن درسهاي ادبي و اخلاقي و بعضيهايشان هم به طور تفصيل بيان کردهاند. «درسهاي ادبي و اخلاقي داستان موسي و خضر (عليهما السلام) از زبان قرآن» در قرآن کريم آمده است:: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم: (واذ قال موسي لفتاه لا ابرح حتّی أبلغ مجمع البحرينِ أو امضِي حُقُباً)[2] ميگويند فتي از کساني بوده است که وصي موسي بن عمران بوده است. به آن جواب گفت از اينجا نميرويم هرچه مدت هم طول بکشد، تا به مجمع البحرين برسيم. معلوم ميشود در مجمع البحرين يک داستاني را خدا به او خبر داده است که گفت هرچه طول بکشد ما راه را ادامه ميدهيم، زحمت را متحمل ميشويم تا برسيم به مجمع البحريني که يک طرفش هم به خليج فارس است، يک طرفش به درياي روم است، آنطور که علامه طباطبايي ميفرمايد. اولين درسي که در اينجا هست، اين است که حضرت موسي تنها حرکت نکرد و اين از آداب سفر هم هست که انسان تنها مسافرت نکند، تنها مسافرت کردن، در روايات ما مرجوح است و انسان بايد همسفري براي خودش داشته باشد. يک داستاني هم درباره همسفر هست، ظاهراً از غزالي يا کس ديگري است که فرق بين علم و فهم در آنجا معلوم ميشود. ميگويد يک کسي با شخصي به مسافرت ميرفت، به او گفت از آداب سفر اين است که انسان در مسافرت اسم همراهش را بپرسد، اين هيچ نگفت، گفت بله، تمام شد. يک مدتي جلوتر رفت بار حيوانش افتاد، اسم همراهش را بلد نبود، هرچه صدا ميزد، آقا، بيا همسفرش سرش پايين بود و داشت ميرفت، براي اينکه ميديد بايد عملاً به او بفهماند که تو دانا شدي، اما نفهميدي، يعني نتوانستي از علمت فکر کني و به چيز ديگري برسي، از کبراي کلي به صغرايي برسي، آمد بارش را گرفت، گفت چرا هرچه تو را صدا کردم جواب ندادي؟ گفت مگر به تو نگفتم انسان بايد در سفر اسم همسفرش را بپرسد؟ گفت چرا، گفت پس معلوم ميشود که دانستي، ولي نفهميدي. شعور به مسائل و درک مسائل و فکر در مسائل، غير از علم به مسائل است و فقه در اصطلاح روايات و اخبار به معناي فهم است، گاهي هم به معناي اصطلاحي در اصطلاح روايات آمده است، ولي اين اصطلاح از محدثين بعدي است که با همان معناي قبلي مناسبت دارد، «الفقه في اللغة الفهم و في الاصطلاح المتشرع هو العلم بالاحکام الشرعية عن ادلتها التفصيلية»، اين هم يک شعبهاي از آن است والا فقه همان دقت و ريشهيابي و عمق است. اين تنها نرفت گفت تو هم با من بيا. (فلمَّا بَلَغَا مجمعَ بينهما نسِيا حُوتَهُما فاتَّخذَ سَبيلهُ فِي البحرِ سَرَباً)[3] اينکه ميفرمايد: «نَسِيا حُوتَهُما» علامه طباطبايي ميفرمايد معلوم ميشود که هردو فراموش کردند، چون ماهي بعد که ميآيد ميگويد ماهي در دريا افتاد و يک جايي مجهول رفت يا ماهي مرده يا ماهي زنده، اين جوانک که ماهي را داشت، يادش رفت که اين داستان را به موسي بگويد، موسي هم يادش رفت که ماهي داريد، چون ماهي را برداشته بودند، ماهي شوريده بوده است، مملوح بوده است تا در وقت غذا بخورند، هم موسي يادش رفت که ماهي دارند، هم اين جوانک يادش رفت که ديده بود ماهي به دريا افتاد، از بين رفت، بعد ميفرمايد اگر موسي فراموش کرده است، فراموشي که منشأش شيطان است، چون بعدش دارد: (وما أنسانيهُ إلاَّ الشَّيطانُ)[4] و چهطور شيطان در امور ديني بر حضرت موسي مسلط شد که يادش رفته است؟ ايشان ميفرمايد آنکه مسلم است اين است که شيطان در امور ديني بر آنها مسلط نميشود، يک حکمي را اشتباه کند بيدليل بيان کند يا يک واجبي را بيدليل يادش برود ترک کند، اما در امور دنيايي مانند ساير مردمند، گاهي يک چيزي را فراموش ميکند، گاهي يک چيزي را اشتباه ميکند، مانعي ندارد. ميگويد چون اين نسيان، در امور دنيايي بوده است براي موسي، مانعي ندارد. ايشان ميفرمايد هم حسب روايات فريقين، موساي کليم، موسي بن عمران بوده است که از پيامبران اولوالعزم است و يک قرينه هم ايشان اضافه ميفرمايد که بيش از صد و سي بار در قرآن نام موسي بن عمران آمده است، اگر اينجا اين موسي غير از آن موسي بود، بايد قيد به آن بزند، مثلاً وصي از اوصايي يوسف پيغمبر بود بايد به آن قيد بزند. و اينجا هم روايات و هم شاهد از خود قرآن ميگويد اينها يادشان رفت: (واتَّخذَ سبيلهُ في البحرِ عَجَباً)[5] ماهي به دريا رفت و به هرحال زير يک سنگي يا در سنگلاخي معلوم نشد که کجا رفت. (فلمَّا جاوَزَا قال لِفتاهُ آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لقِينا مِن سفَرِنا هذا نَصَباً)[6] گفت غذايمان را بيار بخوريم، که ما اينجا خيلي دردسر کشيديم و گرسنه شديم، گرسنگي را که نبايد بيدليل تحمل کنيم. اين ديگر بيخود است که انسان خودش را به زحمت بيخودي بيندازد، مثل رياضتهاي دروغي که درست ميکنند. (قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوت)[7] گفت به مجمع البحرين که رسيديم، من يادم رفت که آن ماهي به دريا پريد و از بين رفت (وَمَا أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ)[8] شيطان سبب فراموشي من شد. (وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا) راهش را کشيد و رفت. در اينجا اينکه آيا ماهي زنده بود يا مرده بوده است، مهم نيست، علامه طباطبايي دارد ماهي مرده بوده است، قرآن ندارد که ماهي زنده بوده است. (قَالَ ذَلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَى آثَارِهِمَا قَصَصًا)[9] گفت من دنبال اين چيزها نيستم، من دنبال مجمع البحرينم، بايد به آنجا بازگرديم، دوباره راه را آمدند تا به مجمع البحرين رسيدند. (فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا)[10] سه فضيلت را قرآن براي موسي ذکر کرده و هرسه را به خودش نسبت داده است: (عَبْداً مِن عِبادِنَا، آتينَاهُ رَحْمةً مِنْ عِندِنا وعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً) اين يک چنين پيغمبري بوده که داراي اين خصوصيت بوده است. (قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا)[11] من دنبال تو بيام بعضي از چيزهايي را که بلدي، آن بالا بالاهايش را، آن رشدش را به من ياد بدهي؟ (قَالَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا)[12] اينجا ميگويند موسي با آنکه از انبياء اولوالعزم بود، تواضع کرد و به او نگفت به من ياد بده يا نگفت من دنبالت ميآيم حتما به من ياد بده، گفت: (هَلْ أتَّبعُک عَلَي أن تُعَلِّمَنِ) استفهام کرد، ميشود من دنبال تو بيايم از تو متابعت کنم؟ يعني من طوري نيستم که مصاحب تو باشم، من در حدي که مصاحب و رفيق تو باشم نيستم، من دنبالهروي تو هستم، يک وقت يک کسي صَحِبَ کسي را، يک وقت هم يک کسي اِتَّبَعَ کسي را. خودش را در آن حد ندانسته که من همراه تو بيايم، اين درس تواضعي است که به انسانها و مخصوصاً کسي که ميخواهد چيزي را از کسي ياد بگيرد، ميدهد با اينکه خودش از انبياي اولوالعزم بود، گفت نه من دنبال تو بيايم، بعد هم به صورت استفهام: (هَلْ اَتَّبعُک عَلَی أن تُعَلِّمَنِ عُلِّمْتَ رُشْداً) او هم نگفت نيا، بزرگواري کرد، (قالَ إنَّک لَن تَستطيعَ مِعِي صَبْراً) تو نميتواني کارهاي من را که ظاهرش را ميبيني نميتواني تحمل کني، بعد هم نگفت نميتواني از باب اينکه اصلاً قابليتش را نداري، ولي به هرحال خبرويتش را نداري، (وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا)[13] اينجا هم خضر ادب کرد و هم موسي، استفهام و متابعت، او گفته است نميتواني، چون اطلاع کامل نداري، خبرويت نداري، بايد رفت پيدا کرد، ولي تو هنوز پيدا نکردهاي. (قَالَ سَتَجِدُنِي إِن شَاء اللَّهُ صَابِرًا)[14] اگر يک وقت وعده ميکند و ميگويد انشاء الله ميآيم، اين براي اين است که اگر يک وقت تخلف شد، مانعي نداشته باشد. اينجا هم گفت: (سَتَجِدُنِي إِن شَاء اللَّهُ صَابِرًا) اگر خدا بخواهد، يعني معلوم نيست بتوانم صبر کنم، ولي اگر خدا بخواهد صبر ميکنم، اگر هم صبر نکردم، مذمتم نکن، من وعده نميدهم که صبر کنم تا گفته بشود تو خلاف وعده عمل کردي، بلکهميگويم ان شاء الله صبر ميکنم، اگر هم صبر نکردم، خلاف وعده نيست، معناي اين، اين است که تخلف از وعده جزمي بد است، ولي وعده با ان شاء الله مانعي ندارد، اين هم يک درس که وعدهاي را که انسان ممکن است وفا نکند، بايد به ان شاء الله مقيد کند. پس يکي همراه در مسافرت؛ دو تواضع در يادگيري که به صورت استفهام و اينکه مصاحب تو نيستم، آن هم که ميخواهد ياد بدهد، به يادگيرنده احترام بگذارد به او بگويد تو کافر مطلقي، بگويد نه معلوم نيست که بتواني بيايي، (وَلَا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا. قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْأَلْنِي عَن شَيْءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا)[15] اگر دنبال من آمدي و يک چيزهايي برايت مشکل است، عجله نکن تا خودم به تو بگويم و خودم ابتدا کنم، اين هم يک درس است، شما اگر يک مطلبي در ذهنت آمد، يک آقايي که دو کلمه از خودت بيشتر بلد است و از او سؤال ميکني، قبل از آنکه آن آقا حرفش تمام بشود، شايد آن آقا در حرفش به اين اشکال اشاره کند، تو فوري اين را نگو، او هم ميفهمد که اين اشکال واضح را دارد، نميشود که او اين اشکال واضح را متوجه نشده باشد، صبر کن و اگر اشاره نکرد، آن اشکال واضح را به او تذکر بده. عجله نکن. يک درس ديگري که اينجا دارد که ظاهراً مرحوم فيض در تفسيرش ميگويد، اين است که انسان نبايد به معلوماتش مغرور بشود، موسي با اينکه تورات را گرفته و از انبياي اولوالعزم است، به معلوماتش مغرور نشد و گفت يک کلمه هم از اين ياد بگيريم. (عَلَی أن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشداً) نه اينکه من همه چيز را بلدم، زير بار همه کس نميروم، بزرگان ما دو دسته بودهاند، يک دستهاي مثل شيخ (قدس سره) هستند که هر مطلبي را ميگويد، نميگويد اين است و جز اين نيست، انما نميآورد، ميگويد اينطوري نيست، لذا ميگويند اگر کسي فهميد شيخ در مکاسب، در مسئله معاطات نظرش بر چيست، آيا معاطات را باطل ميداند يا جايز ميداند يا لازم ميداند، مجتهد است، چون تواضع شيخ و جولان فکرش اقتضا ميکرد که يک مطلبي را جزمي نگويد، ولي بعضي از بزرگان هستند که هر مطلبي را ميگويند، ميگويند اين است و لا غير، انما و ليس غيره، همين است که من ميفهمم، همه اشتباه ميکنند، تافته جدا بافته که نيستي، تو هم از اين جامعهاي، من هم از اين جامعهام، ممکن است من يک چيزي را بفهمم و يک چيزي را هم نفهمم «لو علم الناس کيف خلق الله تبارک و تعالي هذا الخلق لم يلم احد احداً».[16] نبايد انسان مغرور بشود و بعد در مطلبي به ديگران توهين کند که چرا اينطوري هستند، يا تخطئه کند، بگويد نظر من اين است، نظرهاي ديگر هم ممکن است در کار باشد. اينجا حضرت موسي مغرور نشد، اين هم يک درس. (فَانطَلَقَا حَتَّى إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ)[17] در کشتي و سفينه نشستند، کشتي را سوراخ کرد، موسي يک مقدار نميتوانست تحمل کند (قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا)[18] تو اين را سوراخ کردي که مردمش را غرق کني؟ من اين را نميفهمم که اين توجيحش چه بوده است، يعني شايد حضرت موسي با زبان مردم صحبت کرده، من که نميفهمم که تو کشتي را سوراخ کردي که مردم را غرق کني؟ يکقدري به نظر بنده نميفهمم که چهطور است، چرا حضرت موسي اين حرف را ميزند، اين حرف مردم عادي است، معلوم است که اين آقاي بزرگوار نميخواسته مردم را غرق کند، يا نه، ميخواهد بپرسد شايد مصلحتي در غرق کردن هست. (قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا) کار نادرستي کردي. گفت به تو نگفتم تو نميتواني به من بيايي؟. (قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا)[19] نميتواني تحمل کني! (قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْرًا)[20] مشکل نگير، بگذر، من يادم رفته بود و بنا بود اين کار را نکنم، فراموش کردم، تو هم بگذر. در حديث هم دارد: «عجبت لمن اشتغل بعيوب الناس و هو غافل عن عيوب نفسه» البته خيلي ربطي به اينجا ندارد. به هرحال فرمود بر من مشکل نگير. «فَانطَلَقَا» از کشتي بيرون آمدند، (حَتَّى إِذَا لَقِيَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ)[21] يک غلامي را ديد و آن غلام را کشت، باز صبرش تمام شده بود که گفت: (أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُّكْرًا)[22] کار بسيار ناپسندي را انجام دادي، باز فرمود: (قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِي صَبْرًا) باز اين بردباري معلم و ياددهنده و مرشد جامعه و هدايتگر جامعه را ميفهماند، نگفت ديگر نيا، برو دنبال کارت، کافر مطلق، لعين، باز برگشت به وعده قبل بازگشت که مگر به تو نگفتم نميتواني با من بيايي؟ اين بار دومت است که اعتراض ميکني، خضر ردش نکرد، بيرونش نکرد، اما موسي خودش گفت: (إِن سَأَلْتُكَ عَن شَيْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّي عُذْرًا)[23] ديگر آن وقت عذر از طرف من است تو ديگر با من رفاقت نکن. پس دوبار بود که ردش نکرد و خودش عذرخواهي کرد، يعني اگر شما هم ميخواهيد يک کسي را هدايت کنيد که دوبار اشتباه کرده، ردش نکنيد، طوري رفتار کنيد که خودش بفهمد اشتباه کرده است و خودش عذر بياورد. (فَانطَلَقَا حَتَّى إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَن يُضَيِّفُوهُمَا) رفتند سراغ قريهاي که ميگويند قريه «ناصريه» بوده است، اهل قريه از آنها پذيرايي نکردند، (فَوَجَدَا فِيهَا جِدَارًا يُرِيدُ أَنْ يَنقَضّ)[24] [يک ديواري بود که نزديک بود خراب شود، اين ديوار را ساخت] (فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا) گفت ما که رفتيم هيچ چيز به ما ندادند بخوريم، گرسنه رفتيم گرسنه بيرون آمديم، ديگر ديوارشان را هم داري مرمت ميکني؟ (قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا . أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ)[25] يک مشت مردم زمينگير، مسکين غير از فقير است، مسکين را ميگويند حالش بدتر از فقير است، (إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاء وَالْمَسَاكِينِ)[26] مسکين آن است که دستش به جايي نميرسد، فقير آن است که ندارد، ولي دستش به يک جايي ميرسد. اين ميگويد لمساکين في البحر، اين کشتي مال آدمهاي درماندهاي بود که دستشان به جايي نميرسيد. (فَاَرَدتُّ أنْ أعِيبَهَا) [مال آن بيچارهها را معيوب ميکني؟ چهقدر قشنگ بيان ميکند] وَرَاءهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا)،[27] هرچه خوب بود مال ملک بود، هر کشتي سالمي را ميگرفت، ميشد جزء اموال ملت و اموال مسلمين و انفال، من ديدم عجب گرفتاري است راضي نميشود که اين مساکين يک لقمه نان هم بخورند، گفتم عيبش به آن بزنم تا نتواند بگيرد، اين يک درس فقهي هم دارد که اگر انسان ميبيند يک جايي حقش دارد از بين ميرود، چه ملک ببرد، چه همسايه ببرد، چه عالم ببرد، چه ديگري ببرد، اگر هرج و مرج لازم نيايد، ميتواند يکطوري در اموال و حقوق خودش دخالت کند که حقش را نخورند، کشتي خودش را معيوب کند تا او نخورد، چون ميخواهد به زور بگيرد، همهچيز قدرتمندان غاصبي شد که حقوق مردم را تضييع ميکنند، من نسبت به حق خودم ميتوانم مبارزه منفي کنم، يعني اگر هرج و مرج لازم نيايد، يعني طوري کنم که حقم از بين نرود و حقم را از او بگيرم (وَرَاءهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا. وَأَمَّا الْغُلَامُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَانًا وَكُفْرًا... «وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَيَسْتَخْرِجَا كَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّكَ [پدر خوبي داشتند و من ميخواستم آن گنج به آنها برسد که اين کار را کردم] وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي)، يعني شما هم ميتوانيد هر تلاشي را بکنيد تا افراد به حق خودشان برسند. ولو علامه طباطبايي روي صالحش عنايت ميکند، ولي صالح، ظاهراً از باب مورد بوده است، شما براي رسيدن مردم به حقوقشان، هرطور تلاش کنيد که مردم به گنجها و معادن معنوي و ماديشان برسند، جالب اين است که براي کنز دو مصداق نقل کردهاند، يک کنز مادي، طلا و نقره، يک کنز معنوي، ميگويند روي آن نوشته شده بود «لا اله الا الله» و جملات معنوي روي آن نوشته شده بوده است. والسلام عليکم و رحمة الله وبرکاته -------------------------------------------------------------------------------- [1]. انفال (8): 75. [2]. کهف (18): 60. [3]. کهف (18): 61. [4]. کهف (18): 63. [5]. کهف (18): 63. [6]. کهف (18): 62. [7]. کهف (18): 63. [8]. کهف (18): 63. [9]. کهف (18): 64. [10]. کهف (18): 65. [11]. کهف (18): 66. [12]. کهف (18): 67. [13]. کهف (18): 68. [14]. کهف (18): 69. [15]. کهف (18): 69 و 70. [16]. وسائل الشيعة 16: 161، کتاب الأمر بالمعروف والنهي عن المنکر، ابواب الأمر والنهي، باب 14، حديث 4. [17]. کهف (18): 71. [18]. کهف (18): 71 [19]. کهف (18): 72. [20]. کهف (18): 73. [21]. کهف (18): 74. [22]. کهف (18): 74. [23]. کهف (18): 76. [24]. کهف (18): 77. [25]. کهف (18): 78 و 79. [26]. توبة (9): 60. [27]. کهف (18): 79.
|