* از جناب عالی تشکر می کنم که عنایت فرمودید و وقتتان را در اختیار صفحه «حوزه» روزنامه «جمهوری اسلامی» قرار دادید. در آستانه سالگرد مرحوم آیت الله حاج شیخ حسن صانعی قرار داریم. ایشان یکی از معدود یاران حضرت امام است که امام به صورت ویژه به ایشان عنایت داشتند. لطفاً بفرمایید که مرحوم آیت الله صانعی از چه زمانی و چگونه به جمع یاران حضرت امام پیوستند و اساساً چه ویژگی ای موجب این پیوند شده که ایشان در این جمع، حضور پیدا کنند؟
بنده هم از حضور حضرت عالی از صفحه «حوزه» روزنامه «جمهوری اسلامی» تشکر می کنم. والد استاد به این صفحه و دوستانی که در آن، فعال بودند؛ بویژه شخص آقای «مهاجری» عنایت ویژه داشتند.
در پاسخ به سؤال حضرت عالی، از ایشان چیزی نشنیدم که بگویند از چه زمانی با حضرت امام، ارتباط پیدا کرده بودند، ولی طبق فرمایش والد استاد، تعدادی از دوستان جوان و هم سن و سال، در حدود 20 و 22 ساله، اوایل مرجعیت حضرت امام، در یک روز عید، از ایشان می خواهند و پیشنهاد می کنند که طبق رسوم حوزه که آقایان مراجع تقلید در روزهای عید، جلوس می کنند تا دیگران به دیدارش بیایند، ایشان هم جلوس بفرمایند. اما حضرت امام می فرمایند من کسی را برای پذیرایی از مراجعان ندارم. والد استاد، عموی بنده و تعداد دیگری از آقایان که والد استاد در خاطراتشان از ایشان نام برده اند، این مسئولیت را به عهده می گیرند و ابوی هم چند جلسه ای، حضور می یابند و جلسات را اداره می کنند اما عموی ما مرحوم آشیخ حسن تا زمان تبعید امام و سپس تا پس از انقلاب، در کنار حضرت امام ماندند.
در مورد اصل ارتباط و استحکام و استمرار حضرت امام با مرحوم آشیخ حسن، باید گفت که شخصیت امام که به صورت مراد و مریدی برای آشیخ حسن بود، عامل اصلی این رابطه و دوام محسوب می شود. چون حضرت امام یک شخصیت واقعی و حقیقی داشت و واقعاً به آنچه می گفت، اعتقاد داشت و در عمل و رفتارش هیچ گاه دوگانگی وجود نداشت و راهی را که می پیمود، حق و حقیقت بود. این مسیر کمال است. چنین شخصیتی تلاشی برای جذب افراد به خود نمی کند؛ طبعاً افراد و اطرافیان هم با دیدن صداقت و پایمردی در مراد، در مسیر او ثابت قدم می مانند و تا آخر همراهی می کنند. عکس این قضیه نیز صادق است. اگر مراد خودش عامل نباشد، مجبور است برای نگه داشتن ارتباط، به دروغ و حیله، متوسل شود که در این صورت مریدها نیز پراکنده می شوند. هرچه مراد، صاحب کمالات باشد، افراد پایین دست نیز در همراهی با او ثابت قدم تر هستند.
با این وصف، به نظرم عاملی که باعث تقویت و استمرار رابطه حضرت امام با مرحوم آشیخ حسن بوده، صداقت ایشان بود و از طرف دیگر نیز چون حضرت امام، هم صادق بودند؛ هم زیرک؛ هم فهیم و هم از نظر علمی رتبه برجسته ای داشتند، طبعاً فردی که ایشان را همراهی می کرد، باید از این خصوصیات، برخوردار باشد. به عبارت دیگر، امام از یک سو نیاز به نمایش و بازی نداشت و از سوی دیگر هم نیازمند یک شخصیت فهیم بود؛ نورانیت و حقانیت حضرت امام باعث شده بود که دنبال کسی باشند که اخلاقی را که خودشان دارند، در او هم وجود داشته باشد و در آشیخ حسن، این اخلاق دیده می شد؛ صداقت در کار، امانت داری و اعتقاد به راه امام در ایشان متبلور بود. حتی پس از رحلت حضرت امام (س) هیچ گاه ندیدم که کوچکترین نقطه ضعف یا نکته ای منفی درباره ایشان به زبان آورد، بلکه مانند زمان حیاتشان قبل و پس از انقلاب، بعد از ممات امام هم واقعاً شیفته ایشان بودند. به نظرم به دو نفر عنایت داشت که یکی پدرشان و دیگری حضرت امام بود.
بسیار مهم بود که حضرت امام، چه کسی را وارد زندگی خود کند و با تمام زوایای زندگی خودش آشنا سازد و همه امورش را به او بسپارد و آن شخص هم تا انتها وفادار بماند. آن هم، شخصیتی به زیرکی آشیخ حسن که فریب کاری، نفاق ها و حقه ها را می شناخت؛ با آنها آشنا بود و همان طور که حضرت امام اشاره کرده اند، ایشان یک شخص عاقل و مدبر بود. لذا می توانست همان کسی باشد که حضرت امام با نورانیتی که داشت، در جستجویش بود تا در کنارش باشد. این اوصاف باعث شد که هم ایشان تا آخر در کنار حضرت امام بماند و هم اعتماد حضرت امام به ایشان تا پایان حفظ شود. چیزی جز این هم نمی توانست این رابطه را نگه دارد. وصف امانت داری که یکی از مهمترین عوامل رابطه ایشان با امام است، به شکلی بدین معناست که ایشان هیچ گاه از جایگاه خود، استفاده شخصی نکرد و حتی به این صورت که خودش را به عنوان همراه امام، مطرح سازد هم نبود. سرباز گمنام بودن ایشان(به تعبیر حضرت امام) از آنجا ناشی می شد که هیچ گاه از جایگاه خود برای معرفی خویش بهره برداری نکرد. اگر پیام حضرت امام نبود، تنها دوستان خاص، جایگاه آشیخ حسن نزد امام را می شناختند و مردم هیچ اطلاعی از آن نداشتند.
افزون بر همه اینها، به نظرم یک رگه هایی عرفانی هم در آشیخ حسن وجود داشت که با امام هم جهت بود. چون می دیدیم این مسائل را دنبال می کرد و وقتی که خاطره می گفتند، نشان می داد که به دنبال این امور هم هستند و با افرادی این چنینی نیز مرتبط بود. البته عرفان حقیقی، خوشایند ایشان بود و الا خود، همه حقه بازی ها و فریب کاری ها را به خوبی می شناخت؛ لذا رفتارهایی که در حضرت امام می دید، برای تهذیب نفس خودش استفاده می کرد و برایش درس های بسیاری داشت. خاطراتی که از حضرت امام نقل می کردند، نشان می داد که چگونه رفتارهای ایشان در شکل دهی شخصیتشان مؤثر بوده است؛ چون استعداد ذاتی ایشان که حضرت امام هم به آنها اشاره کرده اند، نیاز به پرورش داشته و در کنار حضرت امام، این مهم حاصل شده است.
خاطراتی که ایشان از اواخر عمر حضرت امام، نقل می کردند، نشانگر این بود که مرحوم آشیخ حسن تا آن زمان هم سرگرم فراگیری و توجه به این مسائل بود. ایشان مریدی نبود که دربست، تسلیم مرادش باشد، بلکه تا پایان هم دقت داشت که اگر کسی را دنبال می کند، به اشتباه، دنبال نکرده باشد. به نظرم خاطرات ایشان به این منظور بود که انتقال دهد امام از آنچه گفته بود، هیچگاه تخطی نکرد و از پیمانی که با خدا بسته بود و مردم به خاطر آن پیمان، به دنبال حضرت امام حرکت کرده بودند، غافل نشد و انحراف نیافت. امکان دارد کسی فهم لازم را نداشته باشد و بتوان او را فریب داد، اما بسیار مهم است که کسی در این حد از فهم، اعتقادش به مرادش تا پایان عمر او پایدار باشد و بداند که از آرمان هایش تخطی ننموده است. به نظرم مجموع این مسائل موجب شد که هم ایشان نزد امام، ماندگار شوند و هم حضرت امام در تشکیلات خود به چنین فردی با خصوصیاتی که خود برایش ذکر می کند، نیاز داشت. می شود گفت که حضرت امام تا پایان حیاتشان این راه را ادامه دادند ولی آشیخ حسن حتی بعد از ارتحال امام هم این رابطه را استمرار بخشید.
* پیوند بین مرحوم آیت الله صانعی با حضرت امام در دهه 30، از یک دفتر ساده و بسیط آغاز شد. اما بعداً که دفتر حضرت امام گسترش یافت و سپس رهبر جامعه شدند، ایشان چه جایگاهی در دفتر داشتند و در چه حوزه های کار می کردند؟
آنچه در ظاهر کار، نشان داده می شد، این بود که وقت های ملاقات را هماهنگ می کردند و وجوهات هم با توجه به امانت داری ایشان ـ که حضرت امام هم بر آن، تأکید داشتند و به قبض هایی که ایشان برای جلوگیری از رسیدن به دست ساواک، می خوردند، اشاره می کنند ـ به عهده ایشان بود. اینها همه کاری بود که ایشان در ظاهر در دفتر، انجام می داد، اما ورای این کار، که کسی هم از آن، اطلاع نداشت، اموری بود که به ایشان واگذار می شد و ما الآن هم از بسیاری از آنها آگاه نیستیم، اما از برخی خاطرات ایشان مشخص می شود که حضرت امام برخی کارها را به هیچ کس، جز ایشان نمی سپردند. یک نمونه، بحث عزل بنی صدر بود که ایشان فرمودند وقتی خواستند او را از فرماندهی کل قوا کنار بگذارند، مطلب را در حاشیه یک روزنامه نوشتند، سپس به ما گفتند که آن را بر روی برگه ای بنویسید و بیاورید. آنگاه به من گفتند: این را به رادیو ببر و سریع باید خوانده شود. ایشان فرمودند که من با رادیو تماس گرفتم؛ پای تلفن نشستم؛ اطلاعیه را خواندم و مسئولان رادیو آن را نوشتند و با فاصله پنج دقیقه بعد از آن نیز از رادیو خوانده شد.
ایشان می فرمودند: در یک جریان دیگر، زمانی که در قم بودند و بحث های انقلاب، مطرح بود، امام صحبتی کرده بودند و ـ به تعبیر خود مرحوم آیت الله صانعی ـ از کسانی که عرق چین به سر می گذاشتند، می ترسیدند. قبل از انقلاب، کسانی که مقدس بودند، این عرق چین ها را به سر می نهادند و همراهش پالتو یا عبا می پوشیدند. به تعبیر مرحوم حاج شیخ حسن، امام از برخی آنها می ترسید و در برخی از کلمات حضرت امام نیز هست که «اگر ترس نبود، برخی مطالب را می گفتم». ایشان می فرمود من به خوبی، احساس کردم که امام در این سخنرانی، از این قشر، هراس و واهمه دارد که کار را خراب کنند. می گفت: با یکی دو نفر از سردمداران این نوع تفکر ـ که یک نوع نگاه بود و من قصد تخطئه آن را ندارم ـ صحبت کردم و آنها را آرام و راضی ساختم که در برابر سخن امام، موضع گیری نکنند و حتی به نحوی، طرف داری آنها را جلب کردم. سپس خدمت حضرت امام رفتم و چون می دانستم از آنها هراس دارد و آن را هم به زبان آورده بودند، گفتم: مشکل آنها حل شد و من با آنها صحبت کردم. می فرمود که امام بسیار خوشحال شد که امور انقلاب از ناحیه اینها دچار خدشه نمی شود.
* این هم جالب است که امام فقط از یک گروه هراس داشت و آن هم مقدسین بودند!
بله، در فتوایشان درباره فسخ عیوب هم فرموده اند که: «اگر نبود ترس از برخی مسائل ...» و در بحث شطرنج هم مجبور شد که نظر آسیداحمد خوانساری را نقل کند که مقدس ترین فرد بود و مرحوم آیت الله «فاضلی اشتهاردی» در همین اتاق برای مرحوم والد، نقل کردند که امام فرموده بود: «مگر در عصمت مرحوم آسیداحمد خوانساری، شک دارید؟». امام مجبور شد از ایشان مایه بگذارد تا در مقابل مقدسین بتواند از فتوایش دفاع کند.
اینها اموری بود که شاید دیگران و آقایانی که در خدمت حضرت امام و در دفتر بودند، بیشتر در جریان باشند، ولی ایشان برخی موارد را نقل می کردند که نشان از اعتماد حضرت امام به وی بود. دقیق به خاطر ندارم اما یادم هست که ایشان جریانی را ـ که ظاهراً بحث مهندس بازرگان و دولت موقت بود ـ نقل کردند و فرمودند من وقتی وارد شدم، امام یک حالت نگرانی داشتند که از این جهت، اتفاقی در بیرون نیفتاده باشد. من عرض کردم: من بیرون بودم و هیچ اتفاقی در این رابطه نیفتاده است. هیچ رهبری نمی تواند نگرانی اش را به اطرافیانش انتقال دهد، ولی مرحوم حاج شیح حسن چنان مورد اعتماد امام بودند که نگرانی شان را هم با ایشان در میان می گذاشتند، چون آشیخ حسن می فهمید که امام از رخ دادن اتفاقی، نگران است و صلابت امام هم اجازه نمی داد که اظهار نگرانی کنند، ولی ایشان را امین خود می دانستند و مطمئن بودند که این بحث به بیرون، انتقال نمی یابد و کسی هم هست که می تواند با او در میان بگذارد.
* پس فراتر از یک عضو عادی دفتر بودند؟
بله. نمی دانم در «صحیفه» ذکر شده یا نه، ولی ایشان هم چند بار نقل کرده که در روز آخر که امام برای عمل جراحی، آماده می شدند، امام یا خود ایشان فرموده بودند که افراد، اتاق را ترک کنند. فرمودند وقتی هیچ کس نبود، به امام گفتم: شما بالأخره این عمل را با خطراتی که دارد، در پیش دارید و انشاءالله آن را با صحت و سلامت، پشت سر می گذارید، ولی من می خواهم یک چیز را به شما بگویم و آن، اینکه در دورانی که در خدمت شما بودم، چه در امور مالی و چه در غیرش هیچ خیانتی به شما نکردم و هرچه انجام دادم، در حفظ شخصیت شما و اهداف انقلاب بود. حتی اگر پولی را هزینه کردم ـ و حضرت امام هم در امور مالی، حساسیت بسیار داشت ـ و به شما نگفتم، به دلیل اطمینان از رضایت شما بوده است. امام هم جملات بلندی درباره ایشان به زبان می آورند و می فرمایند: من از شما راضی ام و هیچ نگرانی ای از بابت شما ندارم. این نشان یک رابطه عمیق و فراتر از بحث های مالی و مانند آن دارد. برخی خاطرات هم هست که نمی شود بیان کرد چون ممکن است به برخی، برخورد داشته باشد. ایشان برخی رفتارهای حضرت امام را ذکر می کردند که مسلماً فراتر از امور مالی است؛ مثلاً ایشان می فرمودند: یک آقای بسیار محترم از علما آمد و با امام گفتگو کرد. امام نیز احترام بسیاری برای او قائل بود و از بزرگان یکی از مناطق محسوب می شد و از خاندانی بزرگ بود. به رسم مرجعیت، به حضرت امام گفتم: حالا که ایشان تا اینجا آمده، مبلغی به ایشان بدهم. امام که گمان می کردند ممکن است این کار بازخورد بدی داشته باشد و موجب شود به ایشان بر بخورد، فرمودند: این آقا نمی گیرد. گفتم: شما اجازه پرداختش را بدهید تا من اقدام کنم. امام گفته بودند: هر طور صلاح می دانید، عمل کنید. ایشان هم با لطایف الحیلی که می دانستند، مبلغی را به آن آقای بزرگوار داده و بعد که خدمت امام رسیده بودند، ایشان منتظر واکنش این شخص بودند. ایشان می گفت: قبل از اینکه حضرت امام سؤال کند، گفتم: پول را به ایشان دادم و ایشان گرفت. امام با تعجب پرسید: واقعاً گرفت؟
این از یک رابطه سطح دفتری، بسیار فراتر و ناظر به شخصیت یک فرد و مراقبت از شخصیت و اهداف اوست که به بعد از انقلاب، مربوط می شود. قبل از انقلاب هم به همین صورت بود. اگر حضرت امام می فرمایند: «شما این قبض ها را می خوردید»، در یک نظام اداری و رئیسی و مرئوسی نمی گنجد؛ چون مرئوس تا یک نقطه معین، برای خودش قائل به وظیفه است، ولی محفوظ ماندن کسانی که در انقلاب به امام، کمک می کردند، مسلماً اموری فراتر از وضعیت رئیس و مرئوسی، و مرید و مرادی است که تا آخر هم ادامه داشت.
* به برخی از ویژگی های مرحوم آیت الله صانعی اشاره فرمودید. ولی خود حضرت امام ویژگی هایی از ایشان بیان می کنند که اساساً منحصر به فرد است و امام درباره هیچکس این تعبیرات را به کار نبرده است. این ویژگی ها از چه جایگاهی حکایت می کند؟
من چون خواستم عین جملات را بخوانم، آن را آماده کرده ام و پاسخ به فرمایش حضرت عالی هم داخل همین جملات است: «در گرداب مبارزات، همیشه دل سوخته بوده ای و خسته نمی شدی» و «گاهی خسته می شدی و افسرده». دل سوختگی، اشاره به خوردن همین قبوض وجوهات است که در نامه هم به آن، اشاره کرده اند. زمانی می فرمودند: برای اینکه پیام شفاهی حضرت امام را به آقایان تهران، منتقل کنم، از یخچال قاضی تا میدان شاه سابق و میدان امام امروز را پیاده رفتم و چون گمان بردم ساواک دنبال من است و امکان دارد بدانند قصد کجا را دارم، لذا رد مرا تا تهران بزنند و رابطه های ما را پیدا کنند، برگشتم و با اینکه این مسیر را دو بار پیاده رفته بودم، به تهران نرفتم. یعنی به این صورت، پیگیر کارها بودند و اگر حضرت امام ایشان را دلسوخته می نامد، به این دلیل است که واقعاً برایشان مهم بود چه اتفاقی بعداً می افتد.
امام می فرمایند: «گاهی خسته می شدی و افسرده» که شاید ناظر به بیماری ای باشد که برای ایشان حاصل شد و حتی امام از نجف، دستوری به والد استاد داده و فرموده بودند که اگر از وجوهات هم هزینه می کنید، مانعی ندارد که ایشان را نزد دکتر ببرید و تغذیه ایشان مناسب باشد.
افسردگی مورد اشاره امام، به این جهت بود که ایشان همیشه نگران مسائل انقلاب و اتفاقاتی که خواهد افتاد، بود. یا در بخشی از این نامه آمده است: «زیرکی و کم حرفی؛ دانایی و محتاطی». ایشان همیشه رفتارهای امام را زیرنظر داشت و این هم به جهت درس گرفتن بود و هم به این جهت که ببیند آیا حضرت امام به آنچه گفته، معتقد است یا فقط به زبان می آورد. ایشان شخصی چشم و گوش بسته نبود؛ چون نیاز داشت که در آن موقعیت باشد. حضرت امام همیشه از ایشان دلجویی می کرد.
البته از سوی دیگر، ایشان می فرمود با همه جملاتی که امام برای من نوشت و با همه اطمینانی که به من داشت، احساس می کردم که تا روز آخر، مراقب من است. می فرمود: هیچ وقت نمی پرسید که چقدر پول آمده یا چقدر برگشت خورده و به چه مقدار رسیده است. من کلیاتش را می گفتم، ولی هیچ وقت نمی پرسیدند؛ چون یک بار که قبض ها زیاد بود و داشتند مهر می کردند، گفتند: آقای صانعی، کار ما صرافی شده است. یعنی تا این حد، بی اعتنا بودند، ولی با این همه، به من اطمینان داشتند و نمی پرسیدند اما من گزارش می دادم، با این حال می فهمیدم امام همین طور که دارد قبض ها را مهر می کند، مبالغشان را جمع می زند. ایشان این رفتارهای امام را تحلیل و سعی می کردند که از مرز خودشان خارج نشوند. مسلماً حضرت امام نیز دقت داشتند و این را با امتحان ها و رفتارهایشان نشان می دادند و این باعث می شود رابطه آنان مستحکم تر شود. از یک سو، امتحان می کردند و ایشان سرفراز بیرون می آمدند و از سوی دیگر هم ایشان هم می دید که باز آن مراقبت وجود دارد؛ لذا مراقب خودشان بودند؛ چون انسان همیشه باید از خود مراقبت کند. از این دست خاطرات از رفتارهای حضرت امام را که دیگران متوجه نمی شدند ولی خودش می فهمید که مقصودشان از آنها چیست، نقل می کردند.
کسانی هم که در سطح بالا از فهم باشند و خودشان هم کم سخن می گویند، دوست دارند کسانی در کنارشان باشند که نیاز نباشد درباره کارها، زیاد با آنها حرف بزنند. آسیدحسن آقا خمینی می فرمودند: از مرحوم آیت الله صانعی پرسیدم: چرا امام به شما این قدر علاقه داشت؟ فرموده بودند: من اجازه نمی دادم امام درباره کاری، سخن بگوید، بلکه نگاه می کردم و می فهمیدم که مثلاً لازم است این چراغ یا پنکه، خاموش یا روشن باشد. قبل از اینکه امام چیزی بگوید، اقدام می کردم و این اهمیت بسیاری دارد و به نظرم این رابطه، شکل گرفته که روان شناسان از آن به «تله پاتی» تعبیر می کنند، و این ناشی از پیوندی عمیق بین این دو و آشنایی با خصوصیات یکدیگر و آگاهی شان از خواسته های یکدیگر است. این باعث پایداری این رابطه شده بود.
* در میان همه تعبیراتی که حضرت امام راجع به ایشان بیان کرده، یکی بسیار برجسته است وآن اینکه «شما سرباز گمنام انقلابید». این ویژگی گمنام بودن، خصوصیت شخصیتی ایشان بوده یا خودخواسته بوده و منشأ عرفانی دارد؟
یک بار من این سؤال را از عمه ام که شناخت بیشتری از روحیات عمو داشت پرسیدم که آیا عمو از ابتدا چنین اخلاقی داشت و کتوم بود و نمی خواست در مرأ و منظر باشد؟ ایشان پاسخ داد: از همان بچگی، همین گونه بود و سعی می کرد از اجتماع، دور باشد و خود را مطرح نکند و مورد توجه نباشد. اینها در وجودش بود، برخلاف ابوی که اعتقاد زیادی به برخورد چهره به چهره داشت، در اجتماع حضور می یافت و می توانست برخوردش را با دیگران مدیریت کند، اما حاج شیخ حسن اصلاً از پس مدیریت رفتار خود با افراد بر نمی آمد؛ لذا گاهی جوش می آورد؛ عصبانی می شد و پرخاش می کرد، برخلاف والد استاد که فقط در مسائل انقلاب و مسائل مربوط به امام، پرخاش می کرد و تا اواخر عمر هم نسبت به حضرت امام، همین طور بودند.
البته حضرت امام هم بسیار کم سخن و کتوم بود. ایشان یک بار به من می گفت: خیلی ها به من می گویند عصبانی هستی و نمی شود با شما صحبت کرد، ولی من نفوذ نگاه و چشمانم را از مداومت ارتباط با امام گرفته ام. می فرمود این حتی در من تأثیر داشت و در شکل ظاهری صورت من نیز مؤثر بود. عمه ام هم تأیید می کرد که ویژگی کتوم بودن در عمو از اوائل، به این شدت و نفوذ نبود. وقتی که به محضرشان می رسیدم، با اینکه با من خیلی رفیق بود، وقتی می خواستم حرفی بزنم، ده بار به خدمتشان می رسیدم اما یک بار هم جرأت بیانش را پیدا نمی کردم. من خودم این رفتار را به عنوان یک شیوه مدیریتی می دانم که باعث پیشبرد بسیاری از کارها می شود. والد استاد معتقد بود که باید با مردم باشند؛ چون خاستگاه کار ایشان با عمو فرق داشت. ایشان در حوزه بودند و مشغول تحصیل و تدریس و کارهای فرهنگی و تبلیغی و مرجعیتی بودند؛ اما عمو که در خدمت حضرت امام بود، نیازی آنچنانی به ارتباط با افراد نداشتند و بعد که در «بنیاد 15 خرداد»، مشغول بودند، خودشان را ذیل قدرت، تعریف می کردند؛ یعنی معتقد بودند که اگر بخواهیم کاری عمده انجام دهیم، باید همراه با قدرت باشد و از این جهت شاید اساساً شکل گیری انقلاب و جمهوری اسلامی بدین منظور بود که امام می خواست احکام اسلام را پیاده کند و اگر قدرت در میان نباشد، احکام در حد بحث های تئوری و مدرسه ای، باقی می ماند. ایشان هم متأثر از این تفکر، بعد از حضرت امام هم در جایگاه خودشان در «بنیاد 15 خرداد» با استفاده از مجموعه، خدمات زیادی را ارائه دادند. اما در عین اینکه خدمت رسانی به افراد و امور عمرانی، آموزشی و درمانی در مناطق مختلف کشور، انجام می دادند، آن را مخفی نگه می داشتند و شاید سال ها می گذشت که به من می گفتند: من به فلانی هم کمک کرده ام یا فلان کارها را انجام دادم. هیچ وقت، کارهایشان را بازگو نمی کردند و کتوم بودن ایشان در مسائل، بسیار قابل توجه بود.
* ذکر خیر ابوی گرامی شما، حضرت آیت الله العظمی صانعی شد. سؤال بعدی من این است که ارتباط این دو برادر چگونه بوده و چه چیزی قابل گفتن است؟
در ظاهر اگر کسی می خواست با یک دید ساده انگارانه بنگرد، شاید تحلیلش این بود که مثلاً حاج شیخ حسن از اخوی اش حمایت نمی کند. علت این تحلیل، یکی این بود که ایشان در آن جایگاه در کنار حضرت امام، حضور داشت و هیچ وقت درخواستی درباره ایشان از حضرت امام، مطرح نکرد، بلکه در مواردی هم از والد استاد خواستند از مسئولیت، کناره گیری کنند. پس نه تنها برای گرفتن سمت، هیچ اقدامی نکرد، از آن سو، به ایشان توصیه کردند از قدرت و سمت، خارج گردند.
بعد از فوت حاج شیخ حسن، بسیاری از دوستان نزدیک، به خود من گفتند در زمانی که بحث مرجعیت والد استاد مطرح بود، گمان می کردیم حاج شیخ حسن از اموالی که در اختیار دارد، به ایشان کمک می کند، درحالی که هیچ یک از این گمان ها واقعیت نداشت و شاید کسانی از نزدیکان ما هم به ایشان گلایه داشتند که چرا به اخوی تان کمک نمی کنید.
در جریان استعفای والد استاد، مرحوم حاج شیخ حسن به ایشان گفتند که دیگر صلاح نیست شما در دادستانی بمانید؛ چون یک عده برای شما نقشه کشیده اند و می خواهند شخصیت شما را لگدمال کنند. عین این جمله را هنگامی که امام می خواستند برای دادستانی ابوی، حکم بدهند، از روی دوراندیشی به امام می گویند: شما که دارید ایشان را در مسند قضا(دادستانی) قرار می دهید ـ دادستانی در زمان حضرت امام از قدرت بسیاری برخوردار بود ـ ایشان دشمن پیدا می کند، درحالی که حاصل عمر فقهی شماست. لذا حتماً اگر می توانید از ایشان حمایت کنید، تا ایشان ضربه نبیند. ایشان توصیه می کنند که اگر قادر به حمایت از مرحوم والد نیستید، ایشان را به میدان نیاورید. ولی حضرت امام می فرمایند که من ایشان را می شناسم و جملاتی را که بعداً در نصب و سپس در پذیرش استعفای ایشان فرمودند، به زبان می آورند. باز هم ایشان بعد از مدتی به مرحوم والد، توصیه به کناره گیری کردند؛ چون می گفت برای شما نقشه کشیده اند.
در امور مالی هم، ایشان نه تنها هیچ کمک مالی به والد استاد نکردند بلکه به والد استاد گفتند: من تا زمان حیات امام از کسی وکالت نگرفته ام، اما شما به من در امور وجوهات، وکالت بدهید. مقلدان والد استاد به ایشان مراجعه می کردند و ایشان هم همیشه از وجوهات مربوط به والد استاد مقداری را برای مصارف مقرره شرعی، استفاده می کردند. به افرادی که نمی خواستند از پول های بنیاد و یا چارت اداری بپردازند، کمک می کردند؛ یعنی نه اینکه کمک نمی کردند، بلکه به جهت وکالتی که از والد استاد داشتند، از وجوه مربوط به ایشان در امور طلاب یا سایر موارد مصرف، هزینه می کردند. بعد از اینکه ایشان از بنیاد، کنار گذاشته شدند هم بسیاری به بررسی حساب ها پرداختند. من در همان زمان گفتم ـ برخی دیگر هم بعداً اذعان کردند ـ که این عده اصلاً قصد حساب رسی ندارند، بلکه می خواهند بدانند که ایشان مبلغی را برای ابوی ما هزینه کرده یا نه، ولی در حساب رسی ها نیز دیدند که به نتیجه نمی رسند. این واقعاً ناشی از دوراندیشی ایشان بود و الا ابوی به هیچ روی، از ایشان تقاضای کمک نمی کردند و حتی نمی پذیرفتند. این را مطمئن بودم، اما رفتار ایشان نشانگر شخصیت ایشان بود که می خواستند ابوی روی پای خودشان بایستند و هیچ گاه به کسی وابسته نباشند. ایشان خودشان بارها می فرمودند و دیگر دوستان هم اذعان داشتند که همان طور که در مرجعیتشان به کسی وابسته نبودند، می خواستند در بحث های مالی هم به کسی وابستگی نداشته باشند و روی پای خودشان بایستند.
مشورت هایی هم که به والد استاد می دادند نیز بسیار مهم و کارساز و کلیدی بودند. به نظرم یکی از مصادیق «تفکر ساعۀ» مشورت با افراد بزرگ و دنیادیده است. مثلاً ایشان در موضوع فتاوا وقتی فتاوای جدید والد استاد را می دیدند و به اقتضای زمانه، شاذ و غیرمشهور بود، به ایشان فرمودند: الآن چیزی در این باره نگو، بلکه آنها را بنویس و در زمان مقتضی، منتشر کن. تعبیر ایشان در این باره، این بود که: در قم، 70 مُهر به دست، حضور دارند که می نویسند و شما را تکفیر می کنند؛ و مرادشان افراد مقدسی بود که امام نیز از آنها هراس داشت. لذا این سفارش ایشان بود که به یک باره به میدان نیا، بلکه آرام آرام بنویس و بعدها مستدل کن تا در زمان مقتضی، منتشر کنی.
در بحث های سیاسی هم توصیه هایی می کردند. در بحث های سیاسی و اطلاعیه ها و موضع گیری هایی که والد استاد می کردند، سیل ناسزاها و بد و بیراه ها به طرف ایشان به راه می افتاد، نخستین توصیه ای که عمو به من کردند، این بود که مرا به تهران خواندند و گفتند: به پدرت بگو حتی به یکی از این ناسزاها هم پاسخ ندهد. این سخن اهمیت بسیاری داشت؛ چون تا انسان در معرض، قرار نگیرد، نمی داند این حرف چقدر می تواند تأثیرگذار باشد و نقشه راه شما را ترسیم کند. این یک اصل است که شما به آن، تکیه می کنید؛ چون وقتی که حمله شروع می شود، شاید انسان به صورت ناخودآگاه، مکدر می شود و واکنش نشان می دهد، ولی این واکنش، به تعبیر ایشان، انسان را دستمالی می کند؛ چون شما یک جواب می دهید و طرف مقابل هم پاسخی دیگر. لذا ایشان توصیه می کرد که نگذارید دستمالی شوید، بلکه حرفتان را بزنید و جلو بروید؛ طرف مقابل هم یا ساکت می شود یا هرچه می خواهد، می گوید. والد استاد هم تا آخر، همین رویه را داشت؛ حرف خود را می زد؛ طرف مقابل، ناسزا می گفت و دوباره ایشان راه و روش تکرار می کردند.
این مشاوره ها کمک بسیاری به ایشان می کرد. ایشان در کنار حضرت امام بودند و افکار امام بر ایشان تأثیر داشت. افزون بر این، ایشان هم شخصیتی واقعاً دوراندیش بودند و شاید یکی از معانی محتاط بودن ایشان که حضرت امام هم به آن اشاره کرده اند، دوراندیشی بود؛ چون من با این دیالوگ درباره ایشان بسیار آشنا هستم. مثلاً حرفی می زدیم و ایشان ده واسطه بعد از آن را هم پیش بینی می کرد و می فرمود در پی این کار، این اتفاقات هم می افتد. این همان احتیاط است که من اسمش را دوراندیشی می گذارم. خودش هم بارها می فرمود که امام به من می گفت: فلانی، شما با دشمنان انقلاب و اسلام، ارتباط ندارید، اما ممکن است شما را با هزار واسطه، تحت تأثیر قرار دهند و ریشه کلام به آنها برسد. لذا وقتی حرفی زده می شود، توجه کنید که از کجا و به چه نیتی صادر شده است. این باعث شده بود که ایشان در سخنانی که گفته می شد و مطالبی که به حضرت امام، انتقال می داد، این قاعده را رعایت کند تا مبادا سخنی که به ضرر انقلاب، امام و اسلام باشد، گفته یا منتقل شود.
ایشان به والد استاد، علاقه فوق العاده داشت و در فوت ایشان هم اظهار ناراحتی می کردند و می گریستند. بعد از یک هفته از درگذشت مرحوم والد، به خدمتشان رسیدم و گفتند: من تنها از حیث عاطفی، بر فوت پدرت گریه نکردم و از رفتن او ناراحت نشدم؛ چون مرگ، زیاد دیده ام و شاهد فوت حضرت امام هم با وابستگی ای که به ایشان داشتم، بوده ام، بلکه ناآرامی و بی تابی من ناشی از این بود که دیگر کسی مثل پدر تو نیست که مشکلات مردم و مشکلات فقهی شان را بفهمد و برایش راهکار پیدا کند. ایشان به دو نکته، اشاره کردند که یکی فهم مشکلات بود و دیگری هم ارائه راهکار.
* این خاطرات نشان می دهد که ایشان از همان اوائل انقلاب و زمان دادستانی، نگران حیثیت برادرشان در حوزه بود که نشان می دهد آینده ای درخشان برای ایشان پیش بینی می کرده اند؛ چون در آن زمان، مرجعیت ایشان مطرح نبود.
عرض کردم که در زمان صدور حکم دادستانی، همین را به حضرت امام گفته بودند که ایشان حاصل عمر فقهی شماست؛ مبادا به اینجا بیاید و او را خراب کنند و دیگر نتواند به حوزه باز گردد! امام فرموده بودند که من به این جهت هم توجه دارم که در موقع انتصاب و استعفا، اینها را ذکر کرده بودند. ایشان یکی از کوچک ترین احتمالاتی که دادند، این بود که کسانی در زمان دادستانی می خواهند به والد استاد، ضربه بزنند، لذا به ایشان توصیه به کناره گیری کردند.
برخی از دوستان هم شاهد بوده اند که با اینکه ایشان بزرگ تر از والد استاد بودند، وقتی همراه ایشان به جایی می رفتند، اصلاً از ابوی، پیشی نمی گرفتند و جلو نمی افتادند. یا در مراسم ختم یکی از بستگان، به مجری برنامه، گوشزد کردند که از من اسمی نبرید. از قضا مداحی آمد که در جریان نبود و اسم ابوی را در کنار اسم ایشان به زبان آورد، ایشان چنان ناراحت شد که صاحب عزا را فرا خواند و عتاب کرد که: مگر من نگفته بودم اسم مرا نبرید؟ دلیلش هم این بود که معتقد بود اسم ما دو نفر را نباید در کنار هم بیاورند. این برخورد و نگاه ایشان به ابوی، بسیار عجیب بود. من همیشه می گویم که مردانگی، در حد اعلایش در این دو برادر، وجود داشت و مردانگی را نه فدای مطامع دنیوی، بلکه فدای هیچ چیز دیگر نمی کردند.
ایشان این احترام را برای اعضای خانواده امام هم فوق العاده، قائل بودند و به حاج احمدآقا، فوق العاده احترام می کرد. من شاهد بودم که حتی بعد از حضرت امام هم چند بار که به محضر حاج آقا رسیدند، تا آسیداحمدآقا نمی نشستند یا ورود پیدا نمی کردند، بر ایشان پیشی نمی گرفتند. حتی تا آخر عمرشان هم یک عکس بزرگ از حاج احمدآقا در خانه شان بود و این نشان از شخصیت خانوادگی و ژنتیک ایشان است.
تاریخ: 1404/4/30