|
الف: سيرتطور مفهوم عدالت در انديشه غرب
از عصر يونان باستان تا زمان حاضر مفهوم عدالت در فرهنگ و زبان غرب، دگرگونى و تحولاتى را پشت سرگذاشته و روند اين دگرگونى بهصورتى بوده كه در آغاز عدالت بيشتر مفهوم يا مفاهيمى انتزاعى داشته و در گذر زمان به مفهومى انسانى، اجتماعى، زمينى و قراردادى نزديك شده است. اين سير تطور و دگرگونى را در چند مقطع مىتوان بررسى کرد. 1ـ در تعريفهاي پيش از دوران «مدرنيته»، مثال عدالت، مانند ساير مثُل افلاطونى حاوى حقيقت دربسته و غير قابل گفتگويى است؛ يعنى مفهوم از پيش داده شدهاى که فهم بشر را درآن راهى نيست. اما در ديدگاههاى معطوف به عصر تجدد و مدرنيته، تعريف عدالت، ابعاد همگانى، بشرى، زمينى، توافقي و جمعى مىيابد و مفهوم عدل و داد چيزى مىشود كه از بستر «عرصه عمومى» و «عقل جمعى» مىگذرد و به همين دليل ماهيت از پيش تعيين شدهاى ندارد، كه براى هميشه تعريف يكسان و جامع و مانعى داشته باشد، يا بهگونهاى تصور شود كه آينهاى براى «وضع موجود» باشد و هر چيز را همانگونه كه هست در جاى خود قرار دهد. دو تعريف از عدالت تحت عنوان «سنت هابزى» و «سنتكانتى» در بين انديشمندان، بيش از همه رواج و تاثير داشته است: هابز با توجه به شعار «آنچه بر خود نمىپسندى به ديگران روا مدار» كه از غريزه ميل به بقا سرچشمه گرفته، مسأله توافق و قرارداد را مطرح مىكند و بر اين باور است كه هر كس با عمل به وعده و قراردادش، به صيانت نفس مىپردازد و در عين حال براى ديگران نيز خطر محسوب نمىشود. در واقع عدالت در رابطه قراردادى افراد معنى مىشود. در حقيقت، در اين ديدگاه عدالت جنبه حفظ منافع و مصالح پيدا مىكند و نه بعد اخلاقى. اما در سنت كانتى از طريق «ميل و منفعت و قرارداد» نمىتوان به مفهوم عدالت راه برد. مفاهيمى چون «آزادى»، «عدالت» و «فضيلت» از كنش عقلانى استنتاج مىشوند. هر چه عقل طلب كند از همه موجودات عقلانى طلب مىشود. از اين رو، عدالت به عنوان عمل عقلانى، براساس اميال طبيعى و شخصى افراد قابل تأمين نيست، بلكهاين عمل براساس اصلى است كه آدمى مىتواند آن را به عنوان قانونى جهانشمول، اراده و طلب كند و در ملاک عقل عمومى مطرح كند. در ديدگاه كانت، عدالت با منفعت سازگار نيست؛ چرا كه فرمان اخلاقى ( كه عدالت هم از همين دست است ) به هيچ چيز مشروط نيست. اما نگاهى به بحث عدالت در سنت «سوسياليسم» خالى از فايده نيست. نهضت سوسياليسم، در واقع نوعى واكنش به بىعدالتىهاى اخلاق و انديشه سرمايهدارى و فقر و تبعيض پديد آمد، هر چند در عمل و تحقق بخشيدن به عدالت اجتماعى بنا به دلايلى، شكست خورد. هدف سوسياليستها در مجموع، حذف مالكيت خصوصى و جايگزينى مالكيت عمومى است. در قرن بيستم، كاوش در «فلسفه» يا «فلسفههاى عدالت» همچنان ادامه مىيابد و عمدهترين مسأله اين است كه در مقام ايجاد عدالت چگونه و با چه روشى بايد عمل كرد؟ سنت هابزى و سنت كانتىِ عدالت چون گذشته استمرار مىيابد و هر يك از فيلسوفان سياست به يكى از دو سنت تمايل نشان مىدهند. پس از ماركس هم سنتهاى مربوط به عدالت بيشتر جنبه عملگرايانه مىيابند و به اصطلاح از حوزه فلسفه به عرصه عمل وارد مىشوند. راولز، عدالت را به مثابه انصاف ـ بىطرفى ـ مورد بررسى قرار مىدهد. او نظريه قراداد را مىپذيرد و با مفاهيمى مانند «وضع اوليه»، «پرده نادانى»، «انصاف و عدالت»، به اين موضوع توجه مىكند كه عدالت خصلت نهادها و نظامهاى اجتماعى است كه در آن عدالت گزينش مىشود، اصولى كه ساخته انسانهاست و بايد راهى براى نيل به اصول عدالت يافت. در ديدگاه راولز، عدالت چيزى است كه اشخاص آزاد و برابر در مورد آن به توافق مىرسند. نوزيك، فيلسوف سياسى امريكايى، يكى از منتقدان نظريه «عدالت به مثابه انصاف» راولز است. در باور نوزيك دولت حداقل، بهترين دولت است، هر دولتى كه فراگيرتر از آن باشد، حقوق مردم را ناديده مىگيرد. نوزيك فرضهاى نهفته در اصول عدالت راولز ( پرده جهل ) را مورد نقد و انتقاد قرار مىدهد و نيز انتقال ثروت بخشى از جامعه به بخش ديگر را غيرعادلانه مىشمارد. به نظر مىرسد انديشه سياسى معاصر غرب را مىتوان به صورت خلاصه در دو محور «اصالت فرد» و «اصالت اجتماع» خلاصه كرد؛ به تبع آن در بحث از عدالت هم با دو روىكرد متفاوت روبرو مىشويم. بله در غرب ا ز يك سو با ليبراليسم و اصالت فرد مواجهايم و از سوى ديگر با انديشههاى سوسياليستى و اصالت جمع رو در روييم. نهضت نخست، حساسيت عمدهاش را معطوف به توزيع عادلانه قدرت در جامعه كرد. اين نهضت، از انديشهها و فلسفههاى سياسى و معرفت شناختى و انسان شناختى خاصى آغاز شد كه نهايتاً به مشروطه كردن قدرتهاى مطلقه انجاميد و نظامهاى دموكراتيك را معرفى كرد. نقطه حمله، دموكراسى قدرت بود و شاخصه مهم او توزيع عادلانه قدرت به شمار مىآيد. نهضت دوم، نهضت سوسياليسم بود كه در قرن نوزدهم آغاز شد. عدالتجويى اين گروه بيشتر معطوف به ثروت و قدرت ناشى از ثروت و اشرافيت و مالكيت و تبعيض طبقاتى بود، و شاخصه مهم عدالت نزد سوسياليسم توزيع ثروت محسوب مىشد و نهايت مقصودش آن بود كه شيوه تقسيم امكانات و بهرههاى مادى چنان نباشد كه فقط طبقه معينى از آن مواهب بهره ببرند و ديگران از آن محروم بمانند.
|