Loading...
error_text
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی :: نشریه صفیر حیات
اندازه قلم
۱  ۲  ۳ 
بارگزاری مجدد   
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی :: رفتارها و گفتارها

رفتارها و گفتارها

* م. امیدوار

اشاره

آیا بر انسان واجب است که راه بهشت را بپیماید؟ این راه را چگونه باید پیمود؟ آیا هر انسانی نسبت به دیگران هم وظیفه دارد که آنها را به راه سعادت بکشاند؟ آیا حکومتها، نهادها، افراد و دیگر مجموعه هایی که با زندگی مردم در ارتباط هستند حق دخالت در امور فردی و هدایت انسانها را دارند؟ چگونه دیگران را نیز به این راه بکشانیم؟

اینها پرسشهایی است که پاسخ های متفاوتی را در برابر خود دارد اما یک نکتۀ مهم در این موضوع و در برخورد با دیگران وجود دارد و آن این است که: «دو صد گفته چون نیم کردار نیست».

در این نوشتار حکایاتی از چگونگی یا تأثیر رفتار در برابر دیگرانی که چون ما نیستند تقدیم می شود.

***

معمولاً ما در گفتارمان، خود را در مسیر دین و درستی می دانیم و دوست داریم که دیگران هم مانند ما باشند یا می خواهیم که دیگران را به این کار سفارش کنیم. گاهی چنان دلمان برای دیگری می سوزد که بیش از حد به او توصیه و تأکید می کنیم و حتی گاهی با زور و خشونت می خواهیم کسی را به خیر و خوبی و دین و صلاح دعوت کنیم. اما سیرۀ بزرگان دین و رهروان نامدار آنها نشان می دهد که کردار و رفتار درست، بسیار پیشتر و بیشتر از گفتار بر دیگران و جذب آنها تأثیر می گذارد.

نمونه ای از همراهی تأثیرگذار و معاشرت نیکو را در سیرۀ پیشوای عادل و امیر خوبیها می خوانیم:

مسلمان و اهل کتاب

«در آن ایام، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشم ها به آن شهر دوخته‏ بود که چه فرمانی صادر می‏کند و چه تصمیمی می‏گیرد.

در خارج این شهر دو نفر، یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یا مسیحی‏ یا زردشتی) روزی در راه به هم برخورد کردند؛ مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می‏رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی، جای‏ دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافرت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند. راه مشترک، با صمیمیت در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به‏ سر دو راهی رسیدند، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق‏ مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود، نرفت و از این طرف که او می‏رفت‏ آمد.

پرسید: مگر تو نگفتی من می‏خواهم به کوفه بروم؟

ـ چرا.

ـ پس چرا از این طرف می‏آیی؟ راه کوفه که آن یکی است.

ـ می‏دانم؛ می‏خواهم مقداری تورا مشایعت کنم. پیغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر در یک راه بایکدیگر مصاحبت کنند، حقی بریکدیگر پیدا می‏کنند». اکنون تو حقی بر من پیدا کردی. من به خاطر این حق که به‏ گردن من داری می‏خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم و البته بعد به راه‏ خودم خواهم رفت.

ـ اوه، پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رائج شد، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه‏اش بوده.

تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش‏ معلوم شد، این رفیق مسلمانش، خلیفه وقت، علی بن ابی طالب (ع) بوده. طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب علی (ع) قرار گرفت».[1]

برابری در پیشگاه قاضی

یکی از مؤثرترین عوامل گسترش دین و جاذبۀ دینی عمل به عدالت است. این عمل به ویژه در کردار حاکمان و والیان و کارگزاران حکومتی، بیش از دیگران در احساس امنیت و آرامش جامعه ثمربخش است. مراجعه و سروکار افتادن با دستگاه قضا و چگونگی حضور در برابر محکمه و برخورد شاکی و متشاکی و رفتار قاضی در باور به عدالت و گسترش آن بسیار تأثیرگذار است. اگر قاضی همه را ولو حاکم و کارگزاری بلند مرتبه باشد، در برابر ترازوی عدالت یکسان ببیند و امیر به دادگاه کشانده شده هم بدون اکراه و بی ملاحظۀ مقام خود در محکمه حاضر شود، بهترین دعوت به دینداری و هدایت مردم است. این رفتار در زمان امیرالمؤمنین از او دیده شده است:

«در زمان خلافت علی (ع) در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس‏ از چندی در نزد مردی مسیحی پیدا شد. علی او را به محضر قاضی برد و اقامه دعوی کرد که: «این زره از آن من است، نه آن را فروخته‏ام و نه‏ به کسی بخشیده‏ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته‏ام».

قاضی به‏ مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد؛ تو چه می‏گویی؟

او گفت: این زره مال خود من است و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی‏کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد).

قاضی روکرد به علی و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است؛ پس بر توست که شاهد بر ادعای خود بیاوری. علی خندید و فرمود: «قاضی راست می‏گوید؛ اکنون می‏بایست که من شاهد بیاورم ولی من شاهد ندارم».

قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد و او هم‏ زره را برداشت و روان شد.
ولی مرد مسیحی که خود بهتر می‏دانست زره مال کیست، پس از آنکه‏ چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت؛ گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست؛ از نوع حکومت انبیاست و اقرارکرد که زره از علی است.

طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی‏ در جنگ نهروان می‏جنگد».[2]

تحمل شنیدن سخن مخالف

یکی از سخت ترین حالات برای عموم مردم شنیدن سخن مخالف است. این امر زمانی بیشتر اهمیت دارد که شنوندۀ سخن زمامدار یا کارگزاری مهم باشد. انتقاد و خرده گیری در هر کار اگر درست باشد موجب اصلاح امور می شود و اگر نادرست باشد شنیدنش چیزی را از شنونده اش کم نمی کند. پذیرش نظر متفاوت و مخالف، اهمیت دادن به رأی ونظر دیگران و سعۀ صدر در برابر نقد دیگران قدرت جذب مخاطب و گرایش به درستی و عدالت را افزون می کند. سعدی در بوستان نمونه ای از این نظر ناموافق را در برخورد مولا علی با کسی دیگر اینگونه بیان کرده است:

«کسی مشکلی برد پیش علی

مگر مشکلش را کند منجلی

امیرِ عدوبندِ مشکل گشای

جوابش بگفت از سر علم و رای

شنیدم که شخصی در آن انجمن

بگفتا چنین نیست یا باالحسن

نرنجید از او حیدرِ نامجوی

بگفت ارتو دانی از این به بگوی

بگفت آنچه دانست و بایسته گفت

به گِل چشمۀ خور نشاید نهفت

پسندید از او شاه مردان جواب

که من بر خطا بودم او بر صواب

به از من سخن گفت و دانا یکی است

که بالاتر از علم او علم نیست»

ظاهراً از دیر زمان کمتر امیر یا وزیری بوده است که تحمل نظر مخالف را داشته باشد و این کار از کسی چون علی (ع) یک الگوی نادر بوده؛ زیرا سعدی ادامه می دهد:

«گر امروز بودی، خداوندِ جاه

نکردی خود از کبر در وی نگاه

به در کردی از بارگه حاجبش

فرو کوفتندی به ناواجبش

که مِن بعد بی آبرویی مکن

ادب نیست پیش بزرگان سخن»

چرا؟ زیرا قدرت غرور می آورد؛ مدح و ستایش و فرمانبری دیگران، خودپسندی و غرق شدن در خود برتر بینی و خویشتن را بهترین پنداشتن به دنبال دارد؛ پس:

«یکی را که پندار در سر بوَد

مپندار هرگز که حق بشنود

ز علمش ملال آید، از وعظ، ننگ

شقایق به باران نروید ز سنگ

به چشم کسان در نیاید کسی

که از خود بزرگی نماید بسی» [3]

خویشتن داری

یکی از ویژگیهای انسان خردمند خصوصاً مؤمن، خوبشتن داری در برابر سختی ها و ناسزاهاست. کرامت و آزادگی انسان بویژه انسان دیندار اقتضا می کند که بدی را حتماً با بدی پاسخ نگوید. مردمی و بزرگواری و صبوری هنگامی خود را نشان می دهد که انسان در معرض ناملایمات و توهینها و جفاها بویژه از سوی ناکسان قرار گیرد. این حکایت همین نکته را به زیبایی بیان می کند:

«سگی پای صحرانشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبُرد

به خیل اندرش، دختری بود خُرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراگنده روز

بخندید کای مامک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

مُحال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بدرگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی»[4]

چگونه تذکر بدهیم؟

گاهی در میان مؤمنان و نمازگزاران دیده می شود که یک یا چند عمل عبادی یا مقدمات آنها به درستی انجام نمی شود؛ مثلاً وضوی کسی اشکال دارد یا در نماز بدن ساکن و آرام نمی ایستد یا رکوع و سجود همراه با اشکال برگزار می شود و مانند اینها. در اینجا چگونه باید رفتار کرد؟ بویژه اگر آن فردی که اعمالش اشکال دارد بزرگتر از بیننده باشد، چگونه باید به او متذکر شود؟ آبروی او را چگونه حفظ کنیم. به این نمونه توجه کنیم:

«پیرمردی مشغول وضو بود اما طرز صحیح وضو گرفتن را نمی‏دانست. امام‏ حسن و امام حسین8 که در آن هنگام طفل بودند، وضو گرفتن پیرمرد را دیدند. جای تردید نبود، تعلیم مسائل و ارشاد جاهل واجب است، باید وضوی صحیح را به پیرمرد یاد داد اما اگر مستقیماً به او گفته شود وضوی‏ تو صحیح نیست، گذشته از اینکه موجب رنجش خاطر او می‏شود، برای همیشه‏ خاطرۀ تلخی از وضو خواهد داشت. بعلاوه از کجا که او این تذکر را برای‏ خود تحقیر تلقی نکند و یکباره روی دنده لجبازی نیفتد و هیچ وقت زیر بار نرود؟

این دو طفل اندیشیدند تا به طور غیر مستقیم او را متذکر کنند. در ابتدا با یکدیگر به مباحثه پرداختند و
پیرمرد می‏شنید. یکی گفت: وضوی من از وضوی تو کاملتر است. دیگری گفت: وضوی من از وضوی تو کاملتر است. بعد توافق کردند که‏ در حضور پیرمرد هر دو نفر وضو بگیرند و پیرمرد حکمیّت کند. هر دو طبق‏ قرار عمل کردند و هر دو نفر وضوی صحیح و کاملی جلو چشم پیرمرد گرفتند. پیرمرد تازه متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است و به فراست مقصود اصلی‏ دو طفل را دریافت و سخت تحت تأثیر محبت بی شائبه و هوش و فطانت‏ آنها قرارگرفت. گفت: وضوی شما صحیح و کامل است. من پیرمرد نادان هنوز وضو ساختن را نمی‏دانم؛ به حکم محبتی که بر امت جد خود دارید، مرا متنبه ساختید. متشکرم».[5]

من چقدر مؤمنم!

عبادت هم ممکن است باعث غرور و خودبینی بشود؛ به این شکل که انسان عابد با توجه به اهتمام ظاهری خود به ادای فرائض و احیاناً گفتن ذکر و تسبیح و انجام چند کار خیر به این فکر بیفتد که من چقدر مؤمن و خوبم. آنگاه با مقایسۀ خویش با دیگران، ضمن فخرفروشی، به آنهایی که می پندارد چون خودش نیستند زبان طعن نیز دراز کند. این حکایت شیرین از گلستان سعدی همین موضوع را نشان می دهد:

«یاد دارم که در ایام طفلی متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز؛ شبی در خدمت پدر علیه الرّحمه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز در کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته؛ پدر را گفتم از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بگزارد؛ چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند. گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین مردم افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پردۀ پندار در پیش

گرت چشم خدابینی ببخشند

نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش»[6]

ریاکاری

ریا موریانه ای است که ریشۀ درخت اعمال را خشک می کند. ریاکاری آفت هر عمل است؛ چه آن عمل در ظاهر عملی دینی و عبادی باشد و چه صورتی عبادی نداشته باشد. ریاکار کسی است که با تکلف می خواهد خود را درست و مُبادی رفتار نشان بدهد حال آنکه از درون نسبت به عمل خود بی ایمان است. ریا و ریاکاری در جامعه، نابود کنندۀ اعتماد، مروج دورویی و نفاق و بازار فرصت طلبان و دروغگویان است.

«زاهدی مهمان پادشاهی بود؛ چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او، تا ظن صلاح در حق او زیادت کنند.

تـرسم نـرسـی بـه کعبـه ای اعـرابـی

کاین ره که تو می روی به ترکستان است

چون به مقام (= خانه) خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری داشت صاحب فراست؛ گفت ای پدر! باری به دعوت سلطان طعام نخوردی. گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.

ای هنرها گرفته برکفِ دست

عیب ها برگرفته زیر بغل

تا چه خواهی خریدن ای مغرور

روز درمـا نـدگـی به سیـم دغـل»[7]

***

این ریاکاری نه تنها باعث برباد دادن داشته ها و انباشته ها می شود بلکه گاهی منجر به جان باختن و هلاکت ریاکار هم می شود؛ چنانکه سعدی در حکایتی آورده است:

«عابدی را پادشاهی طلب کرد؛ عابد اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که در حق من دارد زیادت شود. آورده اند که داروی قاتل بخورد و بمرد.

آن که چون پسته دیدمش همه مغز

پوست بر پوست بود همچو پیاز

پارسایانِ روی در مخلوق

پشت بر قبله می کنند نماز

***

چون بنده خدای خویش خوانَد

باید که به جز خدا نداند». [8]

ناخرسندی و ناپسندی مردم

هرچند برای دعوت دیگران به دین و انجام فعالیت های دینی قلبی پاک و نیتی خالص ضروری است اما برخی جاذبه ها و زیباییها نیز برای تأثیرگذاری بیشتر لازم است. مثلاً با صدایی نازیبا و گوشخراش، مرثیه خواندن یا اذان گفتن نه تنها کسی را جذب نمی کند که باعث نفرت و پراکندگی هم می شود. بنابراین در تبلیغ امور دینی نمی توان ناپسندی و ناخرسندی مردم از کسی یا قیافه ای یا صدایی را نادیده گرفت. دعوت به خوبیها و زیباییها، لازمه اش در صحنه بودن خوبی و زیبایی است. سعدی در این باره دو حکایت مناسب دارد:

«یکی در مسجد سنجار به تطوّع(= مستحبی، برای استحباب) بانگ نماز گفتی به ادایی که مستمعان ازو نفرت گرفتندی؛ و صاحب مسجد امیری بود عادلِ نیکوسیرت؛ نمی خواستش که دل آزرده شود. گفت: ای جوانمرد! این مسجد را مؤذنانند قدیم، هر یکی را پنج دینار می دهم؛ تو را ده دینار بدهم تا جایی دیگر روی. برین سخن اتفاق افتاد و برفت. پس از مدتی به گذری پیش امیر بازآمد و گفت: ای امیر! بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه روان کردی که اینجا که رفته ام، بیست دینارم می دهند که جای دیگر روم و قبول نمی کنم. امیر بخندید و گفت زنهار تا نستانی که به پنجاه دینار راضی گردند.

به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گِل

چنان که بانگ درشت تو می خراشد دل». [9]

و چه نازیباست وقتی که با بانگ درشت و نابهنجار رونق مسلمانی را نیز ببریم. البته تنها با بانگ و صدا نیست که رونق مسلمانی می رود بلکه هر عمل نابجا و ندانسته، استبداد و زور و هر دفاع جاهلانه که به نام دین صورت بگیرد و منجر به تنفر و ناخشنودی مردم بشود می برد رونق مسلمانی:

«ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند؛ صاحب دلی برو بگذشت؛ گفت تو را مشاهره(= شهریه، دستمزد) چندست؟ گفت هیچ. گفت پس چرا زحمت خود همی دهی؟ گفت از بهر خدا می خوانم. گفت از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

ببری رونق مسلمانی» [10]

بخشندگی بدون پیش شرط

آیا باید فقط در حق مسلمان یا مؤمن نیکی کرد؟ آیا نیکی کردن به نامسلمان یا بی نماز یا کاهل در دین کار نادرستی است؟ آیا بخشندگی خداوند نیز فقط شامل گروهی از بندگان خدا می شود یا سفرۀ نعمتش بی دریغ و به وسعت عالم است؟ معروف است که حضرت ابراهیم خلیل (ع) بسیار بخشنده و مهمان نواز بود؛ اما:

«شنیدم که یک هفته ابن السبیل

نیامد به مهمان سرای خلیل

ز فرخنده خویی نخوردی به گاه

مگر بینوایی درآید ز راه

برون رفت و هر جانبی بنگرید

بر اطراف وادی نگه کرد و دید

به تنها یکی در بیایان چو بید

سر و مویش از برف پیری سپید

به دلداریش مرحبایی بگفت

به رسم کریمان صلایی بگفت

که ای چشمهای مرا مردمک

یکی مردمی کن به نان و نمک

نعم گفت و برجست و برداشت گام

که دانست خلقش، علیه السلام»

حضرت، مهمام را به خانه آورد و از مهمانداران و خدمتکاران خواست که:

«رقبیان مهمان سرای خلیل

به عزت نشاندند پیر ذلیل

بفرمود و ترتیب کردند خوان

نشستند بر هر طرف همگنان»

معمولاً ما خوردن غدا را با نام و ذکر خدا آغاز می کنیم ولی:

«چو بسم الله آغاز کردند جمع

نیامد ز پیرش حدیثی به سمع

چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز

چو پیران نمی بینمت صدق و سوز

نه شرط است وقتی که روزی خوری

که نام خداوندِ روزی بری؟

بگفتا نگیرم طریقی به دست

که نشنیدم از پیر آذرپرست

بدانست پیغمبر نیک فال

که گبرست پیر تبه بوده حال»

در داستان آمده که در اینجا حتی حضرت ابر اهیم نیز:

«به خواری براندَش چو بیگانه دید

که منکَر بود پیش پاکان پلید»

ولی مگر خداوند این عمل را می پسندد؟

«سروش آمد از کردگار جلیل

به هیبت ملامت کنان کای خلیل

مَنَش داده صد سال روزی و جان

تو را نفرت آمد از او یک زمان؟

گر او می بَرَد پیش آتش سجود

تو باپس چرا می بَری دستِ جود؟»[11]

ظاهربینی

گاهی شخصیتی معروف و دانا در حوزه ای از علم وادب و مانند آن مشغول است که از دیدگاه برخی ظاهربینان پسندیده نیست. این افراد میل و پسند و خواست و گرایش خود را میزان درستی و حق می شمارند و دیگران را از این صافی می گذرانند. پس اگر آن فرد به نظرشان نزدیک بود، اهل بهشت است و اگر برخلاف نظر و پسند اینها بود، بی ایمان است و سزاوار حتی خواندن نماز میت هم نیست. در داستانهای مربوط به زندگی فردوسی بزرگ، نمونه ای از این برخورد آمده است. در حکایت زیر از زبان عطار بیان شده که یکی از بزرگان اهل شرع به نام «شیخ ابوالقاسم کُرَّکانی» با فردوسی نظری مخالف داشته و:

«شنودم من که فردوسی طوسی

که کرد او درحکایت بی فسوسی

به بیست و پنج سال از نو ک خامه

به سر می بُرد نقش شاهنامه

به آخر چون شد آن عمرش به آخر

ابوالقاسم که بُد شیخِ اکابر

اگرچه بود پیری پرنیاز او

نکرد از راه دین بر وی نماز او

چنین گفت او که فردوسی بسی گفت

همه در مدح گبری ناکسی گفت

به مدح گبرکان عمری به سر برد

چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد

مرا در کار او برگ ریا نیست

نمازم بر چنین شاعر روا نیست»

بله؛ او بر فردوسی نماز نخواند اما:

«چو فردوسی مسکین را ببردند

به زیر خاک تاریکش سپردند

در آن شب شیخ او را دید در خواب

که پیش شیخ آمد دیده پر آب

زُمرّد رنگ تاجی سبز بر سر

لباسی سبزتر از سبزه در بر

به پیش شیخ بنشست و چنین گفت

که ای جان تو با نور یقین جفت

نکردی آن نماز از بی نیازی

که می ننگ آمدت زین نانمازی

خدای تو جهانی پُرفرشته

همه از فیض روحانی سرشته

فرستاد، اینت لطف کار سازی

که تا کردند بر خاکم نمازی

خطم دادند بر فردوس اعلی

که فردوسی به فردوس است اولی»

مگر فردوسی چه گفته یا چه کرده بود که سزاوار بهشت دانسته شد؟ شاهنامه او با ابیاتی کم مانند در توحید خداوند آغاز می شود و همین خود بهایی برای او بوده است؛ خداوند نیز بخشنده است و اگر همۀ بشر را نیز یکباره ببخشد گویی کفی خاک را بخشیده است:

«خطاب آمد که ای فردوسی پیر

اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر

پذیرفتم مَنَت تا خوش بخفتی

بدان یک بیت توحیدم که گفتی

مشو نومید از فضل الهی

مده بر فضل ما بخل گواهی

یقین می دان چوهستی مرد اسرار

که عاصی اندکست و فضل بسیار

گر آمرزم به یک ره خلق را پاک

نیامرزیده باشم جز کفی خاک»[12]

برخورد نیک با گناهکاران

گناه در هر صورت و از هرکس و در هر شکل ناپسند است. اما گاهی گناهان بزرگ و ریشه های آن را ندیدن و به سراغ موارد کوچک و کم زیانتر رفتن، نشانۀ گم شدن هدف و انحطاط جامعه است. ای بسا گنهکارانی که گرچه کارهایی ناشایست نیز از آنها سر می زند اما ویژگیهایی دارند که تأکید بر همان ویژگی می تواند آنها را از گناه دور و به ایمان و پرهیز جذب کند. این کار از عهدۀ کسانی برمی آید که تیز بین و باتحمل باشند. در منابع فارسی و صوفیانه ابوسعید ابوالخیر از عرفای قرن پنجم به داشتن ویژگیهایی ممتاز در برخورد با دیگران همراه با رویی گشاده و سعۀ صدر معروف است. حکایتی را در این باره از زبان نواده اش می خوانیم:

«آورده اند که شیخ ما ابوسعید ـ قدَّس الله روحه العزیز ـ روزی در نیشابور بر اسب نشسته بود و جمع متصوفه در خدمت او. به بازار فرو می­راند. جمعی وُرنایان(= جوانان) می­آمدند، برهنه. هر یکی اِزارپایِ چرمین(= شلوار) پوشیده و یکی را برگردن گرفته، می­آوردند. چون پیش شیخ رسیدند، شیخ پرسید که: این کیست؟ گفتند: امیرِ مُقامران (= قماربازان) است. شیخ او را گفت که: این امیری به چه یافتی؟ گفت: ای شیخ! به راست باختن و پاک باختن. شیخ نعره ای بزد و گفت: راست باز و پاک باز و امیر باش!»[13]

هدایت دست خداست

شخصیتهای بانفوذ در فرصتهایی که نصیبشان می شود و دیگران را سخت به خود علاقه مند و اهل احترام می بینند چه کار می کنند؟ آیا می توان در چنین زمانی طرف مقابل را که با ما هم عقیده نیست فوراً دعوت کرد که تونیز مانند ما بشو؟ یا عمل و رفتار نیکو بهتر می تواند بهترین عامل جذب و همنوایی در دیگران شود. نمونه ای دیگر از رفتار ابوسعید ابوالخیر را می خوانیم:

«روزی شیخ ما ابوسعید قدَّس الله روحه العزیز در نیشابور، برنشسته بود و با جمع جایی می شد. به در کلیسا رسید. اتفاق را روز یکشنبه بود و ترسایان (= مسیحیان) جمله در کلیسا جمع بودند. جماعتی گفتند: «ای شیخ! ایشان را تو را می باید كه ببینند. شیخ حالی پای بگردانید. چون شیخ در رفت (= وارد شد) و جمع در خدمت شیخ دررفتند (وارد شدند)، همه ترسایان پیش شیخ بازآمدند و خدمت کردند؛ چون شیخ و جمع بنشستند، ترسایان به حرمت پیش شیخ بایستادند و بسیار بگریستند و تضرع کردند و حالتها پدیدآمد. مُقریان با شیخ بودند. یکی گفت: «ای شیخ! دستوری هست تا آیتی بخوانند؟» شیخ گفت: «بباید خواند.» مقریان قرآن برخواندند. آن جماعت همه از دست بشدند و نعره ها زدند و زاری بسیار کردند و همۀ جمع را حالتها پدید آمد. چون به جای خویش بازآمدند، شیخ برخاست و بیرون آمد. یکی گفت: اگر شیخ اشارت کردی همه زُنّارها(= نوار یا گردن بندی که مسیحیان با صلیب کوچکی به گردن خود آویزان می کردند) باز کردندی.(یعنی دست از دین خود برمی داشتند). شیخ ما گفت: ماشان ورنبسته بودیم تا باز گشاییم».[14]

منابع

ـ اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، تصحیح و تعلیقات و توضیحات دکتر شفیعی کدکنی انتشارات آگاه.

ـ اسرار نامۀ عطار، تصحیح دکتر شفیعی کدکنی انتشارات سخن.

ـ بوستان سعدی تصحیح غلامحسین یوسفی انتشارات خوارزمی

ـ داستان راستان، استاد شهید مطهری، انتشارات صدرا.

ـ گلستان سعدی تصحیح غلامحسین یوسفی انتشارات خوارزمی.

-------------

پانوشت ها:

[1]. داستان راستان ص 38.

[2]. داستان راستان ص 50.

[3]. بوستان سعدی، باب چهارم، در تواضع.

[4]. بوستان سعدی، باب چهارم، در تواضع.

[5]. داستان راستان ص 295.

[6]. گلستان باب دوم حکایت 7.

[7]. گلستان باب دوم حکایت 6.

[8]. گلستان باب دوم حکایت 17.

[9]. گلستان باب چهارم حکایت 13.

[10]. گلستان باب چهارم حکایت 14.

[11]. بوستانسعدی، باب دوم، در احسان.

[12]. عطار، اسرارنامه.

[13]. اسرار­التوحید، ج1، ص 216.

[14]. اسرارالتوحید ص 210.

عنوان بعدیعنوان قبلی




کلیه حقوق این اثر متعلق به پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت آیت الله العظمی صانعی می باشد.
منبع: http://saanei.org